روزهای آونگ....
این نوشته تنها پریشان نوشته های مشوش یک آدم است که تکلیفش با خودش و زندگی اش معلوم نیست.... و البته هیچ ارزش دیگری ندارد...
لانا توی سرم می چرخد. لانا هیچ ربطی به این نوشته ندارد. به حال الان من هم. به حال این روزهای من هم. به حال کلی من هم. اصولا لانا ربطی به من ندارد.... اما کاش داشت.
مادرم:
اصلا نمی دانم چه شد. نفهمیدم کی و کجا و چطوری اتفاق افتاد. مادرم را یادم می آید. با آن غرور ویژه اش و آن شکوه نا تمام اش. یادم می آید زیادی زیبا و فریبا بود. یادم می اید تحسین آدم ها را ناخواسته می خرید، حسرت مرد ها و حسادت زن ها را بی اراده. یادم می آید چشم هایش و سنگینی نگاهش آدم ها را میخکوب می کرد، مقاومت ها را می شکست. تحصیلکرده فرنگ بود. روشنفکر بود و برای دوران خودش زیادی متمدن. زیادی خانم. زیادی دلچسب. زیادی فهمیده. زیادی باهوش. توی خانه اش، خانم خانه بود. اصلا تصور نبودنش مصادف بود با وحشت، با لرز، با ترس.... اما ورای همه این ها همسر بود... مادر بود... بی هیچ کم و کسری. جرات نداشتیم در دفاع از او حتی به پدرمان بالای چشمت ابرو بگوییم. چشم غره اش نفسمان را بند می اورد..."با شوهر من درست حرف بزن" .... چه شد که خواستم شبیه تو باشم و نباشم؟ چه شد که خواستم از تو بگریزم؟ از تو و در ورای همه اینها از خودم؟ از اعماق خودم؟ از منتهای روحم که به درستی تو و هزار زن شبیه تو گواهی می داد.
تو:
یک جایی از این زندگی زهرماری سگی کثافت، دقیقا همانجایی که بانوی زندگی ام پرید، تنهایی ها آمدند و خرخره ام را جویدند. همان بحبوحه تلخی و تنهایی و وحشت های پنهان پای شما آقای ایکس باز شد. اولین جمله ها اینطوری بود: "بس نیست توی آسمان ها پریدن؟ بیا روی زمین، بیا روی خاک... یک کمی خودت را ببین... بس نیست تلخی؟ بس نیست تنهایی بار همه درد ها را کشیدن؟ شاید نوبت تو باشد این بار. بیا عاشقانه های زمین یکسره تو را صدا می زنند دختر. بیا و بشو بانوی همه دوستت دارم ها. از توی خیالهایت بیا روی زمین. بیا چشمهایت را فانوس تاریکی های زمین کن.
آمدم... نه به پا، به جان آمدم لعنتی. آمدم تا بشوم شبیه لانا. شبیه مامان خودم. شبیه بقیه مامان ها. شبیه آنهایی که از خودشان خیلی می گذرند. قبول... قبول... بلد نبودم. حتی ذره ای. حتی بلد نبودم ادایشان را در بیاورم.... من خودم بودم. یک ندای کج و کوله شر و شور با همه دردهای کودکی اش، رنج های نوجوانی اش، تجربه های جوانی اش و حسرت های آن روز ها و امروزش. ترس ها، وحشت ها، بغض ها و آرزوهایش. اما صادق بودم، توانا، شجاع، پرشور، پر امید، شاد، شاد، شاد... هزاربار شاد... و زیبا... به زیبایی زندگی. چرا اینهمه را یادت رفت؟ چرا بلد نبودی قدرم را بدانی؟ ... یک هو خنده ام گرفت.از همه چیز. یک هو یادم امد چرا نوجوان که بودم نخواستم شبیه مادرم باشم.
ترسیدم بیست سال دیگر یک دختر از من بپرسد چرا؟ حیف تو نبود؟
شجاعانه بریدم... باور کن شجاعانه بریدم. بند های عشق تو را بریدن که کار ساده ای نبود. گذشتن از وسوسه آن جنون بی منتها. و دوباره رفتم به خانه خودم. خانه قدیمی خودم. خانه خیال های ام... که تویشان عشق آتشین مزاج تر از این حرف هاست و همه حرف ها بوی عمل می دهد. کسی نمی ترسد. کسی کوتاه نمی آید. کسی جا نمی زند. من توی خیال های خودم می چرخم و هنوز هم چشم که باز کنم تنهایی می کوبد توی صورتم...
تنهایی... تنهایی... تنهایی... شب های تنهایی... روزهای تنهایی... و مرور... مرور سی سال یک زن. از کودکی تا همین حالا.
من:
و حالا این منم... زن آشفته روزهای آونگ. روزهای غوطه خوردن بین زن های کلاسیک دوست داشتنی کودکی هایم. که مرد هایشان از جبهه ها و نبردهای زندگی خونین می آمدند و آنها زخمهایشان را می بستند. بی سوال... زنهای پذیرنده... زن های بخشنده... زنهای تیمار... زنهای نوازش... زنهای گذشت... زنهای همسر... زنهای مادر... زنهای عاشق.... همان ها که توی ذهنم می شوند زن های ساده کامل. که عشقشان و وجودشان در سکوت قدر نهاده می شود و راز شادی شان و ماندنشان و زنده ماندنشان در همین واژه سه حرفی ایست... قدر... قدر... قدر
ته من یک زن سنتی نشسته است که می خواهد عاشق باشد، می خواهد بشود عشق نه معشوقه. عشقبازی می خواهد نه همخوابگی. بشود بانو... نه یکی شبیه دیگران، کمی کم کمی بیش... که نواخته شود، حمایت شود، دوست داشته شود و عشق را ببارد... می خواهد مادر باشد و همه چیزهایی که حق اوست را داشته باشد.
ته من یک زن امروزی نشسته است که نمی خواهد فداکار باشد، می خواهد فقط و فقط و فقط برای خودش و خوشایند خودش زندگی کند. می خواهد خوش بگذراند، در لحظه رندگی کند و به این فکر کند که چه چیزی همین الان خوشحالش می کند، هر چه که بود. از عشق و دوستت دارم و دونفره شدن می گریزد. از مادر شدن حتی... و برایش مهم نیست کسی باشد، نباشد... با او باشد، با او نباشد... و و و و و و هزار چیز دیگر....
این دو تا زن روبروی هم ایستاده اند و به روی هم شمشیر کشیده اند و دارند همدیگر را خونین و مالین می کنند و من نشسته ام دارم بیرحمانه این مبارزه را نگاه می کنم...
دروغ نمی گویم. هرگز دروغ نگفته ام. دلم می خواهد آن زن سنتی مبارزه را ببرد و دنیا را دوباره شبیه قدیم تر ها کند. شبیه فیلم های سیاه و سفید. شبیه عشق هایی که بوی شرم می دادند و سر ضرب از اتاق خواب های کدر بی رنگ و رو سر در نمی آوردند... شبیه روزهای سیندرلا... اما می ترسم. می ترسم سیندرلا بازی را ببرد... خیلی می ترسم اگر اینطوری بشود جواب دلشکستگی ها و اشک هایش را چطوری بدهم.... آن هم در روزگار رابطه های موازی... روزهای بی تعهد... روزهای دروغ... روزهای دوستت دارم های پوککککککککک.... روزهای همخوابگی های مکرر بی معنی.
- ۹۱/۰۴/۲۲
امیدوارم این جنگ تموم بشه. حالا یه طوری بشه دیگه
میشه... تموم میشه