حالا وقت عبور از توست... و تو ... و تو ... و تو ... و تو
توی دنیا خیلی چیز ها هستند که حال من را خوب می کنند. یکی اش باران، یکی اش طلوع، یکی اش موسیقی... قدم زدن صبحگاهی زیر باران وقتی ایرفن توی گوشم گذاشته ام و صدای خواننده محبوبم می کوبد توی سرم...
اطرافمان هزار چیز کوچک هستند که روح آدم را می نوازند. دل آدم را خوش می کنند. خنده آدم را تازه می کنند و من یاد گرفته ام از این ها چطوری می شود لذت برد. یاد گرفتم می شود از تماشای خنده هنرپیشه محبوبم غرق شادی شوم و دنیا را برای لحظه ای فراموش کنم. یادگرفتم هر وقت دلم خواست، توی هر سن و سالی می توانم همه سراشیبی ها را هروله کنان بدوم و زیر زیری به رهگذران کنجکاو قضاوتگر بخندم... یاد گرفتم بدوم دنبال یک قاصدک شیطان و شکارش کنم و توی دستهایم حبسش کنم و چشمهایم را ببندم و آرزو کنم... و بعد با هزار امید رهایش کنم که برود و خبر بیاورد. زود... زود
اما راستش با تمام این حرف ها و علی رغم همه چیزهای کوچکی که حال من را می سازند، هیچ چیزی به اندازه آدم ها خوشحالم نمی کند. تازه ام نمی کند... حضور آدم ها... آشنایی های تازه و آوردنشان به نزدیکی های قلبم... به حریم حرمم، گرفتن دستهایشان، لمس کردن تنهایی شان، پاک کردن اشک هایشان، همراهشان قهقهه زدن و در کنارشان قدم زدن.. و ... و ... اینطوری می شود که آدم ها به من می گویند اجتماعی، معاشرتی، خوش مشرب، صمیمی ... اما راستش اینها کمند. این واژه ها خیلی خیلی خیلی کمند برای آن که ترجمان عشق من باشند به آدم ها، عشق من به دوستی، به رفاقت، با هم بودن، با هم نشستن، با هم پریدن، با هم خندیدن... دو نفره، دسته جمعی...
***
" تو" شماره یک
تو آمدی. هی روز به روز بیشتر و بیشتر. هی آمدی جلوتر. آمدی نزدیکتر. آنقدر نزدیک که صدای فکر هایم را شنیدی و از پس واژه ها و بغض ها و خنده هایم ناگفته ها را کشیدی بیرون. شروع کردی به واکاوی رنج هایم، کشف یواشکی هایم... یواشکی؟! ... یواشکی از من یواشکی گریز؟!... من اصلا بلد نبودم خودم را و حواس پرتی هایم را پنهان کنم. دل هره هایم را... دلهره هایم را...
امن شدی. دستان تو امن شدند. به تو اجازه دادم بنشینی در حدود حادثه هایم. اجازه دادم دست بکشی روی خاک های خلوتم. به تو گفتم آدم ها را راه نمی دهم به لایه های زیرینم. نه به این راحتی ها. رهایی ام را نبین. اینکه بی هیچ وحشتی اعتقادات عجیب و غریبم را می ریزم بیرون و گور پدر اینکه آقا و خانم ایکس چه فکر می کنند. خودم را حسابی پوشانده ام. آن ته مه ها. آن زیر زیر ها. خود خودم را در دسترس کسی نمی گذارم. اسم شب می خواهد... باید با هم بغض کرده باشیم، نه یکبار، نه دوبار... باید باهم بلندترین قهقهه های عالم را زده باشیم، نه یکبار، نه دوبار... باید باهم راه رفته باشیم، نه یک مسیر، نه دو مسیر... باید از چشمهایم گذشته باشی و رفته باشی به اعماق قلبم. دردهایم را کشیده باشی بیرون، حبابشان را گرفته باشی توی دست هایت... ها کرده باشی و با مژه هایت خاکشان را روبیده باشی. آن وقت سر انگشتانت نرمی و تازگی مخمل گونه اش را می نوازد. آن وقت انگار که زیر دستت واژه ها برقصند، دانه دانه اسم های شبم را پیدا میکنی...
تو می آمدی و می نشستی روبروی من و در ژرفای نگاه های هر روزه ات می دیدم چقدر تنهایی، چقدر محزونی و چقدر وحشت زده. دستم را دراز می کردم بی آنکه به تو بخورد، می کشیدم روی همه هراس هایت. آنقدر نرم و آرام که مبادا رد پای اثر انگشتم روی تو بماند... و برایت عریان می شدم. در حضورت خستگی هایم را می کندم. شکوه ها و ترس هایم را دانه دانه از تن می کندم و به تو فرصت می دادم ترک های روی پوستم را ببینی. بخیه های روی عصب هایم را.
دونفره بود... خیلی چیزها میان ما دو نفره بود... کم کم یاد گرفتیم همدیگر را بی کلام بخوانیم. تو از ابرو بالا انداختن های من می فهمیدی راست راستکی هوس که و چه دارم... و من لای متلک ها و تیکه هایت رد هزار نگرانی و دلشکستگی می دیدم... من یادم نمی رود آن وقت هایی را که غصه های من می شدند گلوله های الماس و از چشم های تو می چکیدند... مگر می شود آن تصاویر یکه و دست اول از حافظه بی آبرو و مشتاق من پاک شوند؟... یادم نمی رود شادی کردن تو را وقتی حالم خوش بود و آه کشیدن های بی صدای تو را در روزهای شکستنم... همه اینها یاد من هست... همه اینها شده اند نامه های مهر و موم شده و رفته اند ته صندوقچه دارایی های عظیم من.
این وسط اما یک چیزهایی دارد دیوانه ام می کند. یک چیزهای خطرناکی که عین حیوان های درنده افتاده اند به جان فکرهایم و گشنه و بی ملاحظه دارند مرا پاره می کنند. پاره پاره... تکه تکه... و من میان خون خودم و بزاق تو غلت می خورم...
مباد قلبت را شکسته باشم؟ بی هوا حتی... مباد صداقت نکرده باشی ... بازی؟ نکردم... نکرده باش.
مگر می شود؟ لعنت به تو مگر می شود؟ مگر می شود بیایی و خودت را بنشانی توی حفره های روح یک آدم و بعد بی هوا، بی حرف، بی دلیل، بی ماجرا پریده باشی؟ .... این پاره شدن های مدام می کشاندم به جنون...
" تو" شماره دو
گفته بودم تو خویش منی... نانوشته می خوانی ام، ناگفته می دانی ام... بردار حجاب ها و فاصله ها را... بگذار بی وقفه و بی واسطه ببینمت.
" تو" شماره سه
رها کن خودت را... رها کن خودت را از نمایش بی خبری، مهرورزی، همدلی، همراهی.... اینها را ببر و صداقتت را بیاور... تنها و تنها و تنها صداقتت را
" تو " شماره چهار
کی و کجا به تو فرصت دادم قضاوتم کنی؟ ... حق بدهی؟ حق بخواهی؟ حق بگیری؟
" تو " شماره پنج
برو... فقط برو... از دقایق من برو. صدایت را، نگاهت را، نگرانی ات را، عشقت را، نیازت را، دلتنگی ات را، عادت هایت را، خاطراتت را... همه را بزن زیر بغلت.... و برو
" تو " شماره شش
دیر آمدی. آنقدر که دیگر نمی شناسمت. زمان آمدن ها و رفتن ها مهم اند. خیلی مهم تر از خود آمدن ها و رفتن ها
" تو " شماره هفت
با شما هستم. با همه شما که روی هم می شوید " تو " شماره 7... تمام تلاشتان را بکنید. همه زورتان را بزنید. حتی انگشت خوابهایتان هم به جنازه من نمی رسد. نمی توانید حتی ثانیه ای قدمم را سست، نگاهم را مرتعش و باورم را کمرنگ کنید... این من از هزار پیچ مرگ آور گذشته است و از هزار بستر آغشته به خون و شیشه به سلامت برخاسته است... شوخی می کنید؟ با من شوخی می کنید؟ شما که هیچ ... دست خدایتان هم به ضریح من نمی رسد.
***
و حالا کم کم دارد وقت رفتنم می رسد. وقت عبور کردن از تو شماره 1، 2، 3، 4، 5، 6 و 7....
وقت آنست خودم را از اندیشیدن به تو بیرون بکشم خانم شماره یک... از عادت دست های نوازشگر و مهربانی بی انتهای تو فرار کنم آقای شماره دو... از کودکی بی غرض تو عبور کنم خانم شماره سه ... از رفاقتت بگذرم خانم شماره چهار... دلشوره تو را فراموش کنم آقای شماره پنج... از سایه تو رها شوم آقای شماره شش و خودم را از کثافت تو دور کنم آقای شماره هفت... خیلی دور...
باید بروم خانه خودم. خانه قدیمی خودم... و توی اندرونی ترین اتاق های خودم سرک بکشم... ناخن بیاندازم به جان همه زخم هایم، بازشان کنم. باز باز... تا خون فواره بزند. دانه دانه جوش های چرکی ام را ظالمانه فشار بدهم تا عفونتشان بپاشد روی صورتم... و اشک بریزم... اشک و خون و کثافت روی صورتم رد بیاندازند و همه تو ها را بالا بیاورم... خودم را از تمام این تو ها خالی کنم. خودم را خط خطی کنم. ناخن هایم را بکشم روی تنم... و از درد و از بوی تعفن زار بزنم... زار بزنم... روی خودم اشک بریزم که صاف بشوم... بشوم آیینه... بشوم شیشه... بشوم آب... بشوم نقطه عبور نور... بشوم دوباره ندا. دوباره خودم.
وای که دلم برای آن خود بی تردیدم لک زده... خود خود خود خود خودم... که جسور بود، که عاشق بود، که وحشی بود و وحشیانه زندگی را می پرستید... خود خود خودم که تنها بود و تنهایی اش مال خودش بود.
با آدم ها می نشست، قهوه می خورد، به رویشان می خندید، دستشان را می گرفت، دنیایشان را خوشرنگ می کرد و شادی می آورد به دقایقشان... و دیگران به سرخوشی و بی دردی اش غبطه می خوردند... آن خودی که در جواب همه سوال های "حالت چطور است؟" بلند و محکم می گفت "خوبم"... و اگر کسی جسارت می کرد و دوباره و هزار باره می پرسید بازهم می گفت "من خوبم"... خیلی خیلی خیلی...
... چمدان من کجاست؟
- ۹۱/۰۴/۲۹
....