گور پدر نسبت ها... سببی و نسبی
می خواهم همه کنتور ها را صفر کنم... شروع کنم از هیچ. از نقطه خالی...
چرا دارم اینها را به تو می گویم اصلا... چرا دارم برای تو از حجم خستگی هایم تعریف می کنم. چرا اینهمه گلایه را یهو آوار آرامش تو کردم... نمی دانم. برایت می گویم چرا از آدم ها دلم گرفته است. برایت می گویم چرا احساس می کنم شبیه توپ آن کودکی هستم که بازی هایش را کرده است و حالا یک اسباب بازی تازه گیرش آمده و یادش رفته توپش چقدر بخاطر شادی او به دیوار کوبیده شد و چقدر زمین خورد و بلند شد و چقدر مچاله شد... امان از آدم ها که توقعشان تمامی ندارد و منتشان... و البته فراموشکاری شان... نمی دانم چرا سر یک شام ساده همه اینها را برای تو می گویم. تو نام ها را نمی شناسی... برایت مفهومی ندارند... و من هی تند تند می گویم "ادم بدی نیست ها، خیلی هم نازنین است، فک کنم حواسش نبوده، فک کنم خودش اوضاع خیلی مرتبی ندارد، فک کنم... " و تو آرام می خندی و دستم را می گیری و می گویی "چرا اینهمه به این دیگران حق می دهی... چرا خیلی بلند و جانانه نمی گویی بی معرفتند، ابلهند، قدرنشناسند؟"... یکه می خورم... گور پدر نسبت ها... سببی و نسبی
"برویم ییلاق؟"
از سوال یهویی ات شوکه می شوم... راستش می دانم این روزها هم سرت شلوغ است و هم اوضاع مالی ات بهم ریخته... "هوس سفرت از کجا آمد توی اینهمه شلوغی؟" می خندی و می گویی "دلم میخواهد بیشتر از اینها را با هم بگذرانیم"... با آن صدای آرام و مخملی ات چه نرم دروغ می گویی... من که می دانم این برنامه را چیده ای که دست من را بگیری و ببری یک کمی دور تر از هیاهوی اطرافم... می گویم "حال و هوای کوهستان جادو می کند..." و زیر لب می گویم مهربانی تو بیشتر... می گویی "اصلا تا وقتی حالت جا نیاید تند تند می رویم لالوی طبیعت... هی نفس تازه کنیم. من که می دانم طبیعت به تو می سازد"... توی سرم می آید اعجاز هزار کوه و دشت و دامنه در برابر بی منتی تو هیچ است....
تو از کجا پیدا شدی؟ این روزها که خرابم و دلتنگم و عاصی... این روزها که همه چیزم بوی رفتن و گذشتن می دهد...
ندا. م
- ۹۱/۰۵/۳۱
مرسی... مرسی