سپید که می شوی... ویران می شوم
وقتی مانیکا و چندلر دارند ازدواج می کنند، راس می رود پیش چندلر و بهش می گوید تو بهترین رفیق منی اما اگر یک وقتی خواهرم را به هر طریقی آزرده کنی، می ایم سراغت و بهت یک لگد حسابی می زنم...
خیلی وقت ها دلم خواسته یک برادر داشتم... بزرگتر یا کوچکتر... اگر این روز ها بود حتما من با آرامش بیشتری فقط فکرم پی لباس عروس تو بود و رنگ آرایش و دسته گلت. خیالم راحت بود که یک کسی هست که داماد را می کشد کنار و در گوشش می گوید: " تو مثل برادر منی... داری عزیز دلم را می بری، به حرمت عشقت و مهربانی ات نوش جانت باشد... اما امان از آن روزی که دلش را بلرزانی و چشمانش را تر کنی... دیگر حساب برادری و رفاقت را نمی کنم. می کشمت یک گوشه ای و حسابی گوشت را می کشم.... "
آدمیزاد دلش پناه می خواهد. دلش یک کسی را می خواهد که بی ترس و واهمه از قضاوت و منت و سوء استفاده اش برود توی بغلش ولو شود و گریه کند... راز های مگو را بشکافد... درد ها را بگوید... و ترس ها را. آدمیزاد دلش به همین خیال تختی های حتی گاهی کاذب و الکی خوش است.
دیروز تو رنجیده بودی و داشتی غر غر می کردی و راستش این اولین باری بود که من حتی گوش نمی دادم داری چه می گویی و تمام حواسم معطوف به چشم ها و لبهای مرد آینده ات بود که ببینم چطوری واکنش نشان می دهند. چقدر بلدند تو را آرام کنند. این شاه داماد ما چه چیز در چنته دارد برای کشیدن ناز تو و خریدن بهانه هایت... به جان خریدن می داند هیچ؟
امروز یک آن حس کردم قلبم دارد می ایستد. حس کردم پشتم تیر می کشد و دارم خیلی آرام به استقبال یک سکته ناگهانی می روم. نفسم بالا نمی آمد و برای یک ثانیه توی زندگی ام احساس کردم دلم می خواهد بمیرم... که صدای هق هق تو از اتاق بغلی آمد... راستش همه چیز پرید... میل و ترس همزمانم از مرگ... و تنها چیزی که خودنمایی می کرد این بود که تو هستی و داری برای غصه امروز من و اندوه این روزهای خودت با صدای بلند گریه می کنی... و همین کافی بود که یادم بیاید چقدر کار دارم. چقدر کار داریم... و این زندگی حالا حالا ها به من و تو بدهکاری دارد و تا وقتی حسابش را صاف صاف نکند حق ندارد با ما از این شوخی ها بکند.
... مهم نیست کسی نباشد که آغوش بگشاید "بیا خودت را خالی کن... بیا مرا مهمان اشک ها و دقایق تلخت کن"... مهم نیست که خودخواهی اطرافیان و بی توجهی شان چقدر زجرآور شده... مهم نیست جواب همه مهربانی های ما حرف های تلخ و زننده باشد... مهم نیست برادر نداری که برود گوش مرد آینده ات را بکشد... اینها چه اهمیتی دارند وقتی تو داری استارت یک زندگی عاشقانه را با نهایت ایمان می زنی و من دارم همه آرزوهای عالم را خرجت می کنم؟ ... امروز به این گل پسرمان گفتم "مواظب نغمه باش... همین. کل حرفم همین است... نه بیش و نه کم" جوابش بماند برای خودم. این یکی فقط مال من است.... همینقدر بدان که جوابش به نرمی بال تمام پرندگان جهان بود و به سختی سنگ همه کوهستان های عالم...
ندا. م
- ۹۱/۰۶/۰۳
توی پوستت نمی گنجی ها؟ اما این پستت تهش یک غمی داشت. یک غمی
هرجور حساب کنی همه شادی های آدم تهشان یک غمی دارند.... که قشنگترشان کند