آخیش....
همیشه دلم یک آدمی را می خواسته که با او در بی حجاب ترین دقایقم به گفتگو بنشینم. خودشکافی را به منتهای حدودش برسانم. برایش بی وقفه بهانه کنم و بی مکث گریه... و حتی ثانیه ای به این فکر نکنم که الان توی سرش چه می گذرد؟ یا فردا چطوری نگاهم می کند. دانه دانه این واژه ها را پرتاب می کند توی صورتم؟ کلمه به کلمه اش را می کند پتک؟ یا که نه اصلا، نه این همه... فقط اینکه بخاطر این بیرون ریزی ها عوض می شود؟ شبیه یکی دیگر می شود؟ خودش را می کند شکل یکی که خودش نیست؟ قهر می کند؟ می رنجد؟
جای خالی یک آدم این جنسی در سراسر زندگی من برجسته بوده... یک آدمی که بشود خیلی چیزها را برایش گفت. بی دغدغه... بی دغدغه... و او فقط بنشیند و گوش دهد و هیچ کار بیشتری هم نکند. حتی دستش را دراز نکند که قطره های اشکم را بچیند. آن وقت این همه آت و آشغال توی سرم تلنبار نمی شد که دلم را سنگین کند و هوایم را گس...
و یک صدایی مدام با من هست که می گوید این همه رفیق و شفیق از جان عزیزتر داری دختر... همین الان حتی، پیچیده توی سرم و دارد نام همه شان را به ترتیب ردیف می کند و من می دانم... می دانم... این تقصیر هیچکس نیست و کلی آغوش باز همین دور و بر است و کافی ست سر بگردانم... زبان من الکن است... ناتوانی من است این گشایش تنهایی ها و ریزش خوره ها... درست تر این است که بگویم دلم یک آدمی را می خواهد که حضورش جادو کند و قفل ها را بگشاید... یک به یک. و من ناخواسته سرریز کنم. بی اراده شروع کنم از به دنیا آمدنم تا همین امروز حرف بزنم... تعریف کنم... هی تعریف کنم... تا یک جایی برسد که بگویم آخیش...
و این درد من تنها نیست...
ندا. م
- ۹۱/۰۶/۱۰
ولش کن هیچی
قربون هیچی های تو برم که از یه دنیا همه چی پر تره