ببرش به خانه همه رویا ها...
تصویری را تصور کن که لم داده ای روی کاناپه اتاق نشیمن، پاهایت را روی میز مربع شکل وسط اتاق ولو کرده ای، یک لیوان چای در دستت داری، یک ظرف شیشه ای رنگی پر از مویز سیاه روی میز کنار جاسیگاری ست... از ته سیگار توی جا سیگاری هنوز دود مختصری بلند می شود... درب حمام باز می شود و دختر کوچک تو از در بیرون می آید...
I'm talking about your dream girl now
یک حوله سفید بزرگ دور خودش پیچیده، از موهای خیسش آب می چکد، رد پاهای برهنه اش روی زمین می ماند، صورتش می درخشد. خودش می داند این اوقات در منتهای زیبایی ست... سرت بر می گردد و نگاهش می کنی و تند تند اسنپ شات می گیری... می دانی، خوب می دانی این تصویر های یکه و تماشایی توی زندگی آدم خیلی اتفاق نمی افتند. مگر یک مرد چند بار توی زندگی اش اینطوری از ته اندرونی های قلبش به یک دختر دلبسته می شود؟ چقدر ممکن است فرصت این را بیابد که لحظه از حمام در آمدنش را تماشا کند آنهم در اوج زیبایی و طراوت و سادگی، تمام عریان و تمام پوشیده... بدون هیچ زیور و زینتی... خیس
می دانی خوبی اش این است تو قدر این نماها را می دانی. تو واقفی به اعجاز این دقیقه ها... و اینطوری است که همین چیزهای به ظاهر پیش پا افتاده، رابطه عاشقانه تو را اوج می دهند. ویژه می کنند... آنهم در روزهایی که آدم ها یادشان رفته از با هم بودن هایشان خیلی لذت ببرند. خیلی. خیلی.
جزئیات هر باهم نشستنی را باید بلعید...
وقتی قرار است بروید مهمانی، به جای ولو شدن جلوی تلویزیون حداقل یک بار بیایی روی تخت اتاق خواب لم بدهی و حاضر شدنش را نگاه کنی... که چطوری انگشت هایش را روی پوست صورتش می کشد و کرم پودر را محو و محو تر می کند... تجسم حس تماس مو های قلم موی پودر و روژ گونه و سایه با پوستش... هضم جادوی آن لحظه ای که دارد گوشواره هایش را می اندازد. اینکه وقتی دارد با بستن گردنبندش کلنجار می رود، بلند شوی، بروی جلوتر، شره موهای بلندش را توی دستهایت بگیری ببری بالا و بدهی دستش، بعد دودستی قفل گلوبندش را ببندی و پیش از فرو ریختن موهایش پشت ناخنت را آرام بکشی روی گردنش...
یا که یک شبی که می رود توی آشپزخانه بروی دنبالش از پشت سر بغلش کنی، بلندش کنی بنشانی اش روی کابینت و بگویی امشب من آشپزی می کنم... تو فقط بنشین... تو فقط نگاه کن... تو فقط باش... و وقتی دارد ایراد می گیرد یا غر می زند عصبانی نشوی و به جای کل کل کردن بی هوا گونه اش را ببوسی... یک شب... فقط یک شب
یک روزی بروی کنارش بنشینی و مجبورش کنی با تو منچ بازی کند... یا مثلا مار پله... یا هر بازی دیگری که هر دویتان را یاد بچگی ها بیاندازد. وسط بازی تقلب کنی، حرصش را در بیاوری، بگذاری عصبانی شود، بگذاری قاطی کند و بهت مشت و لگد بزند...
موهایش را شانه کنی. موهایش را شانه کنی. موهایش را شانه کنی. با مهربانی و آرامش و بازیگوشی... اجازه بدهی دست بیاندازد توی موهایت و پریشانشان کند... کاش بدت نیاید که دستمال برداری و بگیری جلوی دماغ فین فینی اش... ناخن هایش را لاک بزنی. یک طوری که از صدف ناخنها بیرون بزند و آتشی اش کند. پاهایش را بگذاری روی پاهای چنبره زده ات و زیر پاهایش را بگیری و برایش لاک بزنی... یک لاک آبی جیغ... یا مثلا یک قرمز وحشی... بگذار لذتش را ببرد... بگذار حس کند این تایم کوتاه لاک زدن تمام حواست متوجه اوست... متوجه انگشت های کوچکش...
و یادت باشد هرگز این کار ها را برای همه زن های زندگی ات نکنی. اینها یکه تر و انحصاری تر از آنند که خدای ناکرده تقسیمشان کنی بین چند نفر... مبادا حتی یک دانه اش را حرام یکی از این آدم گذری ها بکنی، یا آدم اشتباهی ها، قلابی ها... و من می دانم نگاه تیز و نکته سنج تو خودش به وقتش می فهمد... فقط نگذار خیلی دیر بشود... اینها مال جوانی است. مال وقتی که هنوز محافظه کار نشده ای، وقتی ترسیدن نمی دانی... اینها مال جوانی ست... مگر عرضه داشته باشی جوانی را بگیری توی مشتت و با خودت بکشی توی تمام سالهای زندگی ات...
و راستی حتما یادت باشد ها وقتی خواب است بیدار باشی و بنشینی بالای سرش و نگاهش کنی. یک باری این را خواهد فهمید و از شعف تمام سلول های قلبش خواهند درخشید... لذت تماشا کردنش در خواب، بوسیدن و لمسش در خواب را به هر دویتان هدیه بده... قسم می خورم می شود جاودانه ترین قاب زندگی ات. وقتی چشم هایش را در اولین تماس انگشتانت با صورتش جمع می کند...
ندا. م
لیزا: من دارم... من یک دانه از اینها دارم
ندا: کاش بمیری لیزا...
- ۹۱/۰۶/۲۸
خدا نمی بخشدت ها... اگر وقتی که می میری توی حافظه ات تعدادی از این عکس ها ذخیره نکرده باشی. بجنب پیرمرد! محافظه کاری ها را بریز دور. نه به درد این دنیایت می خورد نه به درد آن دنیایت