از اتاق خوابم می گریزم... از مواجهه با خودم می ترسم
همیشه کم خواب بوده ام... اما این بی خوابی تازه بیشتر شبیه بیماری ست. نمی دانم چرا اما سخت می روم توی رختخواب. انگار گریز از مرکز گرفته ام... خب من از آنهایی هستم که اتاق خوابم را مرکز دنیا می دانم.
می گریزم از اتاق خوابم... از تختخوابم... توی هفته گذشته بار ها و بارها روی لاو سیت توی اتاق نشیمن خوابم برده است. بس که در رفتن توی تختم دست دست کرده ام. تازه وقتی هم به ضرب و زور می روم توی اتاقم و روی تختخوابم ولو می شوم تا وقتی چراغ مطالعه روشن است، تا وقتی دارم کتاب می خوانم حالم خوب است. نور چراغ مطالعه انگار با خودش امنیت می آورد. انگار دستم را می گیرد و می بردم توی آن یکی دنیا...
به محض خاموش شدن چراغ مطالعه آدم ها می آیند. آدم ها... سایه ها... مرده ها... زنده ها... یکی شان بهم لبخند می زند. یکی شان چپ چپ نگاهم می کند. یکی شان دستش را دراز می کند دستم را بگیرد. یکی شان دستش توی هوا مانده انگار آماده ست توی صورتم کوبیده شود. یکی با نگاه تحقیر آمیز و پوزخندی تهوع آور توی چشم هایم خیره مانده. آن یکی نگاه هرزه اش را روی تنم می چرخاند و من هزار بار می میرم.
ملحفه را دور خودم می پیچم. یک طوری که بشود پیله. خودم را جمع می کنم توی خودم. چشم هایم را می بندم. لیزا را صدا می کنم. لیزا... لیزا بیا بازی کنیم... بیا یه قصه خوب برای امشبمان بسازیم... پوکوهانتس باشم؟.. تو رو به خدا... از حالش لذت می برم. از آن تجربه بکر عاشق شدنش... کشف کردنش... از رهایی اش... از اینکه معنای خانه را می داند، معنای سرزمین را... از اینکه بلد است بخاطر جان اسمیت از جان اسمیت بگذرد... پوکوهانتس که باشم می توانی روی کوه های بلند تصویرم کنی، با یک پیراهن نازک سفید... در حالیکه ماه تابیده به سر تا پایم... و بازتاب دریاچه پای کوه افتاده توی چشم هایم... با موهای باز مشکی... چه طولانی شد تیره بودن موهایم لیزا. دلت برای موهای طلای ام تنگ نشده هیچ ها. حواست هست؟
لیزا عصبانی می شود... انگار طاقتش تمام شده باشد... "ندا !!! پوکوهانتس تهش تنها ماند، چرا هیچوقت دلت نمی خواهد سیندرلا باشی؟ حالم را بهم می زنی..."
لیزا قصه می سازد، لیزا یواشکی از من کمی کاراکتر جان اسمیت را دستکاری می کند، یواشکی کوکوم را حذف می کند... پایان قصه ها را عاشقانه تر، حالا گیرم غیر واقعی تر می سازد. نا ندارم با این دیوانه مجنون سر و کله بزنم. تن می دهم... به این جان اسمیت خیلی عاشق تن می دهم... به اینکه با او بروم بالای بلند ترین کوه ویرجینیا بنشینم سرم را بگذارم روی شانه اش و به نقشه فرار دو نفره مان گوش کنم... به اینکه با هم برویم لندن و روی سنگفرش های خیابان بدویم... لیزا می بافد و من دلم می خواهد به او یاد آوری کنم: "تو که می دانی من دختر این سرزمینم، سرزمینی که همه ی صخره ها ، درختان و همه موجوداتش، روح دارند... بروم لندن چه کنم؟ بروم لندن که دلم کم کم بگیرد؟ دلم کم کم بمیرد؟ حتی از جان اسمیت جانم؟ ... نه نه نه ... لیزاااا نکن این کار را با قصه ها... حتما لازم نیست ته قصه ها به با هم بودن برسد... بذار امشب من جان اسمیت زخمی را بدرقه کنم... و زیر لبی بگویم برگرد... شاید یه قطره اشکی هم بیاید و داستانت را تبرک کند؟"
*
تازه همه اینها مال قبل از آن است که خوابم ببرد... وقتی خوابم می برد، قصه عوض می شود... سقوط های ممتد... از خواب می پرم... تو چله تابستان می لرزم... می لرزم... سایه ها بر فراز سرم می چرخند و آواز می خوانند " تو هیچگاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی" و من زیر لبی میگویم لعنت به تو فروغ... لعنت به تو... بلند می شوم و می روم نامه هایش را می آورم و التماس های عاشقانه اش و ضجه های زنانه اش را برای پرویز جانش می خوانم. آرام می گیرم... دوباره می خوابم...
پی نوشت 1: راستی همین الان یادم آمد "پوکوهانتس" هم یک راکون داشت... همیشه همین بوده. همه رویاهای آدم یه جایی جمع می شوند...
پی نوشت 2: این را که می نوشتم ناصر عبدالهی زیر گوشم می خواند: " دنبال کلید خوشبختی می گشت، خودشم قفلی رو قفل ها زد و رفت "
ندا. م
- ۹۱/۰۷/۱۷
گاه از خودت
گاه از دیگری
ماییم و موج سودا ...