و شما پناه های مدام... زن شماره یک
![](http://axgig.com/images/40051633940699501751.jpg)
یک: ارین / ارین بروکوویچ
من معتقدم حیاتی ترین عنصر در طول زندگی همه ما ایمان است. ایمان...
یک جایی هست که جورج می خواهد برود. می خواهد تو را ترک کند و آن جعبه شکل قلب را که دو تا گوشواره مروارید زیبا در خود دارد برای تو باقی بگذارد. و تو به او می گویی هیچکس قبل از ترک کردن من، از من نپرسید "پس تو چی؟ من همیشه مجبور بودم." جورج می پرسد "چکار کنم که به تو ثابت کنم؟" و تو می گویی: "بمان"... و جورج می رود... و تو می مانی با زنی که تازگی ها دارد تجربه می کند مورد احترام دیگران بودن چه مزه ای دارد. اینکه وارد یک اتاق بشوی و همه ساکت شوند و منتظر بمانند تا تو حرف بزنی... و کم کم داری احساس می کنی بچه های ات شاید حالا نفهمند اینها همه یعنی چه اما فردا حتما از داشتن مادری قابل احترام تر خوشحال ترند.... اینطوری می شود که درآن صحنه ای که صبح زود جورج بیدار شده و می خواهد بچه ها را برای صبحانه بیرون ببرد و تو شب قبلش لم داده ای روی کاناپه و از خستگی همانجا غش کرده ای، از سر و صدای آنها بیدار می شوی و پسر هشت ساله ات را می بینی که دارد مستنداتی که تو با جان کندن جمع و جور کرده ای می خواند و با همان ذهن کودکانه اش حلاجی می کند و خیلی ساده به مادرش افتخار می کند... مادری که شاید خیلی دیگر برای بچه های خودش وقت نمی گذارد اما هرکجا که می رود نگاهش را از آنها بر نمی دارد و هوش و حواسش را... و وقتی دارد از خانه بیرون می رود بر می گردد به تو نگاه می کند و می گوید "برای تو هم صبحانه می آوریم. تخم مرغ خوبه؟"... لبخند محو تو در آن دقیقه حکایت غریبی دارد. حکایت زنی که حالا از همیشه بیشتر به خودش افتخار می کند. حتی بیشتر از آن دقیقه های شادی که ملکه زیبایی شده بود و یک نیم تاج قلابی سرش گذاشته بودند و از او پرسیده بودند می خواهد چکار کند؟ و هدفش در زندگی چیست و او گفته بود: "صلح جهانی"... حالا یک دارالوکاله کوچک دارد به یمن پشتکار و تیزهوشی تو برای رهانیدن آدم های ساده یک منطقه ای از درد و مرض و بیماری یک بازی گنده را مقتدرانه پیش می برد... و آنجا که همه جا می مانند و همه می ترسند و همه پا پس می کشند، چیزی که گره ها را می گشاید ایمان توست... ایمان تو خانم ارین بروکوویچ... تو همان زنی که بخاطر پوشیدن لباس های سکسی و اندام خارق العاده اش از طرف دختر های شرکت تحویل گرفته نمی شد ولی حاضر نشد شکل دیگری لباس بپوشد چون به نظر خودش خیلی هم خوش تیپ بود و تا وقتی خودش اینطوری فکر می کرد دیگر اصلا مهم نبود بقیه چه فکر کنند. تا ته راه... تا ته راه.... و همه اینها یعنی ایمان... ایمان...
ارین... یه جایی دانا یکی از ان زن هایی که خیلی توی این پرونده مزخرف آسیب جسمی دیده از تو می پرسد "اگر سینه و رحم نداشته باشی، هنوز هم زن به حساب می آی؟" ... و تو با یکی از ان تبسم های شیرین خرد سوز (دست احسان واسه این ترکیب درد نکند) به او می گویی آره... آره... تو حتی این آره را هم با ایمان می گویی... با ایمان و از صمیم قلب. گیرم که ترسیده باشی. گیرم که احتمالات شکست خوردن در این دعاوی بیشتر و بیشتر شده باشند... و وقتی آخر فیلم دانا رو در آغوشت می گیری و به او حکم نهایی قاضی را خبر می دهی، تو، جورج، دانا و همه ما می دانیم همه اینها از کجا می آید... از ایمان... ایمان
.... و شاید هیچ چیزی در زندگی ما به اندازه همین واژه ساده پنج حرفی، حیاتی نبوده ست... در همه شب های تنهایی و همه روزهای سختی... در همه ترسیدن ها و جسارت ها... همه پریدن ها و فرود آمدن ها و ایستادن ها
تنها و تنها و تنها ایمان می تواند زنی را نجات بدهد که نیمه شب از گوشی موبایلش تماس می گیرد تا از پسری که دوست دارد و البته از بچه های اش مراقبت هم می کند بخواهد با او حرف بزند تا پشت فرمان اتوموبیلش نخوابد و می شنود کودکش امروز اولین کلمه را بر زبان آورده و او شکوه آن دقیقه را از کف داده است... آنجا خنده روی لبهای تو به آرامی می خشکد و بدل می شود به یک لبخند محو و همزمان چشم هایت خیس می شوند و حسرت ات قطره قطره فرو می افتد...
پی نوشت: همه خنده های ناب و نایاب جولیا رابرتز در نقش ارین را در جا تقدیم می کنم به طاهره...
ندا. م
- ۹۱/۰۸/۰۹
خدا میدونه که چقدر همه مون به ایمان نیاز داریم...و خدا میدونه که چقدر سخته حفظ ایمان...
حالا شاید وقتی مال خودتو بگیری حسودی یادت بره دختره....