باید دوید... گاهی
بهار باشد و صبح... آسفالت از باران شبانه هنوز خیس باشد و هوا بوی نم بدهد... صدای ملکوتی علی رضا قربانی توی گوشم بپیچید. این هوای متبرک می تواند آدم را بلند کند. باید بتواند... باید بتواند آدم را از روی زمین بلند کند و با خود ببرد. آدمی بشود نسیم. برگ های درختان و شکوفه های گیلاس را بنوازد. یادش برود دیشب چه کابوسی دیده است. یادش برود درد پا های ش را که از قوزک می کشد تا کشاله ران. یادش برود تنهایی دارد گزمه می رود. یادش برود بدهی های ش را به عالم... یادش برود طلب های ش را از دنیا...
می زنم به دل خیابان... خودم را مهمان صدای آسمانی علی رضا قربانی می کنم... با خودم می گویم آرام بگیر... آرام بگیر... دل بده به آسمان مشرقی و بوی مستانه بهار... راه می روم... راه می روم... خیالاتم بزرگ می شوند. بزرگ تر از بهار انگار... می دوم... می گریزم از کله ام. از این کله باد کرده از توهم و تردید... و می دوم... یک هو حسرت می آید " شاخه همخون جدا مانده من"... یک هو حزن می بارد " ارغوانم تنهاست "... یک هو وحشت می آید " آنچه می بینم دیوار است" ... انتظار و بی قراری افزون می شوند " و ز سواران خرامنده خورشید بپرس/ کی برین دره غم میگذرند؟"...
می شوم ترکیب به هم پیچیده احساسات متناقض.... شادی و اندوه و نوا و سکوت... می شوم پر و سنگ... می دانم شکرانه دارد این هوا... می دانم شادی من شکرانه این شمیم روح نواز است... می دانم باید باشد... همین کافی ست که شرمسار و خجل باز گردم... از خودم... از هوا... از آسمان... شرمنده بهار بشوم و هزار بار دلم بگیرد و با خود بگویم من را چه شد که دیگر جادو هم کفافم نمی دهد؟
ندا. م
- ۹۲/۰۱/۱۶
...
دلت آروم دختـــر... تنهایی هات پَـــــــر.
ادمیزاد دلش به تنهایی هاش خوشه که. کجا برن بابا