خمار صد شبه دارم ....
زندگی ساده تر از این حرف هاست... کل زندگی فقط یک پروسه چند ساله ساده است. که با تولد آغاز می شود و با مرگ تمام... همین... با کلی خرده ماجرا که آن لالوها اتفاق می افتند. همه جوره. خوش و ناخوش. می گویم خرده ماجرا چون حتی عظیم ترین حوادث زندگی هم در مقایسه با تولد و مرگ، خرده ماجرا محسوب می شوند... این میان تنها چیزی که مرز ها و قاعده ها و روزمرگی ها و عادت ها و استاندارد ها را جابجا می کند "عشق" است... همان غلیان تغزلی شهوت آلودی که دل آدم را هری می ریزاند و مغز و روان آدم را مختل می کند. دوست داشتن و نه حتی دوست داشته شدن. همه روز ها و شب های زندگی آدم را عوض می کند، تازه می کند، سطح همه احساسات آدم را جابجا می کند. حزن آدم را برجسته تر و شادی آدم را غلیظ تر می کند. هیچ چیز دیگری سراغ ندارم که درون و بیرون آدمی را اینقدر تحت الشعاع خودش قرار دهد.
*
حال عجیبی دارم. نمی دانم خوبم یا بد. تو انقدر من را به گنگی و پوشیدگی عادت داده ای که حالا حتی حال خودم را هم درست نمی فهمم. خوشی و ناخوشی خودم را هم درست و حسابی درک نمی کنم. فقط دلم می خواهد بنشینم یک گوشه ای و سکوت کنم. حرفی ندارم؟ دارم... حتما دارم... یک کتاب واژه توی سرم وول می زند... تحسین... تقدیر... تشکر... گلایه... شکوه... بغض... حرص... خشم... داد... بیداد... حیرت... سوال... و نمی توانم این ها را مجموع کنم. توی یک جمله بیاورم... توی یک پاراگراف حتی... فقط دارند توی سرم رژه می روند... می کوبند روی تک تک سلول های مغزم و راه می روند... و در نهایت می رسند به گزاره محبوبم... گزاره محبوب من از همه نامه ها و کتاب ها و غزل ها و شاعرانه ها... جمله متبرک دو کلمه ای که با یک ضمیر ساده مفعولی و یک شناسه، من را و تو را از همه دنیا جدا می کند و با هم می آمیزد.... و تکرارش می کنم.... بلند و بی صدا... بلند توی گوشه های پنهان مغزم... می بینم فرکانسش را که از چشم هایم عبور می کند و روی دیوارهای این خانه تا همیشه مهر می شود...
یک روزی می رسد که یک دختری اینجا می نشیند و در حالی که دارد اشک می ریزد، آرام می گوید "دوستت دارم"... آن روز دیوارهای این خانه به صدا می آیند و صدای من را آزاد می کنند... "دوستت دارم"... "دوستت دارم"... "دوستت دارم"... و جهان از دوستت دارم پر می شود... آن روز، روز شادی من است...
*
تصمیم های سخت در روزهای سخت سراغ آدم می آیند... انگار باید همه چیز مجموع شود که شیره ادم را بکشد... یک دوستی یک باری به من گفت: "دوست ندارم پوست کلفت بشوی. نمی خواهم انقدر نسبت به سختی ها مقاوم باشی... هنوز تردی... هنوز شکننده ای... باید اینجوری بمانی"... من گفتم می مانم... حالا کجایی که ببینی مرا؟ که میان این همهمه ساکت دارم پوست می اندازم و یاد قولی که به تو دادم می افتم و می شکنم... هنوز می شکنم... هنوز می شکنم...
پی نوشت : جین آستن شاید اگر مجبور نمی شد تام لفروی را ترک کند، جین آستن نمی شد... خدا دوشنبه ها را از من نگیرد....
ندا. م
- ۹۲/۰۳/۰۸
یک روزی می رسد که یک دختری اینجا می نشیند و در حالی که دارد اشک می ریزد، آرام می گوید "دوستت دارم"... آن روز دیوارهای این خانه به صدا می آیند و صدای من را آزاد می کنند... "دوستت دارم"... "دوستت دارم"... "دوستت دارم"... و جهان از دوستت دارم پر می شود... آن روز، روز شادی من است...
*
ترد بمان ندا
سخت نشو...
"سکوت می کنم و عشق در دلم جاریست
واین عجیب ترین نوع خویشتن داریست"