نوشته خون می خواهد... خون خودمان را
نوشته خون می خواهد... خودافشاگری خون نوشته است...
آخیش... بالاخره یک کسی پیدا شد که این را علنی و بی واهمه گفت. ترسو ها نباید بنویسند. اصلا و ابدا. ترسو ها واژه ها را حرام می کنند. ترسو ها ذائقه مخاطب را خراب می کنند، سلیقه آدم را تنزل می دهند. از خواندن ترسو ها باید گریخت...
ما مدام در حال ویرایش و سانسور خودمانیم. در محل کارمان، توی خیابان، در جمع های بزرگ و کوچک، پیش رفقایمان... در آغوش خانواده هایمان... حتی در خلوتمان توی بغل خودمان... و این خود سانسوری های مداوم کثیف، ما را ذره ذره می کاهند. گم می شویم... نابود می شویم... آن وقت فرض کن بعد از اینهمه دروغگویی مشمئز کننده روزانه، آدم بنشیند پشت لپتاپش و دست هایش روی کیبورد برقصند و ذهنش را آزاد کند و خودش را بپاشد بیرون... و نیروهای شیطانی دست به کار شوند و ترمز آدم را بکشند، ننویس ها در ذهن آدم جان بگیرند و قلم آدم را لق کنند... تهش یک چیزی آفریده شود که باید یک راست برود توی سطل آشغال... و ما این را حتی نفهمیم. حتی درجه دری وری بودن این چند صد کلمه را هم دیگر نفهمیم... باغی پر از گل های مصنوعی... آن کس که می خواند هم نفهمد... مرض همه گیر است دیگر... عادت است، عادت... عادت پنهان کردن خود، می رسد به عادت دوست داشتن مزخرف هایی که از دل پوشیدگی های تهوع آور آفریده شده اند... چیزهایی که قشنگند... ظاهرا خیلی قشنگند... و مریضند... دچار مرض خودفریبی نویسنده و خواننده...
مگر کجا و چقدر به ما فرصت داده است زندگی که گم و گور نباشیم؟ که اینهمه نقاب خودساخته مشمئز کننده را از روی صورت هایمان (صورتک هایمان دیگر) برداریم... که راست راست خودمان باشیم؟ که از مرز های تلخ و خفه این استبداد بشری رها بشویم و عریان زندگی کنیم... بی هراس از قضاوت و درک آدم ها... آزاد... آخ که چقدر به لجن کشیده شده است این چهار حرف مقدس در بند خوانش های پرعقده و پر حسرت ما... ما که هنوز عرضه نداریم خودمان را از خودمان آزاد کنیم و آن وقت هر چند وقت یک بار در هاله مبارزات اجتماعی و سیاسی داد آزادی خواهی سر می دهیم... ما... همه ما محقران وحشت زده تاریخ خودمان...
یک باری در نوجوانی ام در یک شب وحشت زده، دانستم نوشتن من را نجات می دهد... دانستم منجی من این حروف در هم اند که از دل اصطکاک مداد و کاغذ، من را از من می کشند بیرون و آزاد می کنند... آن وقت ها که هنوز تفاوت شخصی نویسی را با گونه های دیگر نوشتن نمی فهمیدم (تفاوت دارند مگر؟ جز این است که در هر چه که می نویسیم گوشه هایی از خودمان را آشکار می کنیم؟ حالا گیرم زیر لفافه قصه و نام های قلابی... که خودمان را و خواننده مان را گول بزنیم)... آن وقت ها که شب ها می خزیدم به رختخوابم و در دفترچه های روزانه خاطره می نوشتم... آن وقت ها که کسی قرار نبود من را بخواند و من هنوز از خودم نمی ترسیدم... از مواجهه با خودم که روی سپیدی کاغذ سیاه می شود... آن وقت ها بود که من دانستم نوشتن من را نجات می دهد... از همان روز ها یک جدال بزرگ در من جان گرفت. جدال میان این میل نا تمام به لختی و این وحشت کذایی از کشف شدن توسط دیگری... جنگ میان عریانی و پوشیدگی...
اصلا نمی دانم همه این همهمه مشوش را چرا نوشته ام... احتمالا دارم به خودم اعتراض می کنم... به خودم غر می زنم... چیزی جز این نمی تواند باشد... دارم به خودم گوشزد می کنم که حق ندارم از خودافشاگری بترسم... نه حالا و نه هیچ وقت دیگری... دارم با خودم همین جا... توی همین وبلاگ کوچک که خانه روزهای شادی و حزن من است با خودم پیمان می بندم یک روزی اگر رسید که من از این آدم مهم ها شدم که عکس محل نوشتن شان برای دیگران جالب می شود (هه! آدمیزاد چه رویاهایی که ندارد) یادم بماند حق ندارم فرصت بدهم هیچ چیزی، هیچ وحشتی بر عریان شدن در لحظه های متبرک نوشتنم غلبه کند... حق ندارم.
پی نوشت یک: عزیزی دارم که مایه امید من است... همیشه بوده... چرا نمی توانم این روز ها مایه امیدش باشم؟ لعنت به من که عرضه ندارم تو را بخندانم که هیچ... تو را می گریانم و حتی دستم به نوازش چشمانت نمی رسد.
پی نوشت دو: تیفانی تازگی ها می آید روی کیبوردم ولو می شود که مرا ناز کن و دیگر این قصه من را عصبانی نمی کند... خوشم می آید.
پی نوشت سه: این گوشه آن جایی از خانه هنوز چیده نشده من است که من می نویسم...
ندا. م
- ۹۲/۰۴/۰۵