کاش خوب خندیدن قانون زیستن بود...
یکی از همان چهارشنبه ها، آقا فیلمی ما یک چیزی از خورجینش کشید بیرون و گفت این را صرفا برای این پرنسس کوچولو آورده ام. هیچ توضیح بیشتری هم نداد. فقط به مامان که با کنجکاوی نگاهش می کرد گفت " دورهمی ببینید خوش می گذرد. مراسم انتخاب دختر شایسته است"
وقتی برای اولین بار با آنهمه دختر رنگارنگ زیبا روی طناز مواجه شدم دست و پایم را گم کرده بودم. میان رنگارنگی لباس ها و تلالو جواهراتشان غوطه می خوردم. چهره های شاد و زیبا و آراسته شان را مرور می کردم. نمی توانستم انتخاب کنم کدامشان از آن یکی قشنگ تر است. زبانم خوب بود. با کمک مامان و بابا سر در می آوردم چه می گویند و چطوری خودشان را معرفی می کنند و سوال داور ها را چطوری پاسخ می دهند... آخر سر که دختر مکزیکی و دختر روس و دختر هلندی رسیدند فینال، کار سخت تر هم شد. دختر روس خیلی نمکین و زیبا بود. اصلا شبیه تعریف ذهنی من از زیبایی روس ها نبود. گرما و حرارت خارق العاده ای داشت و با هر لبخندش فضا را به کل تسخیر می کرد. در لباس شب سفید رنگش بیش از همه عروس هایی که دیده بودم می درخشید. از آن طرف دختر مکزیکی چشم های خارق العاده و ملاحت درجه یکی داشت که هربار توی دوربین مستقیم نگاه می کرد دست و پایم را گم می کردم. یک ترکیب متناسب از جذابیت لاتین و شیرینی بکر روستایی. به کفایت نرم و به اندازه آتشین. دختر هلندی هم زیبا بود و قد بلند و خوش اندام. اما از این دو تا کم داشت. نمک و لوندی دختر روسی و زیبایی ساده و کلاسیک دختر مکزیکی، چهره ملوس او را از چشم می انداختند. بابا طرفدار دختر روس بود و مامان پایه دختر مکزیکی. من تکلیفم روشن نبود اما... وقتی دختر مکزیکی میس یونیورس شد و بر سرش تاج گذاشتند، دیگر دغدغه من از باب اینکه کدامشان شایسته تر و زیبا تر و دلفریب تر است پایان گرفت. با خودم فکر می کردم آنهمه داور دانا و فرهیخته حتما به درستی به این نتیجه رسیده اند که او شایسته تر است برای دریافت این عنوان و این تاج و این گل های رنگارنگ...
آن مراسم را به مدت یک هفته ای که فیلم در کرایه ما بود، هر روز می دیدم و بعد از آن هم کار من شده بود نوشتن سناریوی میس یونیورس ده سال بعد. وقتی که بیست ساله شده ام و به عنوان نماینده ایران می روم روی آن سن و خودم را نمایش می دهم و به سوال های سخت و آسان داور ها پاسخ می دهم. هنوز هم به روشنی همه آن تصویرها و رویا ها توی سرم زنده اند. خودم را در لباس های پر از سنگ و پولک تصور می کردم، در حالی که موهایم را عین آبشاری بر شانه های عریانم ریخته ام و گاهگاهی با حرکت سرانگشتانم تابشان می دهم که دل ببرم از داور های شیک پوش عینک زده ای که نشسته اند و من را محک می زنند.
آن روز های خوب... آن روزهای گرم... آن روزهای رویاهای کودکانه و قصه های پریان... آن روزهایی که فکر می کردم همین که زیبا باشی، همین که لباس های فاخر درخشان بپوشی، همین که بلد باشی صاف بایستی و درست راه بروی، همین که بلد باشی در جواب سوال داور ها وقتی از تو می پرسند اگر برنده بشوی به عنوان میس یونیورس چکارهایی برای دنیا و کشورت می کنی، با یک لحن اندوهگین بگویی فلان و بهمان می کنم و در راستای نجات دنیا قدم های بزرگی بر می دارم... آن روزهایی که فکر می کردم همین ها کافی ست... گاهی دلم برای آن روزهای خودم تنگ می شود. آن رویاهای درخشان پرشور سرشار از زیبایی و تجمل...
ناگفته نماند که من هنوز هم از دیدن همه این جنس برنامه ها ذوق زده می شوم. قطعا دیگر آرزوی قدم زدن روی آن سن های براق را ندارم، اما تماشای دخترهای طناز و دلربا که یاد گرفته اند درست راه بروند و تمرین کرده اند خوب بخندند برای من سرگرمی مطبوعی ست...
شاید همان روز ها اولین جرقه های اعجاز خوب خندیدن در سرم خورده باشد. شاید تماشای آن دختر لوند روسی که دست و بال پدرم را با هر خنده می لرزاند یادم داد که دختر حتما باید خوب بخندد... اصلا باید بخواهد که خوب بخندد. باید تمرین کند که خوب بخندد... جانانه و شیرین و هوش ربا...
آن وقت ها هنوز نمی دانستم برای خوب خندیدن، برای خیلی خوب خندیدن تمرین کفایت نمی کند. باید طبیعت دست به کار شود و خنده ها را میان چشمه ای از اشک های روشن غسل دهد و تبرک کند... تازه آنجاست که پیش از آنکه آدم خودش بفهمد چه شد، کم کم از همه ستاره های سینما و دخترهای شایسته و برگزیده روی استیج ها سبقت می گیرد و عمیق تر و رویایی تر می خندد...
آدمی ارام ارام می فهمد برای خوب خندیدن حتما باید یک جایی خوب و گرم و گیرا گریسته باشد...
ندا. م
- ۹۲/۰۶/۰۵
حرف دارم واسه اون جمله آخر...حرف....
ولش کن...مهم اینه که حالا یاد گرفتیم بخندیم...اون هم انواع خنده ها رو...درباره انواع خنده ها هم بنویس..بنویس...متن درخواستی..;)