من لالایی نمی دانم و کودکی ندارم... حتی اگر فرزند شیطان باشد
گفتیم لازم نیست با خودش وسیله ای بیاورد. اینجا همه چیز هست. کابینت ها تا خرخره پر از ظرف اند. گفت می خواهم ظرف های خودم را بیاورم. ما حرفی نداریم. خودش می داند. هر چی دلش خواست بیاورد. جای هرچیزی را دلش خواست عوض کند. اصلا شاید دلش بخواهد خانه را با همین اسباب و اثاثیه یک شکل دیگری بچیند. شاید رنگ زرشکی تند مبلمان پذیرایی را دوست نداشته باشد. شاید دلش بخواهد روی دیوار عکس های دیگری بزند. شاید شکل و قیافه من در نوجوانی ام را نپسندد برای دیوار های خانه اش... حق دارد بخواهد همه چیز را عوض کند. خانه من، خانه نوجوانی و جوانی من، خانه ای که در آن عاشقی کردم، خانه ای که در آن یواشکی و غیر یواشکی از مامان و بابا، مهمانی و دور همی راه انداختم، خانه ای که در آن با محبوب روزهای جوانی ام وداع کردم، خانه ای که در آن با مردی که بعد ها شد همسر سابقم، ناگهانی و بی پروا گره خوردم، خانه ای که از خانه خودم، از زندگی خودم، از مرد خودم به آنجا پناه بردم، خانه ای که... بگذریم... هر کار خواست می تواند بکند، حق اوست... من تسلیمم... فقط کاش به ملحفه های آن تخت یک نفره دست نزند.
*
خیلی دلم می خواهد قصه سرنوشت بشر، تکرار شدن روحش در هیاتی دیگر باشد. کلا این یکی را بیش از همه دیگر قصه هایی که برای ازل و ابد نوشته اند، دوست دارم. این که به فرض در زندگی قبلی چه چیز یا چه کسی بوده ایم، قرار است در این دوره چه درسی بگیریم و چه چیز را بیاموزیم، چقدر چوب خطمان از رنج پر شده و چقدر دیگر تا پاک شدن و رستگاری فاصله داریم و اینها همه به کنار... جذاب ترین بخش ماجرا برای من آشنایی با آدم هایی ست که با دیدنشان، خواندنشان، لمس کردنشان حس می کنم دژاوو شده ام... پرتم می کنند به یک زمان و مکان نامعلوم. انگار یک جایی آن ها را نفس کشیده ام و بعد گمشان کرده ام. انگار بی آنکه خودمان دانسته باشیم هر دو راوی یک داستانیم... شبیه در محتوا و متفاوت در فرم... یک چیزی ته نگاه این ها هست که من را یاد خودم می اندازد. یک پذیرش نرم و مخملی که با وا دادن فرق دارد مثلا... یک جسارت آرام که خودنما نیست اما قدر قدرت است و به وقتش می غرد... یک صبوری متین که از دل کهنه تفکر های مادربزرگ ها نیامده. از گذراندن آمده. گذراندن روزهای سینوسی. گذراندن بالا و پایین های مواج.
این ها را که پیدا می کنم می نشینم آرام و در سکوت، تماشایشان می کنم. نه اینکه قصد کنم به تماشا. نمی دانم چه می شود. خون می کشد انگار. می آیند توی برنامه روزانه ام. مهم نیست چقدر دورند، چقدر نزدیک. مهم نیست اصلا اینکه چقدر در حوزه هم هستیم، چقدر احتمال دارد یک وقتی سر یک میز بنشینیم و توی یک پیاده رو قدم بزنیم... این آدم ها به آدم یک حس متفاوت از دیگران می دهند. ادم ناگهان احساس می کند در تنگاتنگی قصه های دیروزش تنها نبوده است. آن پروانه ای که مثلا روی شیشه بخار گرفته پشت سرم در آن کافه پر از دود مهر ماه 6، 7 سال پیش نشسته بود و باعث شد چشم هایم ناگهان در میان رطوبت غلیظ آن دقیقه شان آن گونه بدرخشند، می شود در جهان دیگری و زندگی دیگری یکی از همین آدم ها باشد. همین هایی که بوی خویشی می دهند با آدم... اینها را می آورم توی خیال های خودم، رویا های خودم، توی خفای خودم، یواشکی از خودشان نازشان می دهم حسابی... دختر اگر باشند که دیگر هیچ... یک جای خاصی را نشان می کنم، از صورتشان... آنجا می شود منطقه ناز دادنم... در حالی که زیر لبی می خوانم شاید پشت سر جهنم باشد، اما روبرو قتلگاه ادم نیست... در دوست داشتن اینها، از دور، بی ملاحظه، بی دلیل، بی قاعده... من تسلیمم... هه! زیر لب پایین ات دقیقا
*
حالم خوشه.... آن پیرزن غرغرو مرده... سیلی تو آنقدر محکم بود که تاب نیاورد. سرش گیج رفت، افتاد و مرد... و حالا من با افتخار یک جایی در اعماق قلبم دفنش کرده ام. من قدرش را می دانم. من قدر آن پیرزن غرغروی تند زبان پر از نیش و کنایه را می دانم... دلم برایش تنگ می شود. دوستش دارم حتی، خیلی بیشتر از این دختر تازه که اجزای صورتش ساکن شده اند، صدایش هیچ زیر و بمی ندارد، زیر سوال نمی برد، سوالی ندارد، شک نمی کند، داد نمی زند، بغض نمی کند، انکار نمی کند، یقین نمی آورد.... و دلتنگ نمی شود که از دل دلتنگی ها و قهر و ناز هایش، گلایه کند... من تسلیمم... این میان فقط حیف که تو خودت هم ندانستی من فکر می کنم تو دقیقا چه کس من هستی
*
اگر یک روزی با هم نشستیم پشت یک میز، یادم بیانداز برای ات قصه آن ملحفه ها را بگویم... اما هیچ وقت نپرس که او دقیقا کی من بود.... جوابش می شود کشیدن انگشتم زیر لب پایینت.
ندا. م
- ۹۲/۰۷/۳۰
من ادمهای زیادی دیدهام. مثل شما با چنین قدرتی کم پیدا می شود. شاید اصلا پیدا نشود!
روزی هم پشت میزی، یا در پیاده رو... خیلی حرفها هست...