عروج "فن" دارد...
عین یک غده بدخیم دارد در من رشد می کند... هرگز و در هیچ نقطه ای از زندگی ام همچین حس نامتعارفی نسبت به آدم های اطرافم نداشته ام... گاهی از خودم می ترسم. انگار به توهمی بیمارگونه دچار شده باشم. نمی دانم مشکل از من است که در بندهای خود بافته ای از قضاوت متوهم و آلوده ای از رفتار دیگران گیر افتاده ام یا واقعا این ماجراهای مکرر برای این وحشت تازه کفایت می کنند.
نمی توانم با هیچ کسی از این دغدغه حرف بزنم. هزار جور برداشت می شود از آدم... ممکن است در حد یک خودشیفته افراطی به نظر بقیه برسم... ممکن است بقیه فکر کنند چه آدم بخیلی هستم... یا ادم به دورم حتی... چطور می شود بدون اینکه دیگران از حرف و حال آدم برداشت های باطل کنند، صرف درد دل کردن فقط، به کسی گفت: من از "مفر" دیگران بودن خسته ام... شاید یک غریبه از این خیابان رد بشود و حرف من را بفهمد.
*
به تو اجازه نمی دهم... این یکی را هرگز به تو اجازه نمی دهم. تو می توانی توی دنیای خودت من را عین یک عروسک بنشانی روی طاقچه خیالات مدامت و هی بالا و پایین کنی... نگرانم باشی... هی نگرانم باشی... و با خودت فکر کنی داری از من مواظبت می کنی... اما من به تو این حق را نمی دهم... این فرصت را نمی دهم... نه برای اینکه یک عمر از مواظبت و محافظت آدم ها فرار کرده ام... نه! ... بخاطر اینکه تابم نمی کشد عشقت اینهمه نزول کند... فکرش را بکن! عشق تو! عشق اساطیری و رویایی تو! به من نه اصلا... به زنی اثیری که شبیه ملکه برفی کوایدان همه نا و نفس تاریخت را یکجا کشید بیرون... حالا تن بدهد به اینکه نگرانش باشی؟ که بخواهی مواظبتش کنی؟ هیهات... هیهات... هم تو انقدر باهوشی که بدانی من زیر بار این تهوع تلخ نمی روم و هم من انقدر حواسم هست که بدانم نباید مشتم را کامل پیش تو باز کنم تا از میان گشایش دست هایم در برابر چشمان منتظرت، وجدان زخمی محتضرت را آرام و آرام تر کنی... هیچ چیز به قدر این قطره های خونی که از وجدان تو بر ساحت من چکه می کند، تو را پاک و من را آرام نمی کند... سپر محافظ من تا قیامت، خون و جنون تو ست... کوتاه نمی آیم.
*
دوری ات چیزی فراتر از همه آزمون های تلخ زنده به گوری بود... خوش اقبالی ما اما داشتن استادی بود که فنون سر بر آوردن از خاک را پیشتر ها یادمان داده بود... برای روزهای مبادا... با دست های خونین
ندا. م
- ۹۲/۰۸/۰۶