تولد یک رویا...
صدا... صدا... صدا...
ریشه وسواس و دلبستگی ام به صدا ها را که می گیرم، می رسد به نوجوانی ام و آن کاست "چیدن سپیده دم" و پیوند شب های من با صدای شاعر وقتی به واژه های آن شاعره آلمانی جان می داد...
"گاه آرزو
میکنم زورقی باشم برای تو؛
تا بدانجا برمت که میخواهی.
زورقی توانا
به تحمل باری که بر دوش داری.
زورقی که هیچگاه واژگون نشود؛
به هر اندازهیی که ناآرام باشی؛
یا دریای زندگیات متلاطم باشد؛
دریایی که در آن میرانی."
گویا شاعر در مرحله نخست ترجمه، واژه ها را از آلمانی به فارسی برگردانده بود و حالا در راستای تکامل کلمات، آنها را زمزمه می کرد. خط به خط اشعار در حنجره اش قرقره می شدند و بر دانه به دانه ترکیب ها، جامه غرور و عظمت آوای مرد می نشست و جهان نرم شاعره در گذار از این گلوی پرخون و این آوای پر جان به هیات حماسه پرشوری در می آمد... لالایی نوجوانی من صدای او بود... صدای غرا، بم، گیرا و زنده او...
از همان روز ها بود که در رویاهای من مردی آفریده شد که می خواند
"و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی
که به جنگِ تقدیر میشتابد
و آغوشت
اندک
جایی برای زیستن
اندک
جایی برای مردن
و
گریزِ از شهر
که
با هزار انگشت
به
وقاحت
پاکیِ
آسمان را متهم می کند"
در حالی که من چشم هایم را می بندم و پوست تنم را به نوازش صدای او می سپارم... و هزار تغزل مرغوب مومن را خواب می بینم... در دامان صدایی آلوده به عشق... هنوز... هنوز و همیشه
ندا. م
- ۹۲/۰۹/۲۱