جاده هایی که به تو ختم می شوند...
به هنگام رفتن حالم خوش است... به هنگام بازگشتن هم... بخش مهمی از زندگی ام شده اند... بخش مهمی از من... این گریختن ها و بازگشتن ها... فرار از کشور و شهر و خانه و خودم... و بازگشتن... برگشتن به همه اینها... دیگر حتی انتظار این را ندارم این میان معجزه ای رخ بدهد که این حجم گریزان از مرکز را، شسته و رفته، سبک و نرم و صیقلی دوباره به مرکز باز گرداند... دیگر از میانه ها هیچ انتظاری ندارم انگار... همه چیز در همان رفتن و در همان بازگشتن حادث می شود... در حرکت... در عبور... در گذر از منی که دلش می خواهد بکند و در گذر از منی که شهوت برگشتن کلافه اش می کند...
سفر بزرگترین آرزوی همیشه من بوده. آنقدر بزرگ و آنقدر مدام که گویا تجسم من از خوشبختی باشد. برای آدم خانه پرستی چون من، این بی قراری مدام عجیب به نظر می رسد... آنقدری که گاهی با خودم فکر می کنم یک جایی یک کسی "خانه" را از من ربوده است و من را در دستان یک عطش نا تمام رها کرده است و حالا حیران و سرگشته، آواره جاده های زمین و زمان شده ام... و رفتن و برگشتن آنچنان در هم و در من تنیده اند که دیگر توفیری از هم ندارند... شاید یک چیزی این میان فقط دارد از خودش به خودش پناه می برد...
و می ترسم... می ترسم در ازدحام این الفرار ناتمام نیابم ش... جا بمانم از او... از آن نیمه گمشده ای که مدام می خواندم... آن رخداد بزرگ که خود را، خانه را، کاشانه را به شوقش رها کنم...
ندا. م
- ۹۲/۱۰/۲۱
همیشه به مسافر بودن.