آن بوسه.. آن لحظه پس از این تصویر... همه آن دم است...
صورت بزرگی داشت. این به معنای درشت بودن صورتش یا زیاد بودنِ ابعادِ اعضایِ چهرهاش نیست. بیشتر نشات گرفته از گشادگیِ رخِ او بود و چشمهای درشتی که انگار میدان دید وسیعی داشتند. برجستگی لبهایش ربطی به تصویر و تصور معاصر ما از درشتی و برآمدگی نداشتند. صرفا حجم نبودند، خط داشتند. خطی که به دقت و ظرافت کشیده شده و گوشت نرم و لوند لبهایش را از صافی پوست بینقصش جدا میکرد و به هنگام خنده در عرض و طول گشاد میشدند و یک خنده بزرگ را رقم میزدند. خوشقامت و درشت اندام بود. از همه اینها مهمتر اما (بجز صدای خشدار درجه یکش البته) استایل ویژه او بود. یک جنس شیکیِ منحصر به فرد. آن چیزی که در اولین مواجهه با او چشم آدم را میگرفت، جزئیات و رنگ و شکن پیراهنش نبود. در عین شیکپوشی خاصش البته. من مطمئنم حتی جزئینگر ترین آدمها هم در وهله اول کاری به تعداد پلیسههای شلوارهای لیز و رقصانِ او نداشتند. چیزی که در باکال چشم مخاطبش را میگرفت استایل شخصی او بود که فراتر از پوشش او تعریف میشد. استایلی که از خود او میآمد. از ویژگیهای رفتار و منش او. از هوش و از تناقضی که در زنانگی باکال نهفته بود. یک آمیختگی جذاب فاعل/مفعول، قدرت/شکنندگی، اتکا به نفس/پناهجویی. باکال میتوانست همزمان رویای یک مرد باشد و یا تصویر آن زنی که مردها از او فراریاند. با همه اینها اما لورن باکال زنِ محبوب من نبوده هیچوقت. حتی چهرهاش.
*
همفری بوگارت. چند نفر در طول تاریخ سینما احتیاجی به هیچ توضیح اضافهای پس از نامشان ندارند؟ چند نفرشان در طول زمان تبدیل به یک شمایلی رویایی شدهاند که برای مردها حسرت/حسادت/تحسین برانگیز و برای زنها یک آرزوی رویاییست؟ چند نفری شاید. در مورد بوگارت اما موضوع جدیتر از این بوده. جزئیترین رفتارهای او نه تنها در یادِ آدمها ماندهاند که تبدیل شدهاند به مدلِ ایدهآل. سالهاست مردها دلشان میخواهد شبیه بوگی سیگار آتش کنند و زنها بلا استثنا در رویاهایشان خواب دیدهاند شبی بر مردی نازل میشوند که از دیدنِ دوباره آنها پناه برده است به شیشه عرقش اما دربرابرشان در همان حال نزار و با آن هیبت لایعقل، بازیگردانِ قهار صحنه است... با همه اینها اما همفری بوگارت مردِ محبوب من نبوده هیچوقت. حتی ژستهای یکهاش.
*
هویتِ آدمها... در شکلگیری هویتِ آدمها بجز ویژگیهای ظاهری و رفتاری، بجز محل تولد و شهر و خانه و خانواده و تحصیلات و کلی چیزهای ژنتیکی یا اکتسابی از این دست، چه چیزهایی نقش دارند؟ از این سادهترش اینکه ما آدمها را با چه چیزهایی میشناسیم یا بهخاطر میآوریم؟
من جوان وودوارد را با تابستان گرم و طولانی و همه عکسهای خانوادگی دونفرهاش با نیومن بهخاطر میآورم. اولگا کنیپر در چشم من معشوقه چخوف بوده است که نامههایش را با "سگِ تو" امضا میکرده... و سیمین دانشور زنی که جلال آل احمد دلش میخواسته حاملهاش کند. زن و مرد ندارد این. هیچ ربطی به جنسیت ندارد. داستان کوچک میشود با ورود این بازی گند و گهِ امروز جهان. من هم میدانم سیمین نخستین زن ایرانی بود که به صورتی حرفهای در زبان فارسی داستان نوشت. به من باشد من ساعدی را هم پیش از آنکه با عزاداران بیل به خاطر بیاورم با طاهره یاد میکنم. با همه گمنامیاش... اصل حکایت فراتر از این اسمهای زیادی کت و کلفت است. همه ماجرا خلاصه در لمس است... در "رد"... رد انگشت... رد نگاه... من دلم میخواهد دانه دانه این آدمها را در بزرگداشتشان با حوادث مهم زندگیشان مرور کنم... با مهمترینش شاید.
اینگونه میشود که لورن باکال پیش از آنکه آن ستاره تاج بر سری باشد که با زیبایی و منشِ ذاتی/اکتسابیاش میتوانست بهراحتی آدمها را مجذوب و مسحور کند، برای من زنِ همفری بوگارت است... زنی که دلِ همفری بوگارتِ افسانهای را برده؟ خب البته که این هم مهم است! (چطور میشود نباشد؟ پای رویای مشترک زنها و مردها وسط است!) اما... قصه فراتر از این است. اصل قصه خودِ آن حادثه است. آن رخدادِ مهم... آن چیزی که جا دارد حالا تا همیشه زنده بماند. فراتر از خود لورن و خود همفری... عشق... آن چیزی که از یکه بودن همفری بوگارت و از زنانگی متناقض اما دلچسب باکال، خیلی گندهتر است... خیلی...
ندا. م
پ.ن: هروقت من مردم برایم بنویسید لطفا!... بنویسید او دختری بود که... (قبلش این یادداشت را مرور کنید)
- ۹۳/۰۵/۲۵