فیوز مرد موشکی در تنهایی سوخت...
لیزبت از دور نگاه می کرد.
میکائیل، لیزبت را بیرون کشید. لیزبت را. اصل قصه را. از زیر آن همه خالکوبی و فلزهای سرد که بر ناآرامی تن لیزبت جاخوش کرده بودند. لیزبت، دوست پیدا کرده بود. دوست پیدا کردن که کاری ندارد؟ چرا... دوست در جهان مغموم و خفه و خلوت لیزبت معنای گستردهتری دارد از آنچیزی که به سهولت و بیدغدغه این روزها در میان آدمها دست به دست میشود و حالا او یک "دوست دارد. به دوست میشود اعتماد کرد. اولین اصل همین است. (من که گفته بودم وگرنه میشکنیم بالهای دوستیمان را... به کرات... به صدای بلند) لیزبت غربت را چندی گم میکند. چندی کوتاه. میرود یک کت چرمی میخرد که بنشاند بر تن مرد. مگر جز این بود که مرد تنپوش او شده بود؟ تنپوش آن تنِ خسته و هزار ردِ خون دیده؟ لیزبت بیقراریاش را که گم کرد قرار گرفت روی موتور و رفت سوی خانه دوست... سهمش؟ میکائیل را از پشت تماشا کرد... از دور... و کت چرمی را روانه سطل آشغال کرد... سرنوشت این جعبه کوچک هم نباید با یک نگاه از پشت سر نوشته میشد. حواست به وسواس و ذوقِ پشتِ خریدنش بود؟
*
آنِ بغضِ تو، مسلخِ من بود هزار سال... چه رفت در میانه که من سنگ شدم؟
همه فکر و ذکرمان، هنک مودی شده بود که گفتم لذت کارن بودن ... لذت اینکه در میان انبوه تنهای ارزان، آنجایی ایستادهای که بودن و نبودن توست که تعیین میکند خط و ربط آن مردِ مشوشِ حیران را. برای کارن که دیدن ندارد حضور مدام یک مشت جنده پاخورده و شنیدن ندارد التماس گنگ و بیربطِ کفتارهای کمین کردهی در انتظار... کارن بودن معنایش چیزی بیش از معشوقه بودن، همسر بودن، رفیق بودن است... کارن یعنی خانه. خانه مردی که غریب ماندهاست در ازدحامِ کجفهمی همه جهان از خودش... گفتم سختی با هنک بودن به لذت کارن بودن میارزد. پرسیدی اگر کارن نباشی؟... گفتم آن موقع حتما ابی می شوم و میروم به سادگی و توی دلم به تو بلند خندیدم و زیر لبی گفتم یک روزی میرسد که تاوان این آنِ شک کردن را گران بدهی...
هنک میآید خانه. گندزده است. حسابی گندزده است. میآید خانه... میآید سراغ کارن که همه جعبهها را بسته و اولین سوالش این است به من افتخار میکنی؟... هه! حرف نزنیم. از آخر سیزن سه کالیفورنیکیشن که نباید حرف زد... فقط باید به یاد آورد کارن یک پیراهن چهارخانه بنفش به تن داشت...
*
اینها کفتارند که خودشان را سگ جا میزنند...
مادرم در دوران جوانیاش با پسری عشق و عاشقی غلیظ داشتند. وقتی کشید کنار یکی از آدمهای دور و برش که بنده خدا کیفیتی هم چه در وجنات بیرونی و چه در وجنات درونی نداشت و لابد عینهو سگ نشسته بود به بو کشیدن، زد به کار مردِ غمگین و در نهایت هم کار کشید به یک عروسی بیشوق برای دامادی که عشقش را یک جایی میان خریتهایش گم کرده بود. سالها گذشت و من موسیو و مادام را در یک مهمانی دیدم. مرد از من چشم بر نمیداشت. به مامان گفتم چرا من را اینطور نگاه میکند؟ با اینهمه حسرت؟ خندید و چشمهایش برقی زدند. پرسیدم هیچوقت حرصت نگرفت از این ماجرا؟ گفت نه. میوه اصلی را من خوردم و بعد از من چه اهمیتی دارد هزار گرسنه، زبان بکشند روی هستهای که تا همیشه بزاق من روی آن مهر شده است؟ آنها هنوز هم در حال لیسیدن تفالههای مناند.
*
تقصیر تو نبود...
در راه ماندهها را که کلا حرجی نیست. به هرچیزی ممکن است آویزان بشوند. چه جای گله از آنها؟... پاسداری از حرمت، کار عاشقهاییست که روبرگرداندن معشوقه را به ضجههای شبسوز در دل کوه و کمر، سووشون میکنند... و من همیشه تو را شکل آن مردی دیده بودم که توی فیلم قول میگفت: من یک قول دادهام و فکر میکنم تو متعلق به روزهایی هستی که این واژه، هنوز معنا داشت... تقصیر تو و نشئگی تا خرخره و دلتنگی مغمومت نبود... تقصیر من بود.
- ۹۳/۰۶/۱۵