مرا به خانه ببر...
چیزهای کمی هستند که من از آنها میترسم. هیچ فوبیای مشخصی ندارم و نهایتا دو سه تایی ترس بزرگ دارم... نمونهاش تاریکی محض. من از خوابیدن در تاریکی محض میترسم. همیشه باید یک چراغ کوچک روشن باشد. مگر وقتهایی که احساس امنیت مطلق کنم که خیلی کماند و خیلی ناچیز... یکی دیگر از جدیترینهایش سقوط است. هر سر خوردنی از هر ارتفاعی. در واقع این وحشت پیش از آنکه به هنگام خود اتفاق برگردد به احساس من پیش از ورود به ماجرا وابسته است. در واقع من از توهم هرهی درونیام بیش از خودش میترسم و این همیشه من را از تجربه هر چیزی که باعث شود از یک ارتفاعی به پایین پرتاب شوم باز میدارد. سوار سرسرههای بلند نمی شوم، حاضر نیستم بانجی جامپینگ کنم، و خلاصه اینکه از هرچیزی که باعث شود دل من زیادی بریزد دوری میکنم... این یکی از آن چیزهاییست که اصلا به من نمیآید. نکه ترسیدن به من نیایدها! نه... البته من سوسک را گاهی با دست میکشم و خیلی کارهای کلهخری دیگر ازم برمیآید. اما عین همه آدمها از یک سری چیزها میترسم. مساله این است که این یکی هیچجوری به من نمیآید. اینکه از وحشت زبانه کشیدن و هره کردن، از ورود به موضوعی ممانعت کنم... خلاصه که... در سفر تبریز شب اول چراغ خواب هتل را خاموش کردم. کورسویی از پنجره به درون اتاق میتابید. اندک نوری... امنیت از کجا آمده بود؟ نمیدانم. شاید از احساس انفصال از هرچیزی در جهان که ناامنی را در من صدچندان میکند. از بیخبریِ مطلق و دلپذیری که گاهی آدمی را مصون میکند از هر جنس تلخکامی و اندوهی. نباید طولانی شود... اما گاهی آدمی باید از دیروز و فردا و همه کسان (آدمها نه. کسان زندگیاش) تمام بکند تا در خلوتی آگاهانه امنیتی را از حس آرام همان دقیقه حاضر تجربه کند... نمیدانم ناشی از آن لذت خوابیدن در تاریکی مطلق بود که زد به سرم سقوط کنم یا چیزهای بیشتری در ناخودآگاه متصل به گذشتهام. به فیلیپ گفتم من از سقوط میترسم و میخواهم سقوط کنم. قرار شد برویم شهربازی و سوار پاراتاور بشویم. برویم از ارتفاع بیست، سی متری زمین پرت شویم پایین. در حالیکه پیش از سقوط نمای شبانگاهی تبریز و احتمالا کوهها و جادههای اطرافش را از نظر گذرانده باشیم. جریان باد مساعد نبود و اجازه سقوط نمیدادند. چطور میشود به کسی توضیح داد که یک چیزهایی حیاتی هستند؟ برای متصدی گیشه این وحشت ستیزیِ خودآگاه من چه اهمیتی دارد؟
شهربازی تبریز یک وسیله بازی دارد که تا چند سال پیش را
حداقل میدانم که تنها نمونهاش در آسیا توی چین بود. یک چیزی شبیه حرف U. منتها کمی گشاد تر و یک طرفش اندکی
خمیده تر. ارتفاع بلندی داشت. حدودا پانزده، بیست متر از زمین. باید سوار یک چیزی
شبیه اسکیت بشویم که با سیم کشیده می شود و می رود در بالاترین نقطه این ریل میایستد
و ناگهان رها میشود. روی این ریل سقوط میکند و پرتاب می شود بالا تا نقطه
انتهایی سر دیگر که کاملا بر زمین عمود است و دوباره باز میگردد. اسکیت آنقدر روی
ریل میرود و میآید که کم کم خودش میایستد. کل پروسه بازی سه دقیقه طول میکشد و
صندلیها طوری طراحی شدهاند که در طول بازی جابجا میشوند. این میان آن صندلی که
در اولین سقوط دقیقا روبروی ریل قرار میگیرد انتخابِ کلهخر ترین آدم از جماعت آن
سریاست. فیلیپ به ترکی به مسئول بازی گفت ما را بگذار روبرو. طرف پرسید دقیقا کدامیکیتان را؟ اشاره
کرد به من. پسر جوان رفت و آمد و دوباره پرسید مطمئنی؟ اینجا وحشتناکترین و
خطرناکترین صندلیست و او خندان به همان زبان ترکی که من نفهمم گفت بله.
اسکیت راه افتاد و من مستقیم روبروی ریل بودم. همانطور که بالا و بالاتر میرفتم
از روی صندلی لیز میخوردم و دور شدن از سطح زمین را در کاملترین نقطه آن دستگاه
حس میکردم... وقتی در ارتفاع حدودا بیست متری زمین با زاویه اندکی کمتر از عمود
ایستاده بودم و انتظار حرکت را میکشیدم، هرگز تصور نمیکردم قطع شدن سیم، من را از همه جهان، همه جهان، همه
جهان آنچنان قطع کند که من بمانم و اکنون. در منتهای سطحش. یک کارپهدیم خالص. هیچ
چیزی در جهان وجود نداشت. نه زیبایی، نه زشتی. نه عشق، نه نفرت. هیچ خاطرهای از
هیچ لمسی... هیچ دلتنگی و هیچ بازگشت و هیچ تلاطمی. هیچ چیزی مگر یک منِ خالی از
همه وسواسها و ترسها و کدورتها و میلها و ... یک منِ خالص که در آسمان میرقصد
و بلند بلند میخندد. آن میان تنها چیزی که ناخودآگاه هم رخ داد و من را به زمین و
زمانِ خودم متصل کرد، وقتی بود که فیلیپ گفت you never walk
alone (شعار لیورپولیهای لزج) و من گفتم فاک یو!
*
پ.ن یک: فیلیپ گلکر همان برادر شاهکار فیونا گلکر است که همه شیملس بازها حسابی دل به دلش دارند.
پ.ن دو: آهنگ بسیار محبوب Country Roads که توسط جان دنور خواننده آمریکایی خوانده شده بود توسط هواداران یونایتد بدین شکل تغییر یافت و در تمامی موفقیتهای این تیم سر داده شد. این شعار یادآور تاریخ باشکوه یونایتد و هواداران وفادار این تیم است که به شدت به اینکه اعتقادشان را به بهترین باشگاه دنیا نشان دهند، افتخار می کنند.... مرا به خانه ببر، مسیر یونایتد / به جایی که به آن تعلق دارم / به اولدترافورد / برای دیدن یونایتد / مرا به خانه ببر، مسیر یونایتد...
پ.ن سه: آیا چیزی به عنوان اعتماد هراسی یا فوبیای اعتماد در لیست فوبیاهای معروف تعریف شده است؟
پ.ن چهار: خدا خودش ایمان من را به پاکیزگی جهان حفظ کند...
- ۹۳/۰۶/۳۰