دوزخ، برزخ، بهشت
بهشت:
تمامی ندارد. یکجایی آغاز شد به تمنایی دور، محو، به میخواهمتی گنگ برآمده از یک اشتیاقِ رنجور.. من...تو... او... چه وسواسِ کثافتیست این میل جاگذاری او به جای تو... که به من و به او بگوید دیگر تویی در کار نیست. خطابی نیست. کلامی نیست. هیهات از این آنی که حتی خواب هم ندیده بودمش. یعنی ممکن است یک وقتی بشود که من بتوانم در حضور تو حرف بزنم؟ نکه ورجه کنم. نکه غش بروم و ناز کنم و لوندی کنم و غمزهبارانت کنم... نه... که حرف بزنم.... باز شد تو... این میان از او به تو و تو به او غوطه میخورم. این خاصیتِ برزخ است. اینجا چرا پس؟ اینجا که قرار بود بگویم از بهشتی که آغاز شد به باز کردنِ قفلهای هزارساله بر زبان و ذهن و بدن. بهشت است دیگر؟ ها؟ بهشت کجاست جز آنجا که آدمیزاد از گره تن به تن برسد به یکتایی روح و جسم و بترسد از حضور دیگری و در برود از هر آنچه عینیت است و برای خودش در خلسهای ناشناخته گم شود در حالِ بیحال و بیکلام و فارغ و جدا و کنده از جغرافیا و جامانده از زمانِ همه مکانهای جهان به هر نسبتی با نصفالنهار مبدا. خیره به سقفی که نامرئی مینماید آنقدر که پرستارهتر است از هفت آسمانِ کویرِ هزار تابستان... نیازی نیست زبان باز کند و نیازی نیست پلک بزند و نیازی نیست هیچ غلطی بکند که خودِ آن لحظه همه اساسِ هستیست. بیگ بنگِ حقیقت است در بطنِ آدمیزاد تک و تنها و خلوت و ... وه به جهانی که همچین حالی هم تدارکش دیدهاند.... جایی که تکرر نام آدم (اه! گه به گورت خانم نگارنده! بنویس من. بنویس ندا... ندا... ندا... مکرر ندا) جاری در صوتِ او (بنویس تو... بنویس تو... بیحیا بنویس تو) برسد به سکوتی بلند... حیران... سرشار... پر گریه... شبیه لحظه بلندشدن هزار مرتاض چلهنشسته از زمینِ سخت... شبیه شناور شدنی بیوزن در مغناطیسیترین نقطه جهان.
کلش بهشت است. انصاف کنیم. کلِ حادثه بهشت است. قبلش بهشت است. همه آن بازیها، اغواگریها، دررفتنهای بهعمد و بازگشتنهای ناگه... طولش بهشت است. عرضش بهشت است... همهچیز میان این تعاملِ خلواره و بیخودشده از خود و دنیا، در آن به آنِ آگاه و ناآگاهش بهشت است... همه چیزش در فاصله همهچیزش... از تمام آن دست بکش از اغواگری که خرابم و آرام بگیر و آغوش شو و سر به دامانت بگیرمها تا تمام آن فرو نگذارها از اغواگری که خرابترین می خواهم خود را...
میدانی؟ وقتی میگویم همه چیزش، یعنی همه چیزش. یعنی دانه دانه عرقِ تن به تنش تا دانه اشکهای حسرت به تنش هم بهشت است. یعنی رنجش هم بهشت است. نکه از آن دردها باشد که بهقول فرانسیس، قویترمان میکند. که میکند. اما این فرق دارد. این قوت بخشیدن و جانکاهیدنِ در موازات و در همتنیده با باقیِ دردهای جاری به جهان فرق عمده دارد. تنهاست در مدار هستی. مختصاتش توی هیچ دستهای نمینشیند. نه میتوانی به بیفایدگی سر به سرش کنی و نه میتوانی آنقدر سادهاش کنی که صرفا دلخوش شوی به این که قدرتمندترت میکند. نه... میکند اما شیرهات را میکشد. شیره جانت را میکشد. تخمِ چشمهایت را خراش میدهد. چروکِ پوستت را عمیق میکند و قلبت را... آخ از آن کاری که با قلبت میکند. آتشِ مدام است انگار... اما... حکایت این یکی اینها نیست. این آن دردیست که بشر اصلا برای کشیدنش متولد میشود. که در هلهله آتشش بزرگ میشود. نیش میخورد و نوش میشود. این آن دردیست که نطفه آدمیزاد را اصلا به برکتِ کشف آن بستهاند... خوشا خود سوزی عاشق.. بله... بله... باید... باید... باید رنجِ خاطرخواهی کشید. این درد باید دارد... انتخاب نیست. اضطرار است. دیدی؟ پس همه چیزش میشود بهشت...
دوزخ:
نبود. هیچکجای خانه نبود. دوزخ یعنی این. یعنی سقط شدن آخرین امیدی که میتواند آدمیزاد را از گیجی و گنگی مفرط نجات بدهد. یعنی اینکه دیگر نیمنگاهی نمانده باشد بر یک جنازهای که از یک گوری بلند شود و شهادت بدهد که "..." اه! این سه نقطههای همیشه جاری میانِ تو و من. او و من. فرقی ندارد ت و الفش. جهنم است این سه نقطههای خام و پر نشده. این سه نقطههای لنگ در هوای هرجایی و هرزه که آنی دست نمیکشند از گاییدنِ مواج و پرفشار حفرههای مغز آدمی. جهنم اینجاست. اینجا که من به یک خانه خالی نگاه میکنم و آن انتظار کشنده را در خلوتی و تاریکیِ اکنونش، ذبح میکنم و تمام میشود. آخرین چیزی که میشد حجت شود خیلی چیزها را، پیدا نمیشود و آخرین تکههای امیدواری من برای رهاشدن از این تشکیکِ جهنمی فرو میریزد... و تمام. اینجا جهنم است. الی الابد این "..."ها دوزخ ما هستند.
برزخ:
دارم الک میکنم. میدانی حافظه آدمی چیز گهیست. فقط ادعایش زیاد است. ورنه خیلی جاها ریپ میزند. من نشستهام این روزها دارم الک میکنم. همهچیز را از همهچیز جدا میکنم. حادثهها را مرور میکنم. حالش را و حولش را میجورم. مومیایی میکنم. برچسب میزنم. ثبت میکنم. مهر میکنم. حرص میخورم. میخندم. دلم تنگ میشود. بیزار میشوم. دلم میگیرد... این میان فقط یک چیز ثابت است. حرفی ندارم. با تو... با او... با خودم.... انگار هیچچیز فرقی با قبل و در طول و بعدش نکرده است. همهچیز همانشکلیست. هنوز من خوشگلترین دختر عالمم! هنوز همانقدر شوخ و شنگ و دیوانهسر و ماجراجو و خلوضعم! هنوز خیلی باهوشم. هنوز همه پسرهای دنیا را به چشم برهمزدنی از راه بهدر میکنم (و تو حسودی میکنی و من این را میدانم و تو را به هر نمایشی، در انکارش توفیقی نیست).... اه! هنوز ردِ نگاهش را روی خط به خطِ خودم میبینم (باز ضمیر ت شد ش... تو شد او... این ناخودآگاه است. حتی در نوشتنم)... هنوز هیچچیزی از چشمم جا نمیماند. دانه به دانه کلماتش که هیچ، کلیکهای چپ و راست ماوس و اسپیسها و بکاسپیسهای کیبردش که هیچ، بالا و پایینشدن موجهای پسِ سرش را هم میبینم... اما یک چیزی هست جاری در این فضای سوررئال که همه چیز را نرم کرده...من پابرهنه روی همه آتشها و خرده شیشههای باریده بر سر و روی زمینِ میانمان می رقصم و دیگر زخم نمیشوم... غوطه میخورم میان جنون دیوانهوار خشم آمیخته با حزنم تا بخشش و بخشایشی عظیم و شورانگیز... غوطه میخورم میانِ تو و او... ت و الف... ت و همه حرفهایی که اگر بنا به زدن باشد او باید بشنود و الفی که با او حرفی ندارم... حرف... حرف... حرف... برزخ یعنی اینجا. یعنی این آونگی میانِ دوزخ و بهشت. برزخ یعنی اینجایی که سکوتِ تو به سکوت من گره خورد. اینجایی که تردید و ایمان هر دو غلاف کردهاند شمشیرهای آغشته به شوکران را... و فقط همدیگر را نگاه میکنند... در دوسوی میدان و آدمی را از خود به خود پاس میدهند... آدمیِ لیزی را که ... لیز میخورد... لیز میخورد... در برزخ، سکوت حاکم است. بیکلامی... آرامی... نرمی... اه! گور پدر سگ پدر برزخهایی که مرا از جهنم/بهشت به یک جهان متعادل عبور میدهند...
پ.ن:
- واقعا گور پدرِ برزخهایی که فلان؟
- آری.. آری... آری... اما من قصد کردم که عبور کنم. نه چون چاره دیگری نبود. چون"..." دلیلش را هرگز به تو نخواهم گفت.
- ۹۳/۰۸/۰۷