ده: آدا / پیانو
این یک نوشته بسیار شخصی است که مخاطب خاص دارد...
از بعضی چیزها نوشتن کار سختی ست. آدمیزاد پیوندی دارد با یک سری تصویر ها و خاطره ها و اتفاق ها که دیگر به او آمیخته اند. آنچنان بخشی از خود او شده اند که فقط می تواند حسشان کند. نمی تواند از آنها فاصله بگیرد و نگاهشان کند. وصفشان کند... قربان صدقه شان برود.
آذر ماه پارسال بود که یک هو گفتی "پیانو"... گفتم خیلی سال پیش دیده ام. باید دوباره ببینم. گذاشتمش یک گوشه ای از ذهنم. نمی دانم چرا، اما موکول شد. شاید ماند همان ته ها برای روز مبادا... و آن صبح سخت، آن صبح خیلی سخت که بعدها به تو گفتم چقدر تلخ و محزون بود همه چیز، ناخودآگاه دستم رفت سمتش. دی وی دی را برداشتم و گذاشتم توی دستگاه. راستش خیلی تو حال "پیانو" دیدن نبودم... دلم یک کمدی رمانتیک خیلی شاد می خواست. یک چیزی که پسرش شیطان بازی در بیاورد و دخترش دلربایی کند. یک چیزی که تهش وقتی دیگر امیدی نداریم یک هو زمین و زمان این دو تا را بیاندازند توی آغوش هم و ما کیف کنیم... نمی دانم چه شد که دکمه پلی را زدم. انگار یک صدایی ته ذهن من می گفت ببین... مگر له له نمی زنی برای یک چیزی که بشود آرام جانت؟ ببین لامصب...
بدون شوق و بی حوصله آغاز کردم... حتی اولش تصمیم داشتم بزنم جلو بروم برسم به سکانسی که حرفش را زده بودیم. غافل از اینکه توی آن سکانس خبری نیست... مگر قبلش را دیده باشی و بعدش را ببینی... لم دادم روی تخت میان ملحفه های سفید... صبح زود... و آغاز شد... همه چیز آغاز شد.
آدا... آدا شد همه چیز... شد خون... شد هوا...
*
یک دختر هر چقدر هم که دوست پسر داشته باشد و بین مرد ها جولان داده باشد، حتی اگر چند بار عاشق شده باشد و چند صد بار عشقبازی کرده باشد، هنوز تا لمس دنیای مردها فاصله دارد... فاصله ای طولانی... برای فهمیدن مرد ها باید رفته باشی به اعماق لحظه های تنهایی شان، وحشتشان... آنجا که کودکی ایستاده و دارد با چشم های هراسیده نگاهت می کند پر از سوال... "می مانی؟ دوستم داری؟ تاییدم می کنی؟ قبولم داری؟ من مرد تو هستم... ها؟؟؟؟" ... وقتی آن کودک خردسال را دیدی، تازه می فهمی کلی از عربده کشی ها و قلدر بازی ها از کجا می آیند. نمایش های پر هیاهویی که قرار است، آن کودک وحشت زده را حفظ و پنهان کنند. مرد ها عاشق های خوبی هستند. من در همین عصر بی اعتمادی و دروغ هنوز هم محکم این را می گویم که مرد ها عاشق های خیلی خیلی خوبی هستند. اعتراف می کنم مرد ها در مواجهه با "به چنگ آوردن" عشق یا "از دست دادن " آن به طرز عجیب و غریبی خواستنی اند. حداقل برای من هستند... خیلی وحشی، عجیب، آسیب پذیر، شکننده و عریان می شوند و فقط کافی ست چشم هایت را باز باز نگه داری و موشکافانه نگاهشان کنی. وقتی دارند بازی می کنند، وقتی دستپاچه می شوند، وقتی داد و بیداد راه می اندازند، وقتی نمی خواهد کم بیاورند اما همه تمناهای عالم را توی تخم چشم هایشان بر سرت می بارند، وقتی دست پیش می گیرند که مبادا غرور مردانه شان خط بیوفتد... که چقدر هم حق دارند... مرد ها بدون غرورشان مفت نمی ارزند... مفت...
عشق اعجاز بزرگ زندگی مرد هاست. و درونی ترین زاویه های روحشان را دستخوش هیاهو می کند. نرم و زیر پوستی تغییر رفتار می دهند. من همه اینها را دوست دارم... تماشای مرد های عاشق چه در لحظه های ناز کشیدن و ناز خریدنشان و چه در دقایق دیوانگی شان تماشایی ست... خیلی خیلی... احساس می کنم مرد ها در عشقشان خودشان را دوباره پیدا می کنند. هویتشان، اعتماد به نفسشان، افتخارشان، غرورشان، شادی شان...
*
آقای استوارت (همسر آدا) یک مرد متمدن است. در کنار آن وحشی ها، با کلاه و کت و شلوار های خوش دوخت و زیبا حسابی خود نمایی می کند... آن سو بینز یکی از همان بومی هاست. یک بدوی مطلق...
آقای استوارت به آدا احترام می گذارد، آدا را دوست دارد... اما در درک روح او ناتوان است. این تلخ ترین آفت زندگی متمدن است. آدم ها فقط حواسشان به رفع نیاز های ظاهری همدیگر است. به زمین و تجارت و معامله. ما روح مان را در حصار ها و آمد و شد های زندگی امروزی گم کرده ایم. نقطه های کلیدی روحمان را. زندگی ما در مهیا کردن امکانات زیستی مان خلاصه شدند. خواستیم همه چیز شکل و شمایل بهتر و تمیز تری داشته باشد و خانه های قشنگ ما در این راه، روز به روز خالی تر شدند و رابطه های ما لحظه به لحظه سطحی تر و پوک تر... و این صدای هیچکس را در نیاورد.
اما آدا از گل آقای استوارت نیست. در آدا هنوز صدای طبیعت آدمی زنده است... میل به عصاره خالص بشر. او دقیقا همانجایی که همه اینها عریان و زلال جلوه می کنند، بالاخره عریان می شود... گریزی نیست. هیچ گریزی...
آدا می رود به بالین همسرش، او را آرام آرام نوازش می کند. اما به او اجازه و فرصت نمی دهد لمسش کند.... وقتی دارد دیوانه وار به سوی بینز می رود، آقای استوارت او را توی جنگل گیر می اندازد و آدا از میان دستهای همسرش می گریزد. سینه خیز از او می گریزد. آدا در برابر همسرش قفل می شود. می شود یک تکه چوب خشک.... اما در خانه بینز جان می گیرد. در آدا همه چیز هنوز ماهیت حقیقی دارد. آدا در برابر احساس بکر بینز، وقتی با دستهای پینه بسته کارگری اش پوست او را لمس می کند، خلع سلاح می شود. همان مرد قبیله وحشی ها که توی آن مراسم زهرماری میلش به موسیقی را مسخره کردند، دارد زیباترین ملودی هستی را برای آدا می نوازد وقتی تن پوش آدا را با همه وجودش توی دست می گیرد و می بوید... آدا این موسیقی را می شناسد، او گوشش به آوا ها حساس است. نغمه دلنشین و بکر قلب بینز او را جادو می کند. در آغوش او برهنه می شود و او را به درون خود می کشد. به او فرصت می دهد همچون واژه ای که در یک جمله می نشیند، او را کامل کند (روح احمد مان شاد) ... و وقتی به خانه می رسد در لباس خواب سپیدش با موهای رهای شانه شده می رقصد و با دخترش بالا و پایین می پرد... آدا می خندد...
وقتی آقای استوارت آدا را از پیانو اش جدا می کند، در واقع دارد چنگ می زند به درون آدا و نیمی از وجود او را می کند و بی اعتنا دور می اندازد... و بینز او را دوباره با خودش پیوند می زند... چاره ای نمی ماند برای آدا... تملک روح آدم ها به قاعده ها و امضا ها نیست. هیچ وقت نبوده است.
آدا سمبل زنانگی خالص است. تمیز ترین و دقیق ترین تعریف از حقیقت یک زن. بستر مهیای عشق که از آن یک مرد سربلند یا سرشکسته باز می گردد.
یک جایی از "پیانو" هست که نفس من را می گیرد. این را برای نخستین بار اعتراف می کنم. آدا دارد پیانو می نوازد. بینز به او می گوید دامنش را بالا بزند. آن دامن هزار لایه چین چینی را... می رود زیر پیانو دراز می کشد. آدا جوراب کلفت مشکی پوشیده است که یک سوراخ خیلی کوچک دارد و به اندازه یک سکه پنج زاری از پوست آدا پیداست... یک لکه درخشان سفید میان سیاهی مطلق و ضخیم جورابش... بینز انگشتش را جلو می برد و پوست آدا را لمس می کند... آدا را لمس می کند... این آن برای من، عظیم ترین تصویر معاشقه در تاریخ سینماست.
عشق در شمایل یک زن ظهور می کند و بینز در به در وحشی را تولدی تازه می بخشد... و آخ از زمانی که یک زن می آفریند. پوست آدا، دست های آدا، چشم های آدا، لب های آدا، پستان های آدا، شکم آدا، انحنای اندام آدا، خطوط چهره آدا، شرم آدا، سکوت آدا، روح آدا.... همه و همه دست به دست هم می دهند و این جانور غیر اهلی را رام می کنند، آرام می کنند....
پی نوشت: از آن صبح پاییزی یک سال گذشته ست. من "پیانو" را بارها و بارها دیده ام. انگار شده است قسمتی از زندگی روزمره ام... آن روز ها به تو گفتم آدا من را یاد خودم می اندازد. آن روزهایی که تو خیلی دورتر از امروز بودی و خیلی چیز ها را نمی دانستی هنوز. آدا هنوز هم پناه من است. به تو هیچ وقت نگفتم که آدا را از تو دارم... لحظه مقدس و معصوم همخوابگی آدا و بینز، برای من و تو...
ندا. م
- ۹ نظر
- ۲۶ آبان ۹۱ ، ۲۰:۲۸