الفبا

الفبا

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

یازده: وونگ چیاچی / شهوت، احتیاط

چاره ای ندارم... باید به نوشتن از آنها ادامه بدهم. پناه های مدام من را که شروع کردم می دانستم این پرونده با پنج تا و ده تا تمام نمی شود. در جهان پر رنجی که انگار همه چیز، از خود آدمیزاد تا تک تک دلخوشی ها و آرزو ها و آرمان هایش، به مویی نازک و شکننده و موخوره زده آویزانند و هر وقت هوس کند جهان، دانه دانه شان را بی رحمانه خراب می کند بر پهنه بودنت، گریزی نیست از در رفتن و آرمیدن در آغوش همین دلخوشی های رنگی... سیاه و سفید... تمیز... آلوده... همان اول کار هم می دانستم جبار تر از این حرف هاست زمانه که به من فرصت دهد یواشکی ها را علنی نکنم... می دانستم یک جایی چنگال هایش را می گذارد بر مجرای نفس کشیدنم، آنچنان که از سخن گفتن بیوفتم و چاره ای نماند جز نوشتن... نوشتن از آن ته تهی ها... آن هایی که برده ام توی اندرونی ترین اتاق ها که شاید بدزدمشان از همه... که شاید برای من بمانند... تنها برای من...

تاوان زیبایی... تاوان عشق

یک کسی در توصیف "شهوت، احتیاط" گفته بود شبیه جوشاندن آب سرد است، زمانی طول می کشد که آب شروع به جوشیدن کند اما هنگامی که به جوش آمد، از قلیان نخواهد ایستاد... این تعبیر در چشم من بیش از آن که در مورد خود فیلم صدق کند به وونگ چیاچی می آید. دختر آرامی که مادرش را در حمله ژاپنی ها از دست داده و پدرش به انگلستان گریخته است، در دانشگاه با دانشجویی به نام کوانگ ‏یو مین و گروه تئاتر آنها آشنا می شود. کوانگ یو مین به دلایل شخصی و خانوادگی نقشه ای برای سوءقصد به جان یکی از ‏سیاستمداران محلی دارد. وونگ چیاچی دلباخته کوانگ شده است و حالا کوانگ از او می خواهد به آقای یی نزدیک شده و پس از اغوای وی، او را به قتل برساند... گروه در یک خانه تیمی دور هم جمع می شوند و برنامه ریزی ها انجام می شود. وونگ چیاچی باید در قالب یک زن شوهر دار فرو برود و قرار می شود یکی از آنها که سابقه همخوابه شدن با چند فاحشه را داشته است، با باکره زیبا بیامیزد و رفتار او را در رختخواب ارتقا دهد... وونگ چیاچی از جلوی چشمان کوانگ عبور می کند. در حالیکه نیم نگاهش به اوست، در ملغمه ای متاثر از دوست داشتن کوانگ و آرمان هایی که او در ذهنش کاشته است، بکارتش را به رختخوابی بی ملاحظه می برد تا از تنش دستان انتقامی بسازد که آرام کوانگ را در پی دارد به خونخواهی برادر...

زیبای قصه پس از چندین آمیزش آموزشی آماده است که فریبا و دلربا وارد حریم محافظت شده آقای یی بشود... حریم محافظت شده ای که تنها حاصل مراقبت و هوشیاری شبانه روزی نیروهای امنیتی نیست. طمانینه و سکوت و درون گرایی آقای یی، بی اعتمادی او به دنیا و وحشت و تردیدش به همه چیز و همه کس لایه لایه بر حصار جهان او افزوده است و وونگ چیاچی چیزی ندارد به جز شور و زیبایی پر شکوهش تا از این لایه های متراکم عبور کند و خود را به خلوت مرد برساند...

ماجرا و وونگ چیاچی در دو بخش روایت می شوند. در بخش اول وونگ چیاچی هنوز دختری آرمانخواه است که همه چیزش را گذاشته وسط تا انتقام مردی که دوست دارد را از آقای یی بگیرد... در یک تصمیم انقلابی/عاشقانه... و ما که نشسته ایم به تماشای قل قل کردن آب سرد، خیالمان تخت است انگار که دختر قصه جان سالم به در می برد از این مهلکه نابرابر و بعد ها بزرگ می شود و به این روزهای خودش می خندد... انگار بدانیم این لایه های محکم انزوا که آقای یی دور خودش کشیده است به این راحتی ها نمی شکند. شهوت تنها کفایت نمی کند... چیزی ورای عطش تن می طلبد تا فرو ریزد این دیوار های قطور بی اعتمادی... همینطور هم می شود و نقشه ترور شکست می خورد و آدم ها می روند پی زندگی روزمره کسل کننده شان...

در بخش دوم اما حکایت شکلی دیگر می گیرد... بعد از حدود سه سال وقتی وونگ چیاچی و آقای یی در قابی مشترک دوباره کنار هم می نشینند.... قابی خیلی خیلی مشترک... قابی که در مرور زمان این دو را آنچنان در هم می آمیزد که یادمان می رود قرار است طرحی اجرا شود از دل این معاشقه های سهمگین که عملی شدنش جان مرد را و شکست خوردنش جان زن را می گیرد...

یک صحنه ای دارد "شهوت، احتیاط" که در قله های سکانس های شخصی من جای دارد...  کوانگ یو مین، وونگ چیاچی را که حالا دیگر به بستر خشونت و شهوت دیوانه وار آقای یی، دچار شده است برده به دیدار یکی از سران حزبی که این بار با جدیت در راس طرح ترور نشسته اند و به او درجه خطرناکی موقعیت را گوشزد می کنند. او آرام به حرف های مرد گوش می دهد. به کوانگ نگاه هم نمی کند... و پس از پایان حرف های مرد وونگ چیاچی با چشم هایی آماده گریستن او را نگاه می کند و می گوید: تو فکر می کنی بدن من یک دام است برای او... اما او در من فرو می رود و من را چون برده ای تسخیر می کند... و هربار بر من زخم و خون باقی می گذارد تا راضی شود و آرام بگیرد..." وونگ چیاچی از کرم ها می گوید... کرم هایی که بزرگ می شوند و چونان مار قلب را نشانه می گیرند... او از لحظه ای گفت که عصاره و خون مرد روی تنش می پاشد... مهم نیست کوانگ و رهبر حزب، فوران وونگ چیاچی را ندیدند... ما دیده بودیم که او و آقای یی در تمام صجنه های بی پروای معاشقه های مجنونشان چگونه خود را آشکار می کنند. در آن پیچ و تاب های برهنه ما حقیقی ترین واکنش های آن دو را دیده بودیم... شالوده آن دو... شالوده احساسات آن دو... شالوده این رابطه پر خطر را که داشت روز به روز و لحظه به لحظه حقیقی تر می شد... ما دیده بودیم شهوت یک مرد چگونه می تواند همه حفاظ های بیرونی و درونی را خرد و خاکشیر کند... ما دیده بودیم شهوت یک زن چگونه می تواند او را ببرد به اعماق ناشناخته خودش... و نشسته بودیم به انتظار فنا... فنا... فنا... وقتی چاره ای نمانده باشد.

وونگ چیاچی و آقای یی از دامان آن همه بی قراری تمام غریزی که در حیوانی (شما بخوانید حقیقی) ترین شکل ممکنش به انزال و ارگاسم آن دو می رسد... از بستر همه آن قرار های پنهانی... از دل لحظه لحظه میگساری های دو نفره... از لحظه لحظه تماشا و کشف دیگری... در انتهای ماراتن عقل و احساس و شهوت و احتیاط می رسند به اوج... مرد تسلیم می شود... تسلیم خواستن وونگ چیاچی می شود... و حالا این وونگ چیاچی ست که در قدرتنمایی پرشکوه عاشقانه اش دست های قربانی را در آستانه ذبح می گیرد و از کام مرگ بیرون می کشد... آن حلقه برای وونگ چیاچی تنها یک جواهر گرانقیمت نیست. نشان سرسپردگی مردی ست که او را عاشقانه نگاه می کند و می گوید نترسد چون با اوست... همین کافی ست که وونگ چیاچی بر زبان بیاورد حکم فنا شدن خودش را... "فرار کن"... و خودش را به جوخه اعدام بسپارد و آقای یی را به آن اتاق خواب خالی و تاریک...

رهبر حزب در آن دیدار شرم آور به او گفته بود کلید همه چیز "وفاداری" ست... او یادش رفته بود که زن های عاشق به چیزی جز عشق وفا نمی کنند...

 پی نوشت: به مهتاب... در آستانه اسفند ماه که ماه میلاد او ست... و ماه آخر زمستان

                                                                                                                   ندا.م

  • ندا میری

مامان که فوت کرد، هنوز فرصت نکرده بودم جواب تسلیت بی رمق اهالی اتاق عمل را بدهم که نغمه شروع کرد به چنگ انداختن زمین... صدایش سکوت نیمه شب بیمارستان را شکست و شد ناقوس خودداری من... همان لحظه بود که احساس کردم فرصتی برای زاری ندارم. و همه جان و جهانم شد دو تا دست، یک آغوش... فقط نغمه نبود... توی راه به خاله ها و دایی و دختر و پسرهایشان زنگ زدم... همان نصف شبی... حقشان بود... کس و کارش بودند. حقشان بود در حوالی حادثه حاضر باشند... بابا به محض اینکه رسیدیم به خانه، کلی پول نقد و یکی و دو تا چک امضا شده گذاشت کف دستم که من نمی دانم باید چکار کنم. فقط حواست باشد همه چیز مراسمش آبرومندانه باشد. در بهترین حالت ممکنش... و من گفتم چشم... نغمه لکنت گرفته بود. نفری یک ارامبخش و مسکن گرفته بودند دستشان و دم در اتاق صف کشیده بودند که بچپانند توی حلقش که ارام بگیرد و بخوابد... دانه دانه قرص ها را از دستشان گرفتم و انداختم توی سطل اشغال... همه شان گیج نگاهم کردند... حوصله توضیح دادن نداشتم فقط خیلی محکم گفتم کسی حق ندارد به نغمه قرص بدهد... آن شب دو نفری توی یک تختخواب یک نفره دراز کشیدیم... سرش را گذاشتم روی سینه ام و او شروع کرد به ارام حرف زدن... با همان لکنت عصبی حرص آور اعصاب خرد کن... همه آن روز ها به بدو بدو گذشتند برای تدارک سحری تا شام... به آرام کردن آدم ها که سر هیچ و پوچ برای هم پشت چشم نازک می کردند....  به قرارداد بستن با مسجد و رستوران و سفارش گل و نوشتن متن اعلامیه و... به دلداری دادن... به آرام کردن... به در آغوش کشیدن... از دور ترین ها تا نزدیک ترین ها

*

توی هر حادثه ای یک کسی هست که سرش بالاست، گوشه لبش نمی لرزد، اشکش نمی ریزد، فشارش نمی افتد، لبخند می زند به روی دیگران... دست ها را توی دستش می گیرد و به زبان بی زبانی می گوید من هستم... و همه در سایه قوت و قدرت او آرام می گیرند. خیالشان تخت می شود که یک کسی دیگر دارد کار ها را پی می گیرد و ردیف می کند... یک کس دیگری که حتما از آنها محکم تر است... احتیاجی ندارد به دلداری ها و حمایت ها و آغوش ها و کلام همدرد و نرم و مهربان دیگران... یک کسی که خیلی زور دارد... یک کسی که... هه... این میان همیشه با خودم فکر می کنم این ها مظلومین هر حادثه اند... همان هایی که آخر شب... وقتی چیدنی ها را چیدند... وقتی همه تاب و توانشان را خرج قرار دیگران کردند... پناه می برند به سکوت خلوت خود و خدایشان...

*

یک ترانه/سرود انقلابی هست که من خیلی دوستش دارم. یکی از آنهایی که خیلی هم معروف نیستند. یکی از یواشکی های عزیزم بوده... یک جایی می گوید "الله الله تو پناهی بر ضعیفان یا الله"... و من سال ها این را یک شکل دیگری می شنیدم... آخر شب ها و روز های حادثه های گزنده... وقتی از سگ دو زدن پی وظایف رسمی و غیر رسمی در حاشیه آن ماجرا به تنهایی ام می رسیدم زیر لب زمزمه اش می کردم... یک شکل غلط و تحریف شده را... شخصی اش کرده بودم... "الله الله تو پناهی، من ضعیفم یا الله"... زیر لب زمزمه اش می کردم... انقدر که در آوای تکرار اعتراف به ضعف و ناتوانی ام در دستان قدر قدرت پروردگار به خواب می رفتم... و فردا صبح به وقت بیداری، من دوباره همان آدمی بودم که قرار است خیال دیگران را راحت کند که یک کسی هست که حواسش هست و دارد کارها را می چیند... گویا همه ضعفم را در پیشگاه او آتش زده باشم و حالا از دل خاکستر، توانی تازه در من شعله می کشید...

*

یادمان نرود... در هر حادثه ای کسی هست که خیال دیگران را تخت می کند... داد و قال این آدم ها، خوش خلقی و بدخلقی شان را به دل نگیرید... ببخشیدشان... قضاوتشان نکنید... فحششان ندهید... رو به رویشان ترش نکنید... حتی اگر دارند اشتباه می کنند. حتی اگر حواسشان نیست و دل یکی دو نفری را آن وسط کار می شکنند... این آدم ها خودشان هم نمی دانند دارند چه زخم هایی می خورند... این آدم ها مظلومین هر حادثه اند... قدرشان را بدانیم... لابلای زاری ها و ضجه هایمان زیر لب خدا قوتشان بگوییم...

برای آن کسی که الگو و مراد تو بود...

                                                                                                  ندا. م

  • ندا میری


در فیلم خواهران مگدالن، در آن صومعه نفرین شده گند زده، وقتی می خواهند برنادت را تنبیه کنند، موهایش را از ته می تراشند. برنادت زیر دستان خواهران روحانی (شیطانی) ضجه می زند و آدمی احساس می کند دارد نمایشی تازه از به صلیب کشیدن مسیح را تماشا می کند. با ریختن موهای برنادت روی زمین، ذره ذره زنانگی شیرین او فرو می ریزد... سر برنادت چون مزرعه ای شخم زده می شود و همه بخشایندگی های پر مهر دخترانه او از ریشه زده می شود تا زمین آماده رشد بیزاری شود. انکار... فراموشی... شور و شوق برنادت در همان سکانس می میرد. او اسیر وحشتی می شود که تا انتهای خط از آن رهایی ندارد.

*

در سریال گرلز، هانا که همه چیز توی زندگی ش حسابی بهم ریخته است، از کار تا روابط عاطفی و دوستانه و خانوادگیش حتی، می نشیند روبروی آینه و قیچی می گیرد دستش و موهایش را می برد. نه اینکه کوتاه کند... می برد. انگار که دارد موهایش را مثله می کند. دسته دسته موهایش که زیر پایش می ریزند در حکم گوشت های تنش هستند که از وجودش کنده می شوند و دور ریخته می شوند...

*

کوتاه کردن مو برای مرد ها یک حرکت عادی ست. یک عمل فیزیکی در راستای پیرایش و بعضا آرایش. از مرزهای خوش تیپی و زیبایی و مرتب بودن فراتر نمی رود. زن ها اما به دانه دانه تارهای موهای شان وابستگی و دلبستگی دارند. گویا از این حجم پر و پیمان بالای سرشان، اعتماد به نفس می گیرند. حس متبرک زنانه شان در هر رقص طناز موهای شان، اوج می گیرد. با ور رفتن و آراستنشان زیبا می شوند.... از روی مدل موهای خانم ها حتی می شود به حس و حال ها و روحیاتشان واقف شد. اینکه چقدر شهری اند، چقدر بیابانی، چقدر کولی اند، چقدر متمدن... چقدر کودکند، چقدر با خودشان سر راستند، چقدر جلوه گرند، چقدر منزوی و خیلی چیز های دیگر.... و از همه این ها فراتر موهای خانم ها انگار بخشی از قلب و ذهن آن هاست. لا بلای دانه دانه این خرمن آنها خاطرات و حس های بزرگ و عمیقشان را نگهداری و پاسداری می کنند. رد پای دست ها و بوسه ها... اثر همه نگاه ها و ستایش ها... بی جهت نیست که آن چیدن وحشیانه موهای برنادت در حکم یک شکنجه ویرانگر با او چنان می کند که انگار تا ابد بر تنش داغ گذاشته اند... و آن بریدن انتحاری دسته دسته موهای هانا تفاوتی با یک تنبیه عظیم خود آگاهانه ندارد.

*

داشتم با خواهرم سر و کله می زدم که یک تغییر اساسی دلم می خواهد. یک چیزی که با تغییر رنگ مو و مدل ابرو رخ نمی دهد. با عوض کردن استایل لباس پوشیدن و چیدمان خانه و اینها هم نه... یک چیز درونی تر. خیلی درونی تر... نه یک چیزی که فقط شکل و شمایل بیرونی ام را عوض کند... بزرگتر... عمیق تر... و وقتی زیر دست های آرایشگر نشسته بودم و منتظر بودم زودتر کارش تمام بشود، روی زمین را نگاه می کردم و می دیدم چه چیزهایی که دارند به زیر پایم می ریزند و انگار ماهی قرمز کوچکی که از تنگ بیرون می افتد، جان می دهند.

*

یکی از فانتزی های من همیشه این بوده که یک روزی از دنیا و هر چه در او هست سر درد بگیرم و بنشینم جلوی آینه و گیس هایم را دسته دسته پای عصبیت و خشمم ذبح کنم... عین هانا... نمی دانم از کلفتی پوستم است یا که از زشت شدن می ترسم که تا امروز با خودم همچین کاری نکرده ام... ته تهش این بوده که یک مدل من در آوردی ترکیبی از ویژگی های کلاسیک و مدرن انتخاب کرده ام (این خودش یک نشانه است) و موهای کمندم را داده ام دست یک آرایشگر زبده... و خلاص... شاید باید یک جایی این یکی را هم تجربه کنم... تراشیدن موهایم به دست خودم... قیچی زدنشان... بریدنشان... این بار که گذشت... شاید وقتی دیگر...

*

میویس را خاطرتان هست؟ وقتی دست هایش را گشود و از ته دلش گفت "آخیش"... گیرم که ما صدایش را نشنیدیم... همچون حالی داشتم وقتی از آرایشگاه بیرون امدم و باد لابلای چتری های کوتاهم پیچید...

*

موهای زن ها را جدی بگیرید.

                                                                                                           ندا. م

  • ندا میری