یازده:
وونگ چیاچی / شهوت، احتیاط
چاره ای ندارم... باید به نوشتن از آنها ادامه بدهم. پناه های مدام من را که شروع کردم می دانستم این پرونده با پنج تا و ده تا تمام نمی شود. در جهان پر رنجی که انگار همه چیز، از خود آدمیزاد تا تک تک دلخوشی ها و آرزو ها و آرمان هایش، به مویی نازک و شکننده و موخوره زده آویزانند و هر وقت هوس کند جهان، دانه دانه شان را بی رحمانه خراب می کند بر پهنه بودنت، گریزی نیست از در رفتن و آرمیدن در آغوش همین دلخوشی های رنگی... سیاه و سفید... تمیز... آلوده... همان اول کار هم می دانستم جبار تر از این حرف هاست زمانه که به من فرصت دهد یواشکی ها را علنی نکنم... می دانستم یک جایی چنگال هایش را می گذارد بر مجرای نفس کشیدنم، آنچنان که از سخن گفتن بیوفتم و چاره ای نماند جز نوشتن... نوشتن از آن ته تهی ها... آن هایی که برده ام توی اندرونی ترین اتاق ها که شاید بدزدمشان از همه... که شاید برای من بمانند... تنها برای من...
تاوان زیبایی... تاوان عشق
یک کسی در توصیف "شهوت، احتیاط" گفته بود شبیه جوشاندن آب سرد است، زمانی طول می کشد که آب شروع به جوشیدن کند اما هنگامی که به جوش آمد، از قلیان نخواهد ایستاد... این تعبیر در چشم من بیش از آن که در مورد خود فیلم صدق کند به وونگ چیاچی می آید. دختر آرامی که مادرش را در حمله ژاپنی ها از دست داده و پدرش به انگلستان گریخته است، در دانشگاه با دانشجویی به نام کوانگ یو مین و گروه تئاتر آنها آشنا می شود. کوانگ یو مین به دلایل شخصی و خانوادگی نقشه ای برای سوءقصد به جان یکی از سیاستمداران محلی دارد. وونگ چیاچی دلباخته کوانگ شده است و حالا کوانگ از او می خواهد به آقای یی نزدیک شده و پس از اغوای وی، او را به قتل برساند... گروه در یک خانه تیمی دور هم جمع می شوند و برنامه ریزی ها انجام می شود. وونگ چیاچی باید در قالب یک زن شوهر دار فرو برود و قرار می شود یکی از آنها که سابقه همخوابه شدن با چند فاحشه را داشته است، با باکره زیبا بیامیزد و رفتار او را در رختخواب ارتقا دهد... وونگ چیاچی از جلوی چشمان کوانگ عبور می کند. در حالیکه نیم نگاهش به اوست، در ملغمه ای متاثر از دوست داشتن کوانگ و آرمان هایی که او در ذهنش کاشته است، بکارتش را به رختخوابی بی ملاحظه می برد تا از تنش دستان انتقامی بسازد که آرام کوانگ را در پی دارد به خونخواهی برادر...
زیبای قصه پس از چندین آمیزش آموزشی آماده است که فریبا و دلربا وارد حریم محافظت شده آقای یی بشود... حریم محافظت شده ای که تنها حاصل مراقبت و هوشیاری شبانه روزی نیروهای امنیتی نیست. طمانینه و سکوت و درون گرایی آقای یی، بی اعتمادی او به دنیا و وحشت و تردیدش به همه چیز و همه کس لایه لایه بر حصار جهان او افزوده است و وونگ چیاچی چیزی ندارد به جز شور و زیبایی پر شکوهش تا از این لایه های متراکم عبور کند و خود را به خلوت مرد برساند...
ماجرا و وونگ چیاچی در دو بخش روایت می شوند. در بخش اول وونگ چیاچی هنوز دختری آرمانخواه است که همه چیزش را گذاشته وسط تا انتقام مردی که دوست دارد را از آقای یی بگیرد... در یک تصمیم انقلابی/عاشقانه... و ما که نشسته ایم به تماشای قل قل کردن آب سرد، خیالمان تخت است انگار که دختر قصه جان سالم به در می برد از این مهلکه نابرابر و بعد ها بزرگ می شود و به این روزهای خودش می خندد... انگار بدانیم این لایه های محکم انزوا که آقای یی دور خودش کشیده است به این راحتی ها نمی شکند. شهوت تنها کفایت نمی کند... چیزی ورای عطش تن می طلبد تا فرو ریزد این دیوار های قطور بی اعتمادی... همینطور هم می شود و نقشه ترور شکست می خورد و آدم ها می روند پی زندگی روزمره کسل کننده شان...
در بخش دوم اما حکایت شکلی دیگر می گیرد... بعد از حدود سه سال وقتی وونگ چیاچی و آقای یی در قابی مشترک دوباره کنار هم می نشینند.... قابی خیلی خیلی مشترک... قابی که در مرور زمان این دو را آنچنان در هم می آمیزد که یادمان می رود قرار است طرحی اجرا شود از دل این معاشقه های سهمگین که عملی شدنش جان مرد را و شکست خوردنش جان زن را می گیرد...
یک صحنه ای دارد "شهوت، احتیاط" که در قله های سکانس های شخصی من جای دارد... کوانگ یو مین، وونگ چیاچی را که حالا دیگر به بستر خشونت و شهوت دیوانه وار آقای یی، دچار شده است برده به دیدار یکی از سران حزبی که این بار با جدیت در راس طرح ترور نشسته اند و به او درجه خطرناکی موقعیت را گوشزد می کنند. او آرام به حرف های مرد گوش می دهد. به کوانگ نگاه هم نمی کند... و پس از پایان حرف های مرد وونگ چیاچی با چشم هایی آماده گریستن او را نگاه می کند و می گوید: تو فکر می کنی بدن من یک دام است برای او... اما او در من فرو می رود و من را چون برده ای تسخیر می کند... و هربار بر من زخم و خون باقی می گذارد تا راضی شود و آرام بگیرد..." وونگ چیاچی از کرم ها می گوید... کرم هایی که بزرگ می شوند و چونان مار قلب را نشانه می گیرند... او از لحظه ای گفت که عصاره و خون مرد روی تنش می پاشد... مهم نیست کوانگ و رهبر حزب، فوران وونگ چیاچی را ندیدند... ما دیده بودیم که او و آقای یی در تمام صجنه های بی پروای معاشقه های مجنونشان چگونه خود را آشکار می کنند. در آن پیچ و تاب های برهنه ما حقیقی ترین واکنش های آن دو را دیده بودیم... شالوده آن دو... شالوده احساسات آن دو... شالوده این رابطه پر خطر را که داشت روز به روز و لحظه به لحظه حقیقی تر می شد... ما دیده بودیم شهوت یک مرد چگونه می تواند همه حفاظ های بیرونی و درونی را خرد و خاکشیر کند... ما دیده بودیم شهوت یک زن چگونه می تواند او را ببرد به اعماق ناشناخته خودش... و نشسته بودیم به انتظار فنا... فنا... فنا... وقتی چاره ای نمانده باشد.
وونگ چیاچی و آقای یی از دامان آن همه بی قراری تمام غریزی که در حیوانی (شما بخوانید حقیقی) ترین شکل ممکنش به انزال و ارگاسم آن دو می رسد... از بستر همه آن قرار های پنهانی... از دل لحظه لحظه میگساری های دو نفره... از لحظه لحظه تماشا و کشف دیگری... در انتهای ماراتن عقل و احساس و شهوت و احتیاط می رسند به اوج... مرد تسلیم می شود... تسلیم خواستن وونگ چیاچی می شود... و حالا این وونگ چیاچی ست که در قدرتنمایی پرشکوه عاشقانه اش دست های قربانی را در آستانه ذبح می گیرد و از کام مرگ بیرون می کشد... آن حلقه برای وونگ چیاچی تنها یک جواهر گرانقیمت نیست. نشان سرسپردگی مردی ست که او را عاشقانه نگاه می کند و می گوید نترسد چون با اوست... همین کافی ست که وونگ چیاچی بر زبان بیاورد حکم فنا شدن خودش را... "فرار کن"... و خودش را به جوخه اعدام بسپارد و آقای یی را به آن اتاق خواب خالی و تاریک...
رهبر حزب در آن دیدار شرم آور به او گفته بود کلید همه چیز "وفاداری" ست... او یادش رفته بود که زن های عاشق به چیزی جز عشق وفا نمی کنند...
پی نوشت: به مهتاب... در آستانه اسفند ماه که ماه میلاد او ست... و ماه آخر زمستان
ندا.م
- ۳ نظر
- ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۲۰