نشسته ام میان کارتن ها و بسته هایی که دو روز دیگر قرار است با من از این خانه به خانه تازه ام بروند... دارم مرور می کنم. همه سیصد و هفتاد، هشتاد روزی را که هر کدامشان یک شکلی گذشتند و با خودشان یک باری افزودند. به گوشه ای از من که پیش از آن که گذشته معنی بدهد، خاطره است...
در هر گذر کردنی یک چیزهایی جا می مانند. انگار قانون باشد اصلا... شاید اینها سهم دیوارهای این خانه اند از من و روزهایی که رفته اند... نمی دانم... تنها می دانم میان من و این دیوارها سخت مجادله است... او چیزهایی را می خواهد که من دلم نمی آید بدهم... راستش اینکه من اصلا دلم نمی آید تکه ای از خود پارسالم را بکنم و ببخشم... و احساس می کنم دارند هجوم می آورند و من را محاصره می کنند و شمشیر های گداخته شان را به رخ می کشند و من انگار که بختک همه صدایم را مصادره کرده باشد می خواهم بگویم نمی دهم... اینها را نمی دهم... از خودم و هرچه بر من گذشته است، اینها سهم شما نیست... می خواهم بگویم... می خواهم بگویم... و صدایی از گلوی خشک من بیرون نمی آید و آنها سکوتم را رضا می خوانند و دارند همه چیز را می برند... تکه های گوشتم را می جوند و رگ ها را باز می کنند و خونم را می مکند... و من می بینم ندا های قطعه قطعه شده را که نیشخند زنان از من می گریزند و به حفره های دیوار ها پناهنده می شوند... و من دست هایم را مشت می کنم که بکوبم بر سر دیوارهای گلدار خانه که خاطرات مرا پس بدهید... اصلا بیایید از من بدزدید همه این لوازم زندگی و ظرف و ظروف و لباس و کفش و زیورآلات و کتاب ها و فیلم ها و باقی زهرمار ها را و بازگردانید لحظه های اشک و جنونم را... دست های مشت کرده ام اما انگار هیچ زوری ندارند... جز فشار ناخن بر کف دستانم که فرو می رود و فرو می رود و فرو می رود...
رنج ها و بغض ها و شب گریه ها قصد کرده اند بمانند و مرا تهی کنند و روانه کنند.... نمی دانم چه شده... اما گویا سلول های حافظه ام ریست شده اند و تنها صدای خنده های خودم در انعکاس دقایق دیروز را بخاطر می آورند... و من در اندرونی های ذهنم نشانه های دختری را می جویم که یک شب بغضش به گزاره ای ساده چنان ترکید که از خودش ترسید و به ضجه های سحرگاهی پناه برد... باید بنشینم و خودم را میان یادداشت ها و عکس ها و اس ام اس ها پیدا کنم. لحظه ها را... همه شان را... باید همه آن دقایق طلایی حسرت و درد و آه را پیدا کنم. لمس کنم.... لمس... لمس شده ام انگار و لحظه های لمس را بخاطر نمی آورم... می ترسم... دارم می ترسم... من از نبودن اینها همه می ترسم. من از این دختر با اینهمه خاطرات خوشش می ترسم... نیمی از من انگار در هجوم ساکت یک عبور ساده گمشده است... و من می دانم بی همه خودم نمی توانم بروم...
و ناخن هایم که به کف دستم فرو می روند... فرو می روند... فرو می روند... و خون کف دستم را داغ می کند...
ندا. م
- ۶ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۱۸