الفبا

الفبا

۱ مطلب در دی ۱۳۸۶ ثبت شده است

 

یک فیلم کوتاه دیدم که یک برادری به برادرش تقدیم کرده بود. حالا که فکر می کنم می بینم اگر کسی از این چیزها به من تقدیم کند، احتمالا نسخه موتم را پیچیده است. (از سر ذوق مرگی!) از بس که خوب بود و سر حال و کلی جهان بینی و نگاه شاهکار پشت همین 3 دقیقه که خیلی هم مدت کوتاهی است، خوابیده بود.

دست این دوست خوب ندیده درد نکند که فعلا حتی با گذشت چیزی حدود دوازده ساعت، همچنان با آن دوتا پا، من هم دارم می رقصم. بیخیال تمام ماجراهایی که دور و برمان می گذرند.

ماجرا از این قرار است که یک آدمی هست که یک شلوار گل و گشاد کرم پوشیده و شما در کادر فقط جفت پا های اش را می بینید و اصلا نکته همین جاست. یعنی همین چیزهایی که باهاشون راه می رویم، می رقصیم، می دویم، جفتک می زنیم، می پریم، می خوریم زمین، بلند می شویم، می توانیم برویم بهشت، می توانیم فرار کنیم از بهشت. زمینه تصویر هم پرچین های چوبی است که به فاصله های منظم فلش های بزرگ، مشخص و مشکی رنگی، روی اش نقش بسته است. این آدم سرخوش ماجرا (یا همان پاهایی که سرخوشی همین آدمه را حسابی منتقل می کنند) دقیقا بر عکس جهت فلش ها در حال دویدن و رقصیدن و ورجه زدن است. حتی وقتی جهت ایستادن اش با فلش ها یکی است، دنده عقب می رود. (مطمئنم اگر تصویر صورتش را هم داشتیم، از گشادی لبخندش دیوانه می شدیم. هر چند احتمالا ته ته چشمهای اش آن گیجی حاصل از یک آگاهی سراسر غربت در انتظارمان بود). کلی آدم رنگارنگ هم گهگداری توی زمینه هستند که ما بازهم فقط نیم تنه شان را می بینیم و هرکدام شان مشغول یک کاری هستند و ویژگی مشترک همه شان این است که ایستاده اند. و ما همراه همان پاهای سرحال ردشان می کنیم و نیم نگاهی (گاهی) خرجشان می کنیم. اینقدر سرحال می رود که دلمان می خواهد با ریتم حرکاتش بلند شویم و همچنان که هدبنگ می زنیم دور اتاق بچرخیم. تا ته خط و آخرین فلش که تنها فرق اش با بقیه این است که روی اش نوشته (به سوی بهشت). این ماجرای ماست. نمی دانم می داند و بر عکس می رود (حدس می زنم که می داند، اصلا دلیل سرخوشی اش همین است) یا نمی داند و گیر بازی هستی افتاده که ته خط تازه می فهمد چه کار کرده. اصل ماجرا البته اینجاست که کلا سر خط و ته خط اش از همان اول ماجرا به قاعده نیست.

می بینید؟ اینهم از زندگی ....

تمام جاده های دنیا همان اول کار مشخص می کنند که به کجا می رسند. به دو زبان حداقل! و ما هم راهمان را انتخاب می کنیم و می رویم و می رسیم به همانجایی که فکر می کردیم.

زندگی چیزی بیشتر از یک راه نرفته نیست. که قرار است برویم و همان اول کار هم یک سری اطلاعات گیرم به درد بخور هم به ما می دهد و .... اما حتی نمی دانیم این طرفی و یا آن طرفی؟ هیچ وقت هم نمی فهمیم.

مساله اصلا این نیست که کدام راه به بهشت ختم می شود وقتی بهشت من و تو یکی نیست. به انتها هم که می رسیم تکلیف مان معلوم نیست که راه آمده را درست آمده ایم یا نه... اصلا درست و غلط اش یعنی چه؟

دقت که می کنی اوج خواسته های همه، یکی است. رستگاری ... خوشبختی ... بهشت! بی خیال اینکه واژه اش کدام است ... فقط نکته این است که همه زندگی را خرج چیزی کرده ایم و می کنیم که حتی نمی دانیم چی هست؟ جنس اش چی است؟ اگه خوب یا بد، اصلا با ما جور هست؟ بد نیست که بگذریم و به همین اسباب بازی های کهنه تاریخی بخندیم. آن سرحالی جاودانه و پویایی مدام آن جفت پایی که اتفاقا از بهشت می گریزد، وسوسه تان نمی کند به تمام بهشت ها و وعده های رستگاری پشت کنید؟ صادقانه! کسی صدای ما را نمی شنود. فقط توی دل خودمان! نکته این است که این آدمها خودشان بهشت اند. بهشت را یافته اند. بدون فلش! بی نشانه!

سیب نخورده ایم! و گریزان می رویم. شاید هم جایی بی آنکه فهمیده باشیم اسانس همان سیب اساطیری را لابه لای این آت و آشغال های غذای سریع! به خوردمان داده اند. دوره اسانس هاست دیگر!

  • ندا میری