الفبا

الفبا

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

می خواهم همه کنتور ها را صفر کنم... شروع کنم از هیچ. از نقطه خالی...

چرا دارم اینها را به تو می گویم اصلا... چرا دارم برای تو از حجم خستگی هایم تعریف می کنم. چرا اینهمه گلایه را یهو آوار آرامش تو کردم... نمی دانم. برایت می گویم چرا از آدم ها دلم گرفته است. برایت می گویم چرا احساس می کنم شبیه توپ آن کودکی هستم که بازی هایش را کرده است و حالا یک اسباب بازی تازه گیرش آمده و یادش رفته توپش چقدر بخاطر شادی او به دیوار کوبیده شد و چقدر زمین خورد و بلند شد و چقدر مچاله شد... امان از آدم ها که توقعشان تمامی ندارد و منتشان... و البته فراموشکاری شان... نمی دانم چرا سر یک شام ساده همه اینها را برای تو می گویم. تو نام ها را نمی شناسی... برایت مفهومی ندارند... و من هی تند تند می گویم "ادم بدی نیست ها، خیلی هم نازنین است، فک کنم حواسش نبوده، فک کنم خودش اوضاع خیلی مرتبی ندارد، فک کنم... " و تو آرام می خندی و دستم را می گیری و می گویی "چرا اینهمه به این دیگران حق می دهی... چرا خیلی بلند و جانانه نمی گویی بی معرفتند، ابلهند، قدرنشناسند؟"... یکه می خورم... گور پدر نسبت ها... سببی و نسبی

"برویم ییلاق؟"

از سوال یهویی ات شوکه می شوم... راستش می دانم این روزها هم سرت شلوغ است و هم اوضاع مالی ات بهم ریخته... "هوس سفرت از کجا آمد توی اینهمه شلوغی؟" می خندی و می گویی "دلم میخواهد بیشتر از اینها را با هم بگذرانیم"... با آن صدای آرام و مخملی ات چه نرم دروغ می گویی... من که می دانم این برنامه را چیده ای که دست من را بگیری و ببری یک کمی دور تر از هیاهوی اطرافم... می گویم "حال و هوای کوهستان جادو می کند..." و زیر لب می گویم مهربانی تو بیشتر... می گویی "اصلا تا وقتی حالت جا نیاید تند تند می رویم لالوی طبیعت... هی نفس تازه کنیم. من که می دانم طبیعت به تو می سازد"... توی سرم می آید اعجاز هزار کوه و دشت و دامنه در برابر بی منتی تو هیچ است....

تو از کجا پیدا شدی؟ این روزها که خرابم و دلتنگم و عاصی... این روزها که همه چیزم بوی رفتن و گذشتن می دهد...

ندا. م

  • ندا میری


وقتی حرف از دوستی می شود، وقتی حرف از خاطره باشد، وقتی زمان حسابی از روزهای ما گذشته باشد و دقایقی را به خلوتمان آورده باشد سراسر کلمه، خنده، بغض و دست در دست ... نوشتن سخت می شود. چطور آدمی می تواند به محدودیت های زبان فایق آید و صادقانه ترین احساسش را برای کسی بنویسد که با نیم نگاهی درونی ترین حس هایت را خوانده و نزدیک آمده و دست های مهربانش را روی گونه هایت کشیده و اشک های آرام جاری ات را دانه دانه چیده است.

بین من و تو هزار تا از این لحظه ها سپری شده... من روز هاست که می نشینم و در گذشته هایمان می چرخم و دانه دانه تصویر های ناب و درجه یک تو را از حافظه فرارم بیرون می کشم و عطشم نمی خوابد. مبادا چیزی از آن ثانیه های درخشانت جا انداخته باشم... و به تک تکشان ساعت ها خیره می مانم و فکر می کنم. شروع می کنم برای تو چیزی بنویسم چیزی که در خور شعور تو باشد و همراهی ات. چیزی که نشان بدهد تمام مهربانی های تو را و همدلی های تو را... خودم را تکه تکه می کنم که زیبایی خالص و صداقت مثال زدنی تو را توصیف کنم... و کم می آورم... معلوم است که کم می آورم. سیزده سال همزیستی را چطوری می شود به این راحتی نوشت. این که من بگویم آغاز دوستی ما با این دیالوگ ها بود "ندا چقدر مقنعه سورمه ای به صورتت می آید.... مرسی، خودم می دانم" ... و نگاه سرشار از تهوع تو که "چه موجود از خود راضی حال بهم زنی هستی" ... و صدای سر من که "خود شیفته نیستم، قسم به همین نفرت اصیل توی چشم هایت. چه بگویم خب؟ بگویم لطف داری؟ بپرسم راست می گویی؟ اه... اینها خیلی نفرت انگیزند... بگذار تشکر کنم و صادقانه بگویم خودم می دانم همه طیف های آبی به من می آیند" ... بعد ها خودت هم دانستی ها... حالا خودمانیم.

بنویسم از آن روزهای خیلی شاد قزوین؟ از آن گریستن های شبانه؟ بنویسم از آن توی پارک بغض کردنت؟ از آن شبی که بالاخره بعد یکسال گریستن وحشیانه من را به تماشا نشستید؟ بنویسم از اتوبانگردی های تهران؟ بنویسم از آن تصادف عجیب و غریب توی جاده؟ بنویسم از آن شبی که برف آمده بود و من و تو و مانیا توی خانه گیر کردیم و سه تایی کلی رقصیدیم و دیوانه بازی کردیم؟ بنویسم از جیغ زدن هایمان و دست گرفتن هایمان وقتی برای مرد سیندرلایی نگران بودیم؟ بنویسم از شمال؟ از رشت و انزلی و دهکده؟ بنویسم از "راه حل پنجم" و مهبد؟ بنویسم از راه برگشت از عروسی صنم و اعتراف های شرم آور خودم؟ بنویسم از اینکه اولین باری که مافیا بازی کردیم، تو مافیا شدی و من احمق حتی یک ثانیه هم از ذهنم نگذشت این دختر کوچولوی ما می تواند مافیا باشد؟ بنویسم از آن صبحی که من آن بازی دیوانه وار را اختراع کردم و همه را مجبور کردم به زیبایی های هم فکر کنند و دانه دانه اعتراف هایشان را بگویند؟ بنویسم از هزار بار قهر کردنمان و صد هزار بار دلتنگ هم شدنمان؟ بنویسم از بازگشتنمان به سوی هم با بالهای گشوده و لبخندهای فراخ؟ بنویسم از آن پیراهن مشکی که صبح تلخ ترین روز زندگی ام خریدی و آوردی دادی دستم که بیا بپوش؟ که دل نغمه نشکند که خواهرش از سیاه پوشیدن طفره می رود؟ بنویسم از آن بعد از ظهری که من و تو و مانیا و گویا نشستیم توی ماشین و فقط بارش برف را و عبور آدم ها را تماشا کردیم و به حرمت غم تو سکوت کردیم؟ بنویسم از آن سفر دو نفره دو روزه که توی سواری همه اعتراف های عالم را ریختم به سر تا پایت؟ بنویسم از آن خنده کج و چشمکی که هنوز لب باز نکرده بهم فهماند تو همه چیز را از میان بازی ها و شو خی ها و خنده هایم فهمیده ای؟ بنویسم از جشن عروسی خودم که وقتی عکاس گفت اسم یکی از دوست هایت را بگو که تابلو عکست را در دست بگیرد و بچرخاند، من بی هوا نام تو را صدا زدم؟ بیخیال شرم تو؟ بنویسم از ....

روزهاست که دارم جان می کنم چیزی بنویسم که به عنوان یکی از ساقدوش های عروس کنار محراب عقدت بخوانم و نمی توانم... و این هی سخت تر می شود... خاطره ها می آیند و من را یاد همه همه همه تو می اندازند. یاد شیرینی خاص تو...یاد صراحت ستودنی تو... یاد شجاعت تو... یاد یک دندگی های تو... یاد بودن تو... این همیشه بودن تو.

تو دوست یکی یک دانه منی... و خودت می دانی این از کجا می آید. از همه اینها که گفتم و همه آنهایی که نگفتم یا نمی شود گفت.... حتما باز هم باری می شود که تو دلت از من بگیرد یا من دلم از تو بشکند... اما یک چیزی میان ما هست که من به آن افتخار میکنم... که تو همیشه و همه جا به حرمت همه نفس هایی که با هم کشیده ایم آماده مکالمه ای و گشودن گره ها... و این به من جرات می دهد که بی هیچ هراسی به سمت تو بیایم و بگویم "هی چه مرگت شده؟ بیا حرف بزنیم".... اینطوری می شود که من هرگز از دست دادن تو را خواب هم ندیده ام.

دلم می خواهد رفیق تو باشم در روزهای تلخت و هم قدم تو باشم در روزهای شادی ات... و خدا کند قفل لب هایم باز شود و بتوانم برای تو یک نوشته موجز و ساده بنویسم که سادگی تو را منعکس کند و مهر مرا... بی اندازه بی تاب دیدن تو ام پیچیده میان حریر و ساتن و پولک سپید... آنگونه که عشق تاج سرت شده است و آرزو و امید گل دستت...

  • ندا میری

تقریبا همه چیز راست و ریس شده. یعنی خانه شکل خودش را پیدا کرده، اینترنت هم همین یکی دو روزه وصل می شود. هنوز ماهواره ندارم. راستش لازم که ندارم. یعنی یه جورایی می دانم گرفتنش عملا کار بیهوده ای ست، اما خب از آن چیزهایی ست که انگار حتما باید باشد توی هر خانه ای و من هم بالاخره می گیرم. حالا گیریم هزار سالی یکبار روشنش کنم.... هود آشپزخانه هنوز وصل نیست اما مگه من کلا چقدر آشپزی می کنم که مهم باشد؟ این روز ها هم که رژیم غذایی دارم و هرکس بهم می رسد قبل سلام می گوید "لعنتی چکار کرده ای؟ به ما هم بگو" و من صادقانه جواب می دهم... "هیچی فقط حذف شام و نصف نهار و حذف نیمی از حجم شکلات و تنقلات هر روزه و کنترل تعداد وعده های چرب و چیلی و پر سس و پنیر غذای بیرون و البته یکی، دو ساعت پیاده روی و هفته ای سه روز باشگاه و روزی یک ساعت رقص همراه با تخیل" این آخری را از همه شان بیشتر دوست دارم البته... این میان فیلم هایم هنوز کامل چیده نشده اند. بیش از نیمی از فیلم ها هنوز توی کارتن و خانه بابا اینهاست. خب آنها جای اضافه دارند. می توانند فعلا کارتن من را نگه دارند... تمام لباس های زمستانی ام هم آنجاست... و خیلی از خرت و پرت های دیگرم... بعضی وقت ها آب کم فشار می شود، نغمه می گوید این ایراد طبقه آخر بودن است... به بی آسانسور چهار طبقه را بالا و پایین کردن هم عادت کرده ام... به سر و صدایی که از خیابان و رفت و آمد ماشین ها می آید هم. راستش به این یکی از اول هم حساس نبودم.... خدا رو شکر شر سوسک ها خیلی وقت است کم شده. از بس که توی همه چاه ها مایع سوسک کش قوی ریختم و تمام درز ها را پودر و خمیر مالیدم. اما هنوز هم عادت دارم وقتی می خواهم درب دستشویی را باز کنم اول در می زنم، بعد در را آرام باز می کنم و با خنده می گویم "هوی، هوی... سلام... خودتو نشون بده" .. و کلی دیگر از انواع این ترکیبات... اگر سوسکی هم جرات کرده باشد و به بدبختی خودش را از چاه بست عبور داده باشد و رسیده باشد به حریم مقدس خانه من حتما به واسطه آنهمه پودر و خمیر لالوی درزها سقط شده و برعکس افتاده توی کاسه توالت. اینطور موقعها یه سیفون می کشم و تمام... کولر خوب کار می کند و خانه را حسابی خنک می کند. بعضی شبها از سرما از خواب می پرم و خاموشش می کنم. کلا این ماجرای شب از خواب پریدن های من هم برای خودش داستانی شده... هر شب به یک دلیلی ساعت 3،  4 صبح بنگ! انگار یک چیزی کوبیده باشند توی سرم. بلند می شوم می نشینم توی تختم. دور و بر را نگاه می کنم و دوباره می خوابم... حالا یک شب دلیلش تشنگی و عطش ست، یک شب سرماست، یک شب گرماست، یک شب خواب بد و کابوس است، دوباره یک شب تشنگی و عطش است... هرچیزی. کم پیش می آید شبی بدون پریدن های ناگهانی به صبح برسد...

نمی دانم برای چه دارم اینها را می نویسم... به جای همه اینها و این بیرون ریزی ها و خودشکافی ها باید بنشینم قصه بنویسم. قصه های ساده... قصه های کوتاه... روزمره... خیلی وقت است که دلم می خواهد از این پراکنده نویسی ها خودم را رها کنم و دل ببندم به نوشتن داستان های دخترانه / زنانه... به زودی.. به زودی... شب هایی که می روم توی تراس می نشینم و با لیوان چای یا قهوه توی دستم بازی می کنم هزار تا ایده برای داستان های کوتاه به سرم می زند و یه آن به خودم می آیم و می بینم دارم بلند بلند ماجرا می سازم و تعریف می کنم و اسم و رسم انتخاب میکنم... واوووو... ذهنم شلوغ است... خیلی. اما این که تشویش هایش روز به روز کم و کم و کمتر می شوند اتفاق خوبی ست... و اینها همه از همین چهار دیواری کوچک و ساده است که آن را به شوق و به امید چیده ام، آن شکلی که دوست دارم. و درش به روی همه باز نیست... نزدیک ها را می پذیرد. خیلی نزدیک ها را... و من اگر یکی، دو روز بیشتر از آنجا دور باشم دلم هوایش را می کند... خانه ای که پناه من است و دیوار هایش نزدیکترین شاهدان ترس ها و لرز های منند... و شادی های من البته...

 خب این نوشته از اول سری نداشت که حالا تهی داشته باشد... ""that's all....

 پی نوشت 1: این روزها فرندز می بینم. ضربتی و تراکتوری هم می بینم. راستش اول می خواهم کشفش کنم. ماجراهایش را بگذرانم. سر از کار همه شان در بیاورم... بعد نوبت می رسد به اینکه باهاش لاس بزنم.... هر چند وقتی یک بار هوسش را کنم... گلچین شده تماشایش کنم. درباره فرندز می نویسم. یه چیزهایی درباره تک تکشان و جمعشان.

 پی نوشت 2: دارم "دره من چه سبز بود" می خوانم... این یکی را به خساست تمام اما... شبی یکی، دوفصل. اصلا اگر پا بدهد چند صفحه. راستش دلم می خواهد می شد با این تا ابد لاس بزنم...

  • ندا میری
کاش جای اینهمه بهانه

یک کسی می آمد و فقط می گفت رها کن مرا... نفس بکش

 

  • ندا میری