الفبا

الفبا

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

پادشاه تئیاس و ملکه سانکرئیس، دختری بسیار زیبا داشتند. ملکه مادر غرقِ در زیبایی کودکش، بی‌وحشت از خشم خدایان، به بانگ بلند او را با آفرودیت مقایسه می‌کرد و جار می‌زد حتی خدایان هم نمی‌توانند موجودی به زیبایی اسمیرنا خلق کنند. آفرودیت (ایزدبانوی عشق، زیبایی و شهوت) شاهد کلام کفرآمیز ملکه مادر بود ولی به روی خود نمی‌‍‌‌آورد. به قاعده خدایان صبور بود و توانا در کنترل کردن خشمش تا هنگامه بروز برسد. اسمیرنای کوچک بزرگ‌تر می‌شد و هر روز زیباتر و دل‌انگیزتر از روز قبل. کم کم کلامِ ملکه مادر، ورد زبان همه شد: در آسمان هم الهه‌ای به زیبایی او نیست... و آدمیان نمی‌دانستند آفرودیت سال‌هاست در انتظار این لحظه است. وقتش رسیده بود. پدر، مادر، اسمیرنای زیبا و همه ذکرگویانِ زیباییِ خردسوز دختر، می‌بایست کفاره تشکیک‌شان بر یکتایی ایزدبانو را بدهند. چطور؟ به تماشا و لمس زوال... زوالِ همان چیزی که به قیاسش با قدر و مرتبتِ آفرودیت، پا را از گلیم‌شان دراز کرده بودند. نه اینکه حرمت خدایان خش‌اندود شود که حرمت خدایان، قدر و منزلتش بالذات‌ست و بندگان را دانسته و نادانسته به حدودش هم راه نیست چه رسد به حرمش. شاید فقط حواسشان نبود. شاید...

ملکه سانکرئیس دچار بیماری مرموزی شد و مرد و اسمیرنا با پدرش تنها ماند. تئیاس می‌دید دخترش خوشبخت نیست، ولی از او چیزی نمی‌پرسید و اگر هم می‌پرسید، دختر حرفی نمی‌زد. نه به او و نه به دایه. اسمیرنا دچار شده بود. آفرودیت قلبِ دختر را به عشقِ ممنوعِ پدر شوکران‌پاش کرده بود و کیست که نداند جانِ نازک‌بدن آدمیزاد، مشروعش را سخت و جان‌فرسا تاب می‌آورد که گفته‌اند به هزار زبان ما را که "آسان نمود اول... ولی افتاد مشکل‌ها"... چه رسد به نامشروع‌ترینش که روح علاوه بر ناکامیِ مطلق، در تعذب و رنجِ وجدان و اخلاق و شماتت خودش هم احاطه می‌شود و می‌افتد در یک حلقهِ ناتمامِ کاهیدن... بالاخره روزی رسید که اسمیرنا دیگر طاقت نیاورد و سر به بیابان گذاشت. دیدار پدر برای او تبدیل به شکنجه شده بود. او پیوسته به این سو و آن سو می‌رفت و به درگاه خدایان استغاثه می کرد که بر او رحمت آورند. با لباس‌های ژنده، تنی زخمی و خون‌آلود گاهی ساعت‌ها بی آنکه تکان بخورد، روی تخته سنگی می‌نشست. دیگر از آن‌همه زیبایی اثری نبود و نگاه خیره‌اش فقط حاکی از ناامیدی بود. تا آن‌که ایزدبانوی عشق دلش به رحم آمد و لذتِ تماشای رنجوریِ ماه‌دختر بر خودش هم سخت شد و او را به بوته‌ گلِ معطری تبدیل کرد.

بهار که رسید پوسته درختچه شکافته شد و پسری بر حق به همان زیبایی و سحرانگیزی آفریده شد: یک سرور کامل؛ آدونیس.

 آدونیس زیر نظر پری‌های جنگل در غاری دورافتاده بزرگ شد و همه چیز را از آن‌ها آموخت. از رقصیدن در مهتاب و آوازخواندن با آهنگِ چنگ تا نیزه‌پرانی و خنجرزنی. جوانک، شبان سرخوشی بود در کوه‌های شمالی لبنان. تا اینکه آفرودیت چشمش به او افتاد. الهه عشق و شهوت، آدونیس را ‌خواست. کار تمام بود. الهه به سوی او رفت. در هیات دختری بی‌پناه در حالی‌که قطره اشکی عامدانه از گوشه چشمانش جاری بود. قطره‌ای که او را هزار بار زیباتر می‌کرد. آدونیس با آن روحیه پاکیزه روستایی، آفرودیت را در برکشید. در خانه‌اش را تمام به روی او گشود. از طعام و نان دست‌پخت خودش او را اطعام کرد. نازش را کشید، موهای شاداب و درخشانش را شانه زد، با بدوی‌ترین واژه‌ها، اندام او را ستایش کرد و در پیچ و خمِ زیبایی ناتمام او غرق شد. آدونیس و آفرودیت عهد بستند که با هم بمانند... یک سال گذشت و الهه‌ی گریزپا به معشوق زمینی خودش وفادار مانده بود. تا اینکه او را صدا زدند. از آدونیس قول گرفت در نبود او خطر نکند و وحشیانه و دیوانه‌سر در کوه‌ها و جنگل‌ها نچرخد. او بارها دیده بود آدونیس چگونه با یک خنجر به جانِ حیوانات درنده می‌افتد و با آن‌ها زورآزمایی می‌کند. آفرودیت که رفت، جای خالی‌اش بر آدونیس تنگ شد. سگ‌ها را جمع کرد. وقتش بود بزند به جنگل.

در بعضی روایات آمده است آرس (خدای جنگ و عاشق/معشوق قدیمی آفرودیت) از حسادت عشقِ فروزنده او به آدونیسِ میرا، در هیات گراز به جوان حمله برد و در بعضی روایات هم آمده است که آرتمیس (ایزدبانوی شکار) از بی‌توجهی آدونیس که هوش و حواسش را معطوفِ آفرودیت کرده بود و در نثار قربانی و وظایف بندگی کوتاهی می‌کرد، خشمگین شد و گرازی را به جان او انداخت... و  روایاتی دیگر... فرقی نمی‌کند. آدونیس اولین شهیدِ عشقِ آفرودیت بود که در چنگالِ خشم و حسادت خدایانِ دیگر اسیر شد و در خون خودش غلتید. آفرودیت بر فراز آسمان‌ها بود که صدای قهقهه‌ی انتقامِ خدایان را شنید و قلبش یخ زد. معشوقِ زمینی او را جایی سربریده بودند. به زمین شتافت. پیکر بی‌جانِ آدونیس را به بر کشید  و به پیشگاه زئوس رفت که بازش بگردان... در همان زمان، در دوزخ، الهه‌ پرسفونه سایه آدونیس را پذیرا شد. سایه‌ آدونیس آنقدر لطف و زیبایی داشت که حتی الهه غمزده جهانِ زیرین را هم تحت تاثیر قرار داد. پرسفونه به آفرودیت پیوست و از زئوس خواست او را به جهان هستی بازگرداند منتها با این شرط که در دوزخ با او بماند. زئوس از اتفاقی که بر آدونیس جوان رفته بود دل‌آزرده بود و تمایل داشت او را بازگرداند. دو زن روبروی زئوس نشسته بودند. هر دو طالب. هر دو سخت طالب. یکی می‌خواست او را با خود در دوزخ نگاه دارد و دیگری می‌خواست او را به زمین برگرداند. به خانه‌اش. به زمینِ مرطوب و نم‌دار شمالِ لبنان. زئوس شرط گذاشت. نیمی از سال با پرسفونه و نیمی از سال با آفرودیت. آفرودیت زنده بودن آدونیس را به هر قیمتی می‌پذیرفت پس او را با ملکه جهان زیرین شریک شد.

*

سرنوشت آدونیس خواب و خیال زنان شده بود. آن‌ها هر سال قبل از بهار، در گلدان‌های‌شان، گیاهانی می کاشتند موسوم به آدونیس در کنار رزهای سرخ درشت. گیاهانی شبیه همان آنمون‌های سرخ‌فامی که ازخونِ سرخِ آدونیس در کنار رزهای درشت برخاسته از اشک‌های آفرودیت، در سراسر تپه های بیلبوس روئیده بودند. آدونیس یا شقایق، هر سال با بهار به زمین باز می‌گردد. تمثیلی از بازگشت آدونیس از جهان زیرین به زمین. از کنارِ پرسفونه به بسترِ مهیای آفرودیت.

و کسی چه می‌داند شاید از همان سال‌ها رسم بر این باشد که آدونیس آغاز هر سال در جانِ مردی از تبار فینیقی‌ها حلول کند و آفرودیت، چشمش را روی زمین بچرخاند و یکی از نوادگانِ غرق در رنج و حیرانی‌اش را گلچین کند و سوق دهد به سرحدات شمالیِ لبنان تا در سواحلِ جبیل (عروس شهرهای شمالی و بیلبوسِ باستان) بر مرد فینیقی وارد شود، دید و شنید و بودِ مرد را تسخیر کند و در تلاطم و پیچشِ شورانگیز آن دو در هم، تعادل عاشقانه زمین از دلِ رنجِ بشر حفظ شود... تا جریانِ مغناطیسیِ میان آفرودیت و آدونیس بر روی زمین الی الابد پایدار بماند.

که بهار بیاید...  با بازگشت آدونیس به آغوش آفرودیت.

 

پی‌نوشت یک: در بعضی روایات، دختر پادشاه تئیاس موسوم به میرها، با حقه و کلک با پدرش همخوابه می‌شود.

پی‌نوشت دو: پرسفونه ملکه جهان زیرین است. او را کورئه یا کور به معنی دختر نیز می‌نامند. "کسی که نور را نابود ساخت" معنای نام اوست. قاعده درست این است که نسبت به هیچ آرک‌تایپی احساس منفی نداشته باشیم و حتی درست‌ترین ‌حالتش (از نشانه‌های تعادل) این است که همه آرک‌تایپ‌ها در حد متعادلی درون آدم فعال باشند (در کنار آرک‌تایپ غالب) خب! ولی ما را چه به قواعد درست؟ بنده از آرک‌تایپی که کلمات کلیدی‌اش: وابستگی بیش از حد، جیغ جیغو بودن، آویزان شدن به دیگران برای یافتن و نگه‌داشتن امنیت، متوقع از همه‌چیز و همه‌کس و همه‌وقت، بدون دوست، دنباله‌رو، مفعول، منفعل، مقلد ابدی، نقش‌پذیر، بی‌هدف، سرگردان، تن‌پرور، تقویت‌کننده احساس گناه در دیگران، بی‌مسئولیت، تحریک‌کننده شدید حس حمایت و مادری در دیگران و ... باشد، متنفرم.

پی‌نوشت سه: موقعی که به انتخاب تصویر برای این پست فکر می‌کردم اصلا حواسم به اینهمه اشتراکات جهانیِ یادداشتم با فیلم کراننبرگ نبود. عکس را کلا به دلیل دیگری انتخاب کرده بودم. اما خب من همیشه به تصادف‌های دلپذیر جهان معتقد بوده‌ام. 

پی‌نوشت چهار: گاهی هم زنده باد تاریکی... در تاریکی کسی چشم‌های آدم و شاید اشک‌های آدم را نمی‌بیند.

  • ندا میری

گفت کمک می‌خواهد. گیر افتاده است و نمی‌داند چاره چیست. گفتم سوال می‌پرسم. توی عالم همسایگی؟ نه. عالم همسایگی در امروزِ تهران دیگر آنقدرها هم معنا ندارد. طبقه به طبقه همدیگر را نمی‌شناسیم. حتی نمی‌دانیم چند نفر بالای سرمان زندگی می‌کنند. این خانم مسن ساکن خانه کنار دستی‌ با پسر جوانی که گاه گداری سر و کله اش پیدا می‌شود چه نسبتی دارند. این خاصیت شهر ماست. گران و گشاد شهری که خلوت را در دلِ ازدحام معنا می‌کند. در شلوغی رفت و آمد غریبه‌هایی که از کنار آدم به سرعت رد می‌شوند و فرصت نمی‌کنند نگاهت کنند و آدمیزاد به حکمِ بی‌وقتی و بی‌اعتنایی ناگزیر مردمِ شهرش، حتی در شلوغ‌ترین زمان و مکان تهران هم خلوت دارد. حریم خصوصی در تهران اینگونه شکل می‌گیرد. در دل پر ماجرایی و پر هیاهویی و پر مشغله بودنِ آدم‌هایش.

گفتم برایتان سوال می‌پرسم و پرسیدم. هر چاره‌ای به ذهن هرکسی می‌رسید را جمع کردم توی یک بسته و به عنوان چاره گذاشتم جلوی رویش. دروغ گفته بود اما. مثل همه هزار بارهای دیگری که به بهانه نیاز به کمک کشیده بودند مرا نزدیک‌تر. این بار هم باور کرده بودم قصدی ندارد مگر همان چیزی که ادعا می‌کند و اشتباه کرده بودم. مردم تا کی می‌خواهند اعتماد آدم را دستمالی کنند؟ و من تا کی می‌خواهم این را آگاهانه از یاد ببرم که دیگران ممکن است دروغ بگویند و تاوان پس بدهم این خوش‌خیالی لعنتی را؟

اولین پیغام را که فرستاد دانستم تمام آن ننه من غریبم بازیِ اعتباری و ارزی و ریالی دروغی بیش نبوده است تا بتواند راهی بجوید به تنهایی دختری ساکن در طبقه سوم. نادیده گرفتم. اولین چاره که به ذهن آدم می‌رسد همیشه همین است. چهار بار که جواب ندهی حساب کار دستش می‌آید و می‌رود پی کارش. نیامد اما. لاستیک ماشینم خیلی بی‌منطق و ناگهانی در حالی‌که توی پارکینگ پارک بود پنچر شد. پیغام داد بیایم پنچری بگیرم؟ نمی‌خواهم احساس تنهایی کنید. غلط‌های اضافی. تو؟ تو می‌خواهی کاری کنی که من احساس تنهایی نکنم؟ لاستیک را با زاپاس عوض کردم و تایر بی‌رمق را پرت کردم توی صندوق عقب که آخر هفته ببرم برای پنچر گیری. صبح بعد لاستیک بعدی همانقدر بی‌منطق باد خالی کرده بود. پیغام داد بیا برویم قهوه‌خانه خلوت کنیم! بماند که خنده‌ام گرفته بود از دعوتش. خلوت کنیم؟؟؟ خلوت را با ط نوشته بود. در ادبیاتِ کلاه‌مخملی‌ها و جاهل‌ها خلوت کردن همان معنایی را دارد که در ادبیات ما بالای شهرنشین‌های روزنامه‌خوانِ کتاب‌دوست؟ چه شد که ذهن آدم‌ها انقدر همه کس و همه چیز را سهل الوصول دید؟

پدرم آمد زد روی شانه‌اش که جوان قدیم‌ترها اگر پسری از محله دیگر مزاحمت که هیچ، چپ نگاه می‌کرد دختر محله را، پسرها می‌ریختند سرش. جر و واجرش می‌کردند. گفت دخترِ محل، عین ناموس آدم است. بعد از آن‌که با زبان او حرف زد نوبت رسید به زبان خودش. نه آن خود مهندسِ نظامیِ خوش‌سخنش. خودِ پدر. این بار از روی شانه زدن خبری نبود. انگشتش را گرفت توی صورت پسر و گفت آب توی دلِ دخترم تکان بخورد، تهران را خاک می‌کنم. دلم نیامد بگویم ای بابا ای بابا... پسر سرش را انداخت پایین و گفت اشتباه شده! منظوری نداشتم.

لاستیک‌ها را بردم آپاراتی. گفتم بادشان را خالی کرده‌اند. مرد نگاهم کرد و گفت باد؟ خالی؟ چاقو خورده خانم. چاقو... در جهان ما چاقو چیزی‌ست که با آن پوست سیب‌زمینی را می‌کنند. دانستم کارمان به مکالمه حل نمی‌شود. او مالِ آن قشری‌ست که حرفشان را با چاقو می‌زنند. با نشان دادنِ تیزی براقِ چاقوی دسته سفید زنجان در تاریکی شب. ثبت گزارش کردم. مدیر ساختمان را صدا زدم که چرا باید توی پارکینگ خانه آدم ماشین آدم در دو شبِ مختلف چاقو بخورد. مامور کلانتری گفت به کسی مشکوکی؟ گفتم فعلا بی‌نام بماند تا اگر تمام نکرد و پسر تمام نکرد. تهدید کرد که تلافی می‌کند... سه تا برادرند. از عشیره‌‌های جنوب. از قبایلی که برایشان انتقام یک تعریفِ هویتی‌ست. گرانش آمده لابد. چه می‌دانم.

خشونت عیله زنان. سرچ کنید. کلی عکس‌ می‌آید از چشم‌های کبود و دندان‌های شکسته. خب در ذم اینها و امثالهم که اصلا شکی نیست (و نه فقط علیه زنان راستش) فمینیست‌ها این تصاویر گل‌درشت را مدام می‌کنند توی چشمِ دیگران و عربده می‌کشند "خشونت علیه زنان را متوقف کنید" و من بعید می‌دانم حتی در ذهنِ همیشه حق به جانب آنها هم که مرد جماعت مدام در هیاتِ ظالم و گناهکار است، گوشه‌ای باز شده باشد برای احساسی که من این روزها دارم... خط و نشان کشیدن به واسطه جنسیت برای زنی که به حکم تنها زندگی کردن آسیب‌پذیرتر به نظر می‌آید (به نظر می‌آید؟ نه. هست. واقعا هست) هراسی ایجاد می‌کند که هیچ اصلاح قانونی در جامعه هم آن را پاک نمی‌کند. امنیت از اولین نیازهای آدمیزاد است و چیزی که بتواند امنِ یک آدم را در خصوصی‌ترین زوایای چهاردیواری‌اش بلرزاند از تمام آن دست‌های روی هوا رفته و مشت‌های کوبیده بر دهانی که آدمیزاد را خونی و شکسته می‌کند، مصداق عظیم‌تری برای خشونت نیست؟

برای منی که سال‌هاست عادت کرده‌ام لانه‌ای داشته باشم و در آن لانه خودم را مرهم کنم، چه چیزی دهشتناک تر از این است که سایه‌های غریبه خانه‌ام را احاطه کنند؟ دلم برای خانه‌ام تنگ شده. نه فقط برای آن دری که رو به راهروهای بدون دیوار باز می‌شود، نه فقط برای پنجره‌ای که می‌شود ار چارچوبش در روزهای تر تمیزِ تهران به تماشای دماوند نشست. نه فقط برای عکس سبز و نارنجی کاترین. نه فقط برای روتختی رنگین‌کمانی‌ام. نه فقط برای ظرف غذای تیفانی. نه فقط برای ایزابلا و سانی. نه فقط برای نقاشیِ مامان... برای خانه‌ام... و کیست که نداند وقتی از خانه حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم.

پی‌نوشت یک: صوفی دیشب می‌گفت برای کسی که سید دنبالش است، روحیه خوبی داری. خندیدم و گفتم چاره دیگری هم دارم؟ حرفی نزدم از تصاویر مدامی که عین یک فیلم هارور دارند کله‌ام را تکه تکه می‌کنند. این خندیدن‌های فلفلی دخترانه... این بغل‌های ظریفِ دوستانه... همه این من هستم‌ها و من نگرانم‌های عزیز... اینها همه و همه قلم‌موهای بزرگی شده‌اند آغشته به رنگ‌های تابستانی و دارند آن تصاویر ترسناک را ماسکه می‌کنند. یک جایی اینها از پس آنها بر می‌آیند و من دیگر نمی‌ترسم.

پی‌نوشت دو: بابا زنگ زد و گفت لاف زده. جرات نمی‌کند هیچ غلطی بکند. هر کاری بخواهی بکنی کمکت می‌کنم، حتی اگر تصمیم بگیری خانه‌ات را عوض کنی، اما... قبلش به خودت ثابت کن که به این راحتی‌ها نمی‌ترسی. با خودم گفتم ای جانم! می‌دانم توقع تو از من کابوی هفت‌تیر به دستی‌ست که در سرحدات غرب وحشی برای زمینش می‌جنگد.... اما من می‌ترسم. نغمه یواشکی در گوشم گفت بابا گفته اگر تصمیم بگیرد برود خانه‌اش، می‌روم شب‌ها توی ماشین در خانه‌اش می‌خوابم. خودش هم می‌ترسد اما بروز نمی‌دهد.

پی‌نوشت سه: نرگس جیغ می‌کشید حق نداری بروی خانه‌ات. مگر با یک مرد. خنده‌ام گرفت. خوشم آمد. از آن جیغ کشیدنش و از آن با یک مرد گفتنش. قبول! یک عمر جان کندیم تا روی پای خودمان باشیم و شانه‌مان را تکیه به دیوار خودمان بدهیم، چه کیف دارد این نقطه‌ای که دلت بخواهد یک مرد پشتت را بگیرد... اوه! تو آرام باش. او می‌جنگد. او برای آرامِ تو می‌جنگد. پس هنوز هم بلدیم.... هنوز هم بلدیم و هنوز هم زیر این پوست شیر و آن خوی گرگینه، پرنده‌ای نفس می‌کشد...

  • ندا میری