الفبا

الفبا

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

یک شکلِ ناگهانی گهی داشت. یک هو احساس کردم با کسی قهر نیستم. از این فراتر حتی. توی زندگی‌ام جان کنده‌ام که کار به قهر و قطع و حذف نکشد. از تحمل کردن زیادی بگیر تا چشم بستن روی چیزهایی که من را بدهکار خودم کرده است... کسی نیست که از او متنفر باشم... چیزی نیست که از آن بترسم. لااقل خیلی بترسم... کسی نیست که لازم باشد او را ببخشم. حتی وقتی بلند بلند هم می‌گویم تو را نمی‌بخشم خودم می‌دانم که زر می‌زنم. یک جایی او را هم می‌بخشم. مثل همه دیگران. اصلا شاید یک آدمی حقش نباشد که بخشیده شود. نه از این رو که ریده به روح آدم و حالا یا حواسش نبوده یا عقلش نمی‌رسیده. اصلا به من چه که از سرِ بی‌عرضگی و ناتوانی گند زده یا از سرِ خریت. اصلا طرف آدم در برابر خود آدم مگر چقدر اهمیت دارد؟ نبخشمش چون نمی‌خواهم در برابر او واکنشی داشته باشم شبیه همه دیگران. این خیانت نیست؟ که آدمی همه را به یک چوب بزند؟ خب طبعا یک عده‌ای اهمیتشان بیش از دیگران است. بسیار بیش از دیگران. از همین است لابد که کوچک‌ترین سهل‌انگاری‌شان جهنمی‌ست. وگرنه که دم‌دستی‌ها مگر چقدر آدم را رنجور می‌کنند اصلا که کار به بخشیدن و نبخشیدن بکشد؟  بخاطر خودم نبخشم. بخاطر خودم که حق دارم یک دایره داشته باشم که از آدم‌های وسطش توقع دارم. توقع داشتن حق آدمیزاد نیست؟ داشتن همچین دایره‌ای کوچک که بر اساسِ نزدیکی و مهر و فداکاری و کلی دیگر از این قشنگ مشنگ‌ها دستچین شده، حتما حقِ آدمیزاد است. حق این‌هایی که از فیلتر هزار حادثه آمده‌اند توی دلِ همچین محدوده کوچکی، آیا این نیست که سرنوشت‌شان به عادت‌های آدم رقم نخورد؟ حالا عادت به تخمم در ساده‌ترین حالتش تا رحمانیت ذاتی و اکتسابی آدم در شکل و شمایل شیک و شکیلش.

آدم بدون حضور این احساساتی که در تعریفِ سفید و سیاهِ ناخودآگاهِ همه‌مان در دسته ناخشی‌ها و ناهنجارها قرار می‌گیرند، یک چیزهایی کم دارد. هرچقدر هم که جهان پیچیده شود و ما به پیچیدگی‌هایش تن بدهیم و خودمان را لالوی تعاریف امروزی جهان جا بیاندازیم، باز هم در پس‌زمینه آدمیزاد یک چیزهایی بار مثبت دارند و هدفِ رسیدن‌اند و یک چیزهایی بار منفی دارند و آدم از اعتراف به آنها فراری‌ست. اما واقعیتش این است که آدمیزاد همانقدری که به عشق، به جسارت، به صلح، به بخشش احتیاج دارد به نفرت، به وحشت، به جنگ و به انتقام هم نیازمند است. اصلا از روح آن ورتر، حتی بدنِ آدمیزاد به ترسیدن نیاز دارد. شاید از همین روست که یک چیزهای کوچکی توی جهانِ کوچک خودش تعریف می‌کند و بعد از آنها می‌ترسد. اصلا لابد یک جایی ناخودآگاهِ آدمی قصد می‌کند از یک چیزهایی بهراسد. در مسیر تعادل و تکامل. مثلا سوسکی، مارمولکی، خرسی، خری را علم می‌کند و یک جایی از ته و مهِ آدم را آنقدر انگولک می‌کند که از آن بترسد. به نفرت. به اینکه با بیاد آوردن نام کسی دندان‌هایش را به‌هم فشار دهد و از صدای قرچ کردن مینای بالایی بر مینای پایینی یک چیزی در قلبش قل قل کند. جان بشود. ایمان بشود. به نبخشیدن. به سر جنگ داشتن. به اینکه در سرش با یک کسی قرار و مدار کتک‌کاری داشته باشد. به لذت صدای دستش که یک جایی بلند خواهد شد و شترق کوبیده خواهد شد روی صورت کسی. به آن حظِ بعد از آن لمسِ داغِ آخیش‌دار و سرشار از شهوتِ تسویه حساب. به آن گریستنِ عروس‌وار ته کیل بیل. آن خودزنی قیمتی.

ترسیده بودم. در چشمِ خودم مرضِ بی‌تفاوتی گرفته بودم. چطور ممکن است اینهمه خالی شده باشم؟ همزمان از خواستن و نخواستن؟ از عشق و نفرت؟ از آشتی و قهر؟ از شجاعت و هراس؟ وای بر من.

*

با خواهرم قهر کردم. خیلی ناگهانی. سرِ یک ماجرای خنده‌دار. او یک چیزی گفت و من یک چیز دیگری شنیده باشم انگار. من یک چیزی گفتم و او یک چیز دیگری شنیده باشد انگار. رفتیم پی خودمان. او به نازِ همیشگی‌اش و من به قهری که قصد کرده باشم خودم را به حکمش از این مرضِ تازه یافته نجات بدهم. دو سه نفری خبردار شدند. خندیدند. زیر لبی گفتند ندا؟ مگر قهر هم می‌کند. لجم گرفت. یکی گفت تو که بالاخره زنگش می‌زنی. بزن زودتر. گفتم نمی‌زنم. نمی‌زنم. نمی‌زنم. تا بحال هیچ وقتی نشده که ما دوتا دعوا کرده باشیم و او پیش‌قدم شده باشد به آشتی. من همیشه به روز نکشیده عین ماهی از آب جدا افتاده دویده‌ام سمتش. این بار نمی‌زنم. داشتم دقِ کم‌کاری خودم را در برابر همه بخشیدن‌‍‌های از سر ای بابا آدم مگر با عزیز و آرامِ جانش قهر می‌ماند را سر او خالی می‌کردم. بازی خطرناکی بود. آن‌هم توی این روزهای خاکستری که هر دم هم از این باغ بری تازه می‌رسید و شکر خدا رسیده و آبدار توی سر و صورتم می‌ترکید. رکورد زدیم. هفته را رد کردیم. من و نغمه؟ خدا مادرم را بیامرزد که رفت و این روزها را ندید!

من اسم همه را توی کانتکت لیست موبایلم کامل ثبت می‌کنم. نام کوچک و بزرگ. مگر لوله‌کش و مستاجر و کلیدساز. اینها را طبعا با ذکر حرفه‌شان که در واقع ربط و رابطه‌مان است. نغمه تنها کسی‌ست که نامش بدون هیچ پس و پیشی ثبت شده است. همین نغمه خالی. (تا هفتاد و هشت روز پیش اینطوری نبود! حالتِ دیگری هم بود. حالت انحصاری دیگری) صبحِ شنبه بود. نوشت نغمه. جواب دادم. اول حال احوال کرد. بعد غر زد. وسطش گریه کرد. بهانه گرفت. گفت سرت با دوست‌ها و برنامه‌های خودت گرم است و دلت تنگ من چرا بشود و ... من داشتم ریسه می‌رفتم این ور خط از غر زدنهایش که عینهو عسلِ آمیخته به فلفل، قلقلکم می‌داد. تهش گفت بابا به من گفت که تو گفته‌ای چرا همیشه من؟ چرا همیشه من آن کسی هستم که زنگ می‌زند؟ کوتاه می‌آید؟ می‌گذرد. دلشکستگی‌هایش را زنده به گور می‌کند... و با خودم گفتم اگر زنگ نزنم یک چیز مهمی در تو برای همیشه می‌شکند. وگرنه که من هنوز از دستت ناراحتم‌ها!... از خنده دست کشیدم. انگار دنیا یک آن بایستد. آرام آرام یادم آمد از چه چیزهایی می‌ترسم. یادم آمد از چه چیزهایی نمی‌گذرم. یادم آمد با چه کسانی چرا و چقدر قهرم. یادم آمد سنگین‌ترین سیلی همه عمرم را برای که و چه وقتی کنار گذاشته‌ام... و آنقدری در خودم غرق شدم که یادم رفت به دختربچه بگویم فرقِ تو با همه آدم‌های توی آن دایره و بیرونش، همین‌جاست. چه کسی گفته بود نجات‌دهنده در گور خفته است؟

پی‌نوشت یک: تسویه حساب با تصفیه حساب فرق دارد. بعضی حساب‌ها صاف و صوف نمی‌شوند. باید تکه تکه‌شان کنی.

پی‌نوشت دو: عروس از همه آن گروه انتقام گرفت تا برسد به بیل. همه هویتِ آن انتقام زنجیره‌ای در بیل خلاصه بود. بعضی انتقام‌ها تهش چیزی بیش از یک لذت کوتاهِ آخیش دلم خنک شد نیست. امان از آن‌هایی که آخرش خون دارد اما. اگر کسی حکمِ بیل را دارد، آدم نباید خودش را از آن خون محروم کند. آن خون، خونِ ادامه راهِ آدم است. اگر هم نیست که...

پی‌نوشت سه: حیا خیلی چیز مبارکی‌ست. بی‌ربط بود؟

پی‌نوشت چهار: وقتی باید رنج نگاه کردن توی چشم کسی را بکشید و به حضور و به نگاه و به صدای زنده از او شرم کنید، خودتان را پشتِ دینگ و دانگ پنهان نکنید. این خیلی خیلی خیلی زیاد بی‌حرمتی‌ست. هه.. لااقل حرمتش را لت و پار نکنید... این هم ربطش!

پی‌نوشت پنج: دل به دل ز تو تا تو آمدم.... همه جای ترانه، کل پکیج همایون یک طرف و آن لحن غماز و صادق و معترفِ خواندن این چند کلمه یک طرف... آن تاکید بار اول و بار دوم بر تو... آخ 

 

  • ندا میری

بهشت:

تمامی ندارد. یک‌جایی آغاز شد به تمنایی دور، محو، به می‌خواهمتی گنگ برآمده از یک اشتیاقِ رنجور.. من...تو... او... چه وسواسِ کثافتی‌ست این میل جاگذاری او به جای تو... که به من و به او بگوید دیگر تویی در کار نیست. خطابی نیست. کلامی نیست. هیهات از این آنی که حتی خواب هم ندیده بودمش. یعنی ممکن است یک وقتی بشود که من بتوانم در حضور تو حرف بزنم؟ نکه ورجه کنم. نکه غش بروم و ناز کنم و لوندی کنم و غمزه‌بارانت کنم... نه... که حرف بزنم.... باز شد تو... این میان از او به تو و تو به او غوطه می‌خورم. این خاصیتِ برزخ است. اینجا چرا پس؟ اینجا که قرار بود بگویم از بهشتی که آغاز شد به باز کردنِ قفل‌های هزارساله بر زبان و ذهن و بدن. بهشت است دیگر؟ ها؟ بهشت کجاست جز آن‌جا که آدمیزاد از گره تن به تن برسد به یکتایی روح و جسم و بترسد از حضور دیگری و در برود از هر آن‌چه عینیت است و برای خودش در خلسه‌ای ناشناخته گم شود در حالِ بی‌حال و بی‌کلام و فارغ و جدا و کنده از جغرافیا و جامانده از زمانِ همه مکان‌های جهان به هر نسبتی با نصف‌النهار مبدا. خیره به سقفی که نامرئی می‌نماید آنقدر که پرستارهتر است از هفت آسمانِ کویرِ هزار تابستان... نیازی نیست زبان باز کند و نیازی نیست پلک بزند و نیازی نیست هیچ غلطی بکند که خودِ آن لحظه همه اساسِ هستی‌ست. بیگ بنگِ حقیقت است در بطنِ آدمی‌زاد تک و تنها و خلوت و ... وه به جهانی که همچین حالی هم تدارکش دیده‌‌اند.... جایی که تکرر نام آدم (اه! گه به گورت خانم نگارنده! بنویس من. بنویس ندا... ندا... ندا... مکرر ندا) جاری در صوتِ او (بنویس تو... بنویس تو... بی‌حیا بنویس تو) برسد به سکوتی بلند... حیران... سرشار... پر گریه... شبیه لحظه بلندشدن هزار مرتاض چله‌نشسته از زمینِ سخت... شبیه شناور شدنی بی‌وزن در مغناطیسی‌ترین نقطه جهان.

کلش بهشت است. انصاف کنیم. کلِ حادثه بهشت است. قبلش بهشت است. همه آن بازی‌ها، اغواگری‌ها، دررفتن‌های به‌عمد و بازگشتن‌های ناگه... طولش بهشت است. عرضش بهشت است... همه‌چیز میان این تعاملِ خل‌واره و بی‌خودشده از خود و دنیا، در آن به آنِ آگاه و ناآگاهش بهشت است... همه چیزش در فاصله همه‌چیزش...  از تمام آن دست بکش از اغواگری که خرابم و آرام بگیر و آغوش شو و سر به دامانت بگیرم‌ها تا تمام آن فرو نگذارها از اغواگری‌ که خراب‌ترین می خواهم خود را...

می‌دانی؟ وقتی می‌گویم همه چیزش، یعنی همه چیزش. یعنی دانه دانه عرقِ تن به تنش تا دانه اشک‌های حسرت به تنش هم بهشت است. یعنی رنجش هم بهشت است. نکه از آن دردها باشد که به‌قول فرانسیس، قوی‌ترمان می‌کند. که می‌کند. اما این فرق دارد. این قوت بخشیدن و جان‌کاهیدنِ در موازات و در هم‌تنیده با باقیِ دردهای جاری به جهان فرق عمده دارد. تنهاست در مدار هستی. مختصاتش توی هیچ دسته‌ای نمی‌نشیند. نه می‌توانی به بی‌فایدگی سر به سرش کنی و نه می‌توانی آنقدر ساده‌اش کنی که صرفا دلخوش شوی به این که قدرتمندترت می‌کند. نه... می‌کند اما شیره‌ات را می‌کشد. شیره جانت را می‌کشد. تخمِ چشم‌هایت را خراش می‌دهد. چروکِ پوستت را عمیق می‌‌کند و قلبت را... آخ از آن کاری که با قلبت می‌کند. آتشِ مدام است انگار... اما... حکایت این یکی این‌ها نیست. این آن دردی‌ست که بشر اصلا برای کشیدنش متولد می‌شود. که در هلهله آتشش بزرگ می‌شود. نیش می‌خورد و نوش می‌‍‌شود. این آن دردی‌ست که نطفه‌ آدمیزاد را اصلا به برکتِ کشف آن بسته‌اند... خوشا خود سوزی عاشق.. بله... بله... باید... باید... باید رنجِ خاطرخواهی کشید. این درد باید دارد... انتخاب نیست. اضطرار است. دیدی؟ پس همه چیزش می‌شود بهشت...

دوزخ:

نبود. هیچ‌کجای خانه نبود. دوزخ یعنی این. یعنی سقط شدن آخرین امیدی که می‌تواند آدمیزاد را از گیجی و گنگی مفرط نجات بدهد. یعنی اینکه دیگر نیم‌نگاهی نمانده باشد بر یک جنازه‌ای که از یک گوری بلند شود و شهادت بدهد که "..." اه! این سه نقطه‌های همیشه جاری میانِ تو و من. او و من. فرقی ندارد ت و الف‌ش. جهنم است این سه نقطه‌های خام و پر نشده. این سه نقطه‌های لنگ در هوای هرجایی و هرزه که آنی دست نمی‌کشند از گاییدنِ مواج و پرفشار حفره‌های مغز آدمی. جهنم اینجاست. اینجا که من به یک خانه خالی نگاه می‌کنم و آن انتظار کشنده را در خلوتی و تاریکیِ اکنونش، ذبح می‌کنم و تمام می‌شود. آخرین چیزی که می‌شد حجت شود خیلی چیزها را، پیدا نمی‌شود و آخرین تکه‌های امیدواری من برای رهاشدن از این تشکیکِ جهنمی فرو می‌ریزد... و تمام. اینجا جهنم است. الی الابد این "..."ها دوزخ ما هستند.

برزخ:

دارم الک می‌کنم. می‌دانی حافظه آدمی چیز گهی‌ست. فقط ادعایش زیاد است. ورنه خیلی جاها ریپ می‌زند. من نشسته‌ام این روزها دارم الک می‌کنم. همه‌چیز را از همه‌چیز جدا می‌کنم. حادثه‌ها را مرور می‌کنم. حالش را و حولش را می‌جورم. مومیایی می‌کنم. برچسب می‌زنم. ثبت می‌کنم. مهر می‌کنم. حرص می‌خورم. می‌خندم. دلم تنگ می‌شود. بیزار می‌شوم. دلم می‌گیرد... این میان فقط یک چیز ثابت است. حرفی ندارم. با تو... با او... با خودم.... انگار هیچ‌چیز فرقی با قبل و در طول و بعدش نکرده است. همه‌چیز همان‌شکلی‌ست. هنوز من خوشگل‌ترین دختر عالمم! هنوز همان‌قدر شوخ و شنگ و دیوانه‌سر و ماجراجو و خل‌وضعم! هنوز خیلی باهوشم. هنوز همه پسرهای دنیا را به چشم برهم‌زدنی از راه به‌در می‌کنم (و تو حسودی می‌کنی و من این را می‌دانم و تو را به هر نمایشی، در انکارش توفیقی نیست).... اه! هنوز ردِ نگاهش را روی خط به خطِ خودم می‌بینم (باز ضمیر ت شد ش... تو شد او... این ناخودآگاه است. حتی در نوشتنم)... هنوز هیچ‌چیزی از چشمم جا نمی‌ماند. دانه به دانه کلماتش که هیچ، کلیک‌های چپ و راست ماوس و اسپیس‌ها و بک‌اسپیس‌های کی‌بردش که هیچ، بالا و پایین‌شدن موج‌های پسِ سرش را هم می‌بینم... اما یک چیزی هست جاری در این فضای سوررئال که همه ‌چیز را نرم کرده...من پابرهنه روی همه آتش‌ها و خرده شیشه‌های باریده بر سر و روی زمینِ میان‌مان می رقصم و دیگر زخم نمی‌شوم... غوطه می‌خورم میان جنون دیوانه‌وار خشم آمیخته با حزنم تا بخشش و بخشایشی عظیم و شورانگیز... غوطه می‌خورم میانِ تو و او... ت و الف... ت و همه حرف‌هایی که اگر بنا به زدن باشد او باید بشنود و الفی که با او حرفی ندارم... حرف... حرف... حرف... برزخ یعنی اینجا. یعنی این آونگی میانِ دوزخ و بهشت. برزخ یعنی اینجایی که سکوتِ تو به سکوت من گره خورد. اینجایی که تردید و ایمان هر دو غلاف کرده‌اند شمشیرهای آغشته به شوکران را... و فقط همدیگر را نگاه می‌کنند... در دوسوی میدان و آدمی را از خود به خود پاس می‌دهند... آدمیِ لیزی را که ... لیز می‌خورد... لیز می‌خورد... در برزخ، سکوت حاکم است. بی‌کلامی... آرامی... نرمی... اه! گور پدر سگ پدر برزخ‌هایی که مرا از جهنم/بهشت به یک جهان متعادل عبور می‌دهند...

پ.ن:

-  واقعا گور پدرِ برزخ‌هایی که فلان؟

-  آری.. آری... آری... اما من قصد کردم که عبور کنم. نه چون چاره دیگری نبود. چون"..." دلیلش را هرگز به تو نخواهم گفت.

  • ندا میری