الفبا

الفبا

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

 
رسید اداره و مشغول کار شد. آنقدر موضوع برایش جدی نبود که حتی از یادش رفت شوخی شوخی سر صبحی رفته داروخانه و بی بی چک خریده است. نزدیک ظهر که شد، رفت توی دستشویی شرکت. ناخودآگاه دست کشید روی شکمش. نگاهی به پیمانه کوچک ادرار انداخت و همانطوری که زیر لبی می خندید پیمانه را پر کرد و کیت تست را چند ثانیه داخلش نگه داشت... به خط استاندارد نگاهی کرد و زیر لبی گفت "تنها بمان. عینهو خودم. هوس نکنی دوتایی بشوی ها" ... از توالت بیرون آمد و بی بی چک خیس را گذاشت روی سکو. باید چند دقیقه ای بماند...

وقتی برگشت یکی از همکارانش هم توی دستشویی ایستاده بود... "مال شماست؟" ... کیت را برداشت و گرفت جلوی چشمش... "بله، مال من است"... یک خط کمرنگ صورتی کنار خط استاندارد خودنمایی می کرد. نباید دو تا باشد... نباید این خط صورتی/قرمز اینجا باشد... یک چیزی غلط است... خیلی چیزها غلط اند... یک چیزی کم است... خیلی چیز ها کم اند...

"مبارکه ایشالا؟" ... مبارک؟ واقعا الان همچین چیزی مبارک است؟... "نمی دانم. درست نمی بینم" ... همکارش آمد طرفش، کیت را از دستش گرفت و نگاه کرد... "مبارکه"

چه بی موقع جهان با آدمیزاد شوخی می کند. وقتش نیست...

نمی داند باید بگوید یا نباید بگوید... خودش را جمع می کند توی یک پاراگراف کوتاه... یک مسیج ساده... یعنی همینطوری با دست لرزان و نقابی از بی تفاوتی و اکراه؟ اولین تجربه این دو خطی شدن مقدس قرار است همینقدر ابلهانه و ریاکارانه بگذرد؟ به یک خبر کوتاه راه دور؟...

تا عصر که برسد به آزمایشگاه مدام با خودش کلنجار می رفت. حتی گاهگاهی ناخودآگاه همانطوری که پشت میزش نشسته بود دست می کشید روی شکمش. انگار منتظر باشد یک چیزی حس کند. ضربانی، نفسی، لگدی... روز ها را می شمرد و یادش می آمد هنوز خیلی مانده تا این حرف ها... توی تاکسی چشم هایش را بست و احساس کرد دوتایی دارند می روند آزمایشگاه... قرار است برود تست بارداری بدهد و بعدش شیرینی بخرند و بروند خانه پدر و مادر ها و جشن بگیرند... همینطوری بی مقدمه؟ بهتر نیست قبلش تلفن کنند؟ بنده های خدا سکته می کنند از ذوق... احساس کرد دست داغ مردانه ای روی شانه اش آمده... صدایی را می شنید که با حرارت و ذوقی نرم و ملایم آرامش می کرد... عینهو همه زوج های خوشحال دیگر... لامصب این یکی مال فیلم ها هم نبود که میان آن همه حسرت دلش را خوش کند که این چیز ها مال رویاست... مال قصه ها... این یکی خیلی واقعی بود. یک بافته رنگین از تار و پود زندگی... دلش خواست بازی کند. یک هو دلش خواست بازی کند. برود در قالب زنی که سال هاست آرزوی مادر شدن دارد و بارداری اش طولانی شده... مثل خیلی وقت های دیگری که به سرش می زد با مردم بازی کند...

با لبخند وارد آزمایشگاه شد... "آمده ام تست ادرار و خون بدهم. برای بارداری"... منشی آزمایشگاه به جای آنکه او را نگاه کند، به پشت سرش خیره بود... به درب ورودی. انگار منتظر باشد کس دیگری هم برسد... آخر سر هم پرسید آن سوال کذایی را... "تنها هستی؟"... کم نیاورد. همانطوری خنده بر لب و راست و مستقیم ایستاد "بله همسرم ماموریت است. دو، سه هفته است عقب انداخته ام، بی بی چک زدم دو تایی شد، صورتی... می خواهم مطمئن بشوم بعد خبرش کنم. طول کشیده... نگرانم"

آن دو، سه ساعت فاصله میان خون دادن و ادرار کردن توی شیشه های آزمایشگاه تا رسیدن جواب... آن دو ساعت جانفرسای جانکاه... کند گذشتند. سخت گذشتند. به آشوب و وحشت و حسرت و آرزو و رویا و خیال و دعای بشود یا نشود گذشتند... به حالی میان کاش و خدا نکند... به چشم های خیسی که جرات نداشتند گریه کنند...

و آخرین چیزی که مهم بود جواب منفی یا مثبت آزمایش بود...

تقدیم به تو... تقدیم به من... تقدیم به همه زن هایی که گریبانشان حسرت بوی شیر تازه دارد....

                                                                                                   ندا. م

  • ندا میری

1:

ابی یک ترانه دارد به نام "همین خوبه" که ترانه سرایش محسن شیرعلی ست و آهنگسازش شادمهر عقیلی. متن ترانه سراسر دلتنگی عاشقی ست برای معشوقش که حالا رفته است به هر دلیلی و عاشق دارد خودش را با چیزهای کوچک دلخوش می کند. من از این ترانه متنفرم و از هر چیز کوچک و ساده و ابلهانه ای که عاشق ها را قانع می کند. از تفکری که توی این ترانه است. از اینکه کار یک عاشق به جایی برسد که با آگاهی از آرامی و آزادی معشوقش راضی بشود... با اینکه دستکم توی عکس ها هنوز کنار هم ایستاده اند... از اینکه احساس کند همین خوب است که با اینکه معشوق چشم هایش را به روی او بسته است اما هنوز در چند خاطره با او مشترک است... و این ها را داد بزند... اصلا چرا باید همچین شعری سروده شود؟ خوانده شود و بعد هم لابد دختر ها و پسر ها زمزمه اش کنند و لابد کم کم باورش کنند... نفرت انگیز است... قناعت در عشق نفرت انگیز است. عاشق باید جاه طلب باشد. باید باشد. عشق ذاتا جاه طلب و حسود و خودخواه است. تحمل ندارم حتی لحظه ای به چیزی جز این معتقد باشم.

2:

"پیش از نیمه شب" قبل از آنکه فیلم خوبی باشد، یک مجموعه کامل است. یک عاشقانه ظریف که اضلاعش درست و دقیق چیده شده اند. یک واقعیت کامل. عین همان جمله ای که ته کار جسی به سلین می گوید. "زندگی واقعی همینه. کامل نیست اما همینه"... پیش از نیمه شب، آنقدر مایه برای نوشتن و حرف زدن دارد که آدم گیج می شود به کدامشان برسد. یک مراسم نهار خوری کامل دارد که همه چیزهای جذاب جهان را پوشش می دهد. عشق و خانواده و همخوابگی و دلتنگی و ازدواج و بوسه و غذا و نوشیدنی... زنی که فانتزی مردش را در حضور جمع با افتخار و لذت بازی می کند و ادای روسپی های خنگ را در می آورد... حقه های زنانه که سرشارند از طنازی و سیاست مداری... حرف زدن از ترفند های زن ها برای کشیدن مردها توی رختخواب و نگه داشتن مرد ها برای سال های طولانی.... گفتگو از باورهای کلیشه ای که انگار هرگز کهنه نمی شوند... تجسم کردن شکل و شمایل عشق در مسیر بزرگ تر و جدی تر شدن مجازی جات و سیستم ها و اپلیکیشن ها... سر و کله زدن سر اینکه عشق ابدی یک شوخی ست... "کدام زوجی را سراغ دارید که با هم مانده باشند؟" واقعا مانده باشند نکه در عقد هم و در کنار هم... یک خانم مسن هم بین جمع هست که به موقع، وقتی همه جوان تر ها حسابی شوخی و جدی های شان را ریختند بیرون، لب به سخن باز می کند و از شیوه خوابیدن همسرش می گوید که شب ها کنار او دراز می کشید و دستش را کامل روی او دراز می کرد. به شکلی که او را محکم در بر می گرفت و امکان حرکت را از او سلب می کرد... از احساس امنیتی می گوید که این حصار برای او فراهم می کرده است. زن از وحشت این روزهایش حرف می زند و می گوید خیلی چیزهای ساده روزمره هستند که فراموششان می کند... می گوید گاهگداری قیافه همسرش را از یاد می برد. انگار اجزای صورت او در حافظه اش محو می شوند... و این عین دوباره از دست دادن اوست و زن را می ترساند. پس او خودش را مجبور می کند گهگاهی ذره ذره صورت همسر مرحومش را بازسازی کند و به خاطر بیاورد. دندان هایش، موهایش، پوستش، لب هایش، رنگ دقیق چشم هایش... عشق برای او ابدی ست.... و حتما برای لینک لیتر، که آن مراسم نهار رویایی و عالی و کامل را با این مونولوگ می بندد... با سر سلامتی دادن حضار به عمری که در گذار است و نه عشقی که در گذر است.

3:

دو قلو های جسی و سلین یادم انداختند آخر همه کارتون های کودکی به ازدواج و بوسه و با هم ماندن ختم می شدند. اصلا دختر بچه ها حق ندارند به چیزی جز این باور داشته باشند. چرا یادم رفته بود؟ چرا هیچ حواسم نبود که عموم قصه های شاه و پریانی به وصال و رقصیدن عروس در میان دست های داماد ختم می شوند؟ شاید این آفت ذهن خودآزار زنی ست که پوکوهانتس را دوست دارد در حالیکه بر بالاترین نقطه کوه ایستاده است و با محبوبش وداع می کند. به نظرم وقتش رسیده به بل اقتدا کنم.

4:

سلین خوب غر می زند. درست و قشنگ غر می زند. عین همه زن های واقعی در حالیکه لب پایینش آویزان است بهانه می گیرد و از سرخوردگی ها و رویاهای از دست رفته اش حرف می زند. او بخوبی هنوز پس از این سال ها لوندی می کند، اغواگری می کند، شیرین زبانی و شوخ طبعی می کند... و جسی همراهی اش می کند. در تمام این لحظه ها... جسی "می خواهد" سلین را همراهی کند و از پس این کار، خیلی خوب بر می آید. به موقع صدایش را بلند می کند، به موقع تیکه می اندازد و به موقع کوتاه می آید... و وقتی سلین با گفتن تلخ ترین جمله ای که در هر رابطه ای ممکن است گفته شود او را ترک می کند... دنبالش می رود. کنارش می نشیند. بازی می کند. شوخی می کند و به هزار تمهید نازش را می کشد... با او حرف می زند و به او می گوید او را زیباترین زن جهان می بیند... همین حالا در آستانه دهه پنجم زندگی اش... عین همان سال های قدیم... و حتی در هشتاد سالگی... و می شود مردی که هیچ وحشتی ندارد از تداوم این رابطه تا چهل سال دیگر... او "می خواهد" سلین رادر هشتاد سالگی ببیند... در حالیکه هنوز در چشمان او زیباست و می درخشد.... جسی آن مردی ست که یک جایی کل زندگیش را به عشق آواز خواندن سلین رها کرده است...

و سلین چاره ای ندارد جز اینکه در برابر این حجم از عاشقانه های نایاب کوتاه بیاید و به بهترین همخوابگی عمرش تن بدهد...

5:

خودخواه باشیم. در عشق خودخواه و جاه طلب باشیم... و نترسیم از فکر کردن به اینکه 56 سال با هم دوام بیاوریم. حیف است تن دادن به آروزی 56 روز و 56 هفته و 56 ماه.... از شکست خوردن رابطه ها آدم ها حقیر نمی شوند... اما بی ایمانی و قناعت کردن در عشق حتما از ما، از همه ما یک مشت ابله ترسوی محقر خواهد ساخت.... به سلامتی همه جسی ها و سلین ها که درباره 56 سال تداوم رابطه شان حرف می زنند... جراتش را دارند که به 56 سال با هم بودن فکر کنند... نشانه ها فقط برای آدم هایی جواب می دهند که جرات دارند به با هم بودن های بلند مدت فکر کنند... آدم هایی که جرات دارند به پای با هم بودن از "یک شب" تا "یک عمر"، به خیلی چیزها گند بزنند...

                                                                                                                   ندا. م

  • ندا میری

 

 ده ساله بودم. ان وقت ها خبری از ماهواره و اینهمه کانال متنوع و رنگ به رنگ نبود. ما یک آقا فیلمی داشتیم که بساط پر و پیمانی هم داشت. از فیلم های روز تا کلاسیک های درجه یک. انواع و اقسام شوها و برنامه های تلویزیونی. فیلم فارسی و هندیجات و فیلم های روز ترکیه. هر چهارشنبه که این آقا با ساک دستی اش می رسید، من می دویدم کنار ساکش می نشستم و تند تند سوال می پرسیدم. کارتون هم آورده اید؟ مسابقه ای چی؟ از این بزن بزن های درست و حسابی... بماند که ما به قاعده مادرجانمان موظف بودیم هفته ای یک دانه کلاسیک تماشا کنیم و در دیدن موزیکال ها هم حتما همراهی کنیم. چقدر هم که این بخش آن روزها کسل کننده بود. من دلم کتک کاری می خواست و خون و خونریزی و مشت های سفت. خب توی کلاسیک ها اصلا از این خبرها نبود که... فکر می کنم عشق من به سینمای کلاسیک بعد ها از صدقه سر همان اجبارهای مادرجانمان حادث شد. وقتی بزرگ تر شدم و نوجوانی رسید و تازه فهمیدم جادو اینجاست... پس همین سیاه و سفید های تمام قد رنگی.

یکی از همان چهارشنبه ها، آقا فیلمی ما یک چیزی از خورجینش کشید بیرون و گفت این را صرفا برای این پرنسس کوچولو آورده ام. هیچ توضیح بیشتری هم نداد. فقط به مامان که با کنجکاوی نگاهش می کرد گفت " دورهمی ببینید خوش می گذرد. مراسم انتخاب دختر شایسته است"

وقتی برای اولین بار با آنهمه دختر رنگارنگ زیبا روی طناز مواجه شدم دست و پایم را گم کرده بودم. میان رنگارنگی لباس ها و تلالو جواهراتشان غوطه می خوردم. چهره های شاد و زیبا و آراسته شان را مرور می کردم. نمی توانستم انتخاب کنم کدامشان از آن یکی قشنگ تر است. زبانم خوب بود. با کمک مامان و بابا سر در می آوردم چه می گویند و چطوری خودشان را معرفی می کنند و سوال داور ها را چطوری پاسخ می دهند... آخر سر که دختر مکزیکی و دختر روس و دختر هلندی رسیدند فینال، کار سخت تر هم شد. دختر روس خیلی نمکین و زیبا بود. اصلا شبیه تعریف ذهنی من از زیبایی روس ها نبود. گرما و حرارت خارق العاده ای داشت و با هر لبخندش فضا را به کل تسخیر می کرد. در لباس شب سفید رنگش بیش از همه عروس هایی که دیده بودم می درخشید. از آن طرف دختر مکزیکی چشم های خارق العاده و ملاحت درجه یکی داشت که هربار توی دوربین مستقیم نگاه می کرد دست و پایم را گم می کردم. یک ترکیب متناسب از جذابیت لاتین و شیرینی بکر روستایی. به کفایت نرم و به اندازه آتشین. دختر هلندی هم زیبا بود و قد بلند و خوش اندام. اما از این دو تا کم داشت. نمک و لوندی دختر روسی و زیبایی ساده و کلاسیک دختر مکزیکی، چهره ملوس او را از چشم می انداختند. بابا طرفدار دختر روس بود و مامان پایه دختر مکزیکی. من تکلیفم روشن نبود اما... وقتی دختر مکزیکی میس یونیورس شد و بر سرش تاج گذاشتند، دیگر دغدغه من از باب اینکه کدامشان شایسته تر و زیبا تر و دلفریب تر است پایان گرفت. با خودم فکر می کردم آنهمه داور دانا و فرهیخته حتما به درستی به این نتیجه رسیده اند که او شایسته تر است برای دریافت این عنوان و این تاج و این گل های رنگارنگ...

آن مراسم را به مدت یک هفته ای که فیلم در کرایه ما بود، هر روز می دیدم و بعد از آن هم کار من شده بود نوشتن سناریوی میس یونیورس ده سال بعد. وقتی که بیست ساله شده ام و به عنوان نماینده ایران می روم روی آن سن و خودم را نمایش می دهم و به سوال های سخت و آسان داور ها پاسخ می دهم. هنوز هم به روشنی همه آن تصویرها و رویا ها توی سرم زنده اند. خودم را در لباس های پر از سنگ و پولک تصور می کردم، در حالی که موهایم را عین آبشاری بر شانه های عریانم ریخته ام و گاهگاهی با حرکت سرانگشتانم تابشان می دهم که دل ببرم از داور های شیک پوش عینک زده ای که نشسته اند و من را محک می زنند.

آن روز های خوب... آن روزهای گرم... آن روزهای رویاهای کودکانه و قصه های پریان... آن روزهایی که فکر می کردم همین که زیبا باشی، همین که لباس های فاخر درخشان بپوشی، همین که بلد باشی صاف بایستی و درست راه بروی، همین که بلد باشی در جواب سوال داور ها وقتی از تو می پرسند اگر برنده بشوی به عنوان میس یونیورس چکارهایی برای دنیا و کشورت می کنی، با یک لحن اندوهگین بگویی فلان و بهمان می کنم و در راستای نجات دنیا قدم های بزرگی بر می دارم... آن روزهایی که فکر می کردم همین ها کافی ست... گاهی دلم برای آن روزهای خودم تنگ می شود. آن رویاهای درخشان پرشور سرشار از زیبایی و تجمل...

ناگفته نماند که من هنوز هم از دیدن همه این جنس برنامه ها ذوق زده می شوم. قطعا دیگر آرزوی قدم زدن روی آن سن های براق را ندارم، اما تماشای دخترهای طناز و دلربا که یاد گرفته اند درست راه بروند و تمرین کرده اند خوب بخندند برای من سرگرمی مطبوعی ست...

شاید همان روز ها اولین جرقه های اعجاز خوب خندیدن در سرم خورده باشد. شاید تماشای آن دختر لوند روسی که دست و بال پدرم را با هر خنده می لرزاند یادم داد که دختر حتما باید خوب بخندد... اصلا باید بخواهد که خوب بخندد. باید تمرین کند که خوب بخندد... جانانه و شیرین و هوش ربا...

آن وقت ها هنوز نمی دانستم برای خوب خندیدن، برای خیلی خوب خندیدن تمرین کفایت نمی کند. باید طبیعت دست به کار شود و خنده ها را میان چشمه ای از اشک های روشن غسل دهد و تبرک کند... تازه آنجاست که پیش از آنکه آدم خودش بفهمد چه شد، کم کم از همه ستاره های سینما و دخترهای شایسته و برگزیده روی استیج ها سبقت می گیرد و عمیق تر و رویایی تر می خندد...

آدمی ارام ارام می فهمد برای خوب خندیدن حتما باید یک جایی خوب و گرم و گیرا گریسته باشد...

                                                                                                             ندا. م

  • ندا میری