الفبا

الفبا

۱ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

سرفه کردن من یک اتفاق نیست. دیگر یک عادت روزانه شده است. انقدر که اگر یک روزی صبح بدون سرفه های پیاپی و غلیظ و تند از خواب بیدار شوم، انگار یک گمشده دارم. سرفه های گاهی خشک و گاهی آغشته به خلط و در موارد انگشت شماری قطره های خون. سرفه های من از ته سینه ام بیرون می آیند. انگار دارند یک بخشی از من را از آن ته های تن و جانم می کنند و با خود می آورند بیرون. کمی از رنج های نهفته در سکوت مدام من را شاید... در برابر این سرفه ها از "ای مرض" تا "ای جان" شنیده ام... از "الهی بمیری" تا "الهی بمیرم"... با سرفه هایم خو گرفته ام، حتی دوستشان دارم. تنگ شدن نفسم را که از پس این سرفه های ممتد می آید. درد سینه ام را... احساس می کنم به اندازه خنده هایم، فین هایم، اشک های گم و ناپیدایم، همه بغض هایم، صدای گرفته ام، شادابی و خستگی توام چشم هایم، کودکی ام، شور و حال دائمی ام، جیغ جیغو شدن های گاه به گاهم، بلند و تند تند حرف زدنم، فحش دادنم، خیال بافی هایم، دیوانه وار با خودم حرف زدن ها و هروله رفتن هایم وسط خیابان های شلوغ و به اندازه همه چیز های دیگری که مال من هستند، گوشه ای از من هستند، این سرفه ها هم بخشی از من هستند، بخش لاینفکی از من... از آن چیز های انحصاری که آدم ها تو را با آن به خاطر می آورند...

*

سالهاست که من سرفه می کنم. سال هاست. یک دکتر بامزه دارم که خیلی هم سن و سال دار نیست و هربار که مرا می بیند می گوید "تو هنوز زنده ای؟ پس کی می خواهی بیخیال زندگی بشوی؟ لااقل بیخیال من بشو و برو برای خودت یک دکتر دیگر دست و پا کن. تو که با وقاحت تمام به حرف های من گوش نمی کنی. هر چند ماه یک بار هم می آیی اینجا و بر و بر توی صورت من نگاه می کنی و جواب همه سوال هایم را هم سربالا می دهی... برو یک کسی را پیدا کن که حداقل  حرص نخورد و تا چند ماه آینده اصلا قیافه ات را هم به خاطر نیاورد" بعد از همه اینها اما نگاهم می کند، پدر مآبانه و مهربان می پرسد "راستی شغلت چیست؟ سر و کار با مواد آلاینده و گرد و خاک و اینها که نداری؟" می خندم و میگویم "نه، من کارشناس انفورماتیکم. سر و کارم فقط با سیستم است و صفحه نمایش... بعد هم چطوری پس ادعا می کنی من را یادت می ماند وقتی هربار این سوال تکراری را می پرسی؟"... جواب می دهد "من چکار دارم از کجا نون می خوری؟ سهم من از تو این پررویی تمام نشدنی تو است و این وقاحت خانم جان"... و من هربار شرمم می آید به او بگویم این وقاحت اگر نبود... آخ این وقاحت اگر نبود...

*

یک دوستی دارم (دوست که چه عرض کنم... بیش از اینها... بسیار بیش از اینها) که خیلی عوضی هم هست تازه... و من این عوضی بودنش را اصلا دوست دارم. این عوضی بودنش موضوع مهمی ست. یک چیزی توی مایه های آشغال خواندن "چتر های شربورگ"... دقیقا وقتی یک چیزی از مرز ها عبور می کند و تو دیگر دلت نمی آید از واژه های مستمسک و دستمالی شده ای مثل شاهکار و معرکه و محشر و غیره برای توصیفش استفاده کنی و نمی دانی باید چطوری سطح مهر و اشتیاقت را بپاشی بیرون... این وقت ها باید پناه ببری به یک چیزهایی که بقیه نفهمند. فقط خودت بفهمی و طرف حسابت و احیانا بعضی ها.... و تازه انگشت شماری از بعضی ها... اینطوری ست که من مجبورم احتیاط کنم و به جای رفیق درجه یک و همدم و محرم که این روز ها روی هر کس و ناکسی می نشینند، این دوستم را عوضی عزیزم بخوانم... و خلاصه همه اینها اینکه این عوضی عزیزم قدر سرفه های من را می داند. حتی بیشتر از خنده هایم... (اصلا اینطوری می شود که سطح بعضی ادم ها توی زندگی آدم از یکی مثل بقیه یا مثلا خیلی عزیز و خیلی نزدیک و اینها می رود بالاتر... قصه اتاق های خانه من را یادتان هست؟ این چیزهاست که ادم ها را می برد توی اندرونی دیگری)...

این روز ها این عوضی جان ما هی نگران می شود، هی و هی و هی... بعد می خواهد این را بروز هم ندهد و خونسرد باشد و کول هم برخورد کند و من البته می دانم دلش می خواهد سرم را بکوبد به دیوار و تهش خیالی هم نیست... اصلا کی بهتر از او که سر من را بکوبد به دیوار... و من حالا می خواهم به زبان بی زبانی به او بگویم بیخیال این اضطراب ها بشو... اگر قرار باشد که تو هم از سرفه کردن من و اصلا ته تهش از خون بالا آوردن من بترسی که دیگر من دلم به هیچ دیوانه ای از جنس خودم، دور و برم خوش نمی ماند و به قول خودت اینطوری من بیشتر از همیشه تنها می شوم... و تو که خوب می دانی "تنها بودن، یه کابوس شومه"... بگذار من حالا حالا ها حال این ترکیب را ببرم ...

" سرفه های پی خنده های تو"

                                                                                                                 ندا. م

  • ندا میری