الفبا

الفبا

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

حالا هی بگو نرو... هی بگو بمان... اصلا هی مرا بترسان که "از تنهایی دق می کنی"... الان ساعت هاست خیره خیره دارم به دیوار سفید روبرو نگاه می کنم و گل های صورتی/قهوه ای روی ش را می شمارم و به این فکر می کنم تو چه می گویی؟ معنی همه این مزخرفاتی که پشت هم می بافی چه چیزی می تواند باشد؟... تو و بقیه... این بقیه آدم های مهمی هستند ها. فکر نکنی هر کس و ناکسی را می نشانم کنارت... این بقیه همان چند نفر انگشت شمار آدم مهم غیر از تو اند... که آدم های نزدیک زندگی من محسوب می شوند... که دوستشان دارم... که دلم تنگشان می شود... همه شماهایی که اجازه دارید بگویید بمان... همه شماهایی که فرصت و حق دارید بگویید نرو... بگویید دلمان تنگ می شود و من دستم بلرزد... همین همه شما که خبر ندارید شب ها گاهی چقدر سخت می شوند... شب ها... شب های بعد از رفتن مهمان ها... شب های قبل از صبح هایی که بوی بیمارستان می دهند و الکل و تزریق... شب های طوفان و رعد و برق های تند... شب های بختک... شب قبل از سال تحویل... وای شب های قبل از سال تحویل، از همه شب های سال سخت ترند... حتی آن وقتی که مامان بود و ما بچه تر بودیم و دلمان به بوی نارنج و اسپند مامان ساز (یک چیزی تو مایه های همه چیز های مامان دوز)، خوش بود هم سخت بودند... روز های آخر سال همه شان سختند، همه شان به طرز عجیب و غریبی دلتنگ اند... من می روم توی خیابان ها راه می روم و موسیقی گوش می دهم و تنگ های ماهی و سبزه های عدس و گندم را نگاه می کنم، که حالم خوب شود، که حالم خوب بماند و انگار نه انگار... یک چیزی کم است... یه چیز حجیم و عظیمی کم است. آنقدر عظیم که از عطر شب بو ها و خودنمایی لاله ها کاری بر نمی آید... شبیه دست های تو

هی با خودم فکر می کنم دیگر وقتش شده... باید این چهار تا تیکه خاطره هنوز دست نخورده تمیز را بریزم توی یک جعبه و بروم... به یک قبرستانی که آدم هایش را نشناسم... ادم های ش سیاه باشند، یا که کک مکی و بور و سرخ و سفید... اسم های شان غریبه باشد... مثلا اسکات، یا مثلا راج... بوی غریبه ها را بدهند اصلا... چه می دانم هر جایی که آدم هایش شکل تو نباشند. هر جایی که بوی تو را ندهد... هرجایی که برای من بومی، بومی نباشد و بوی آدم های بومی را ندهد... از تو دور... هر چه دور تر بهتر...

اصلا یک جایی که آدم ها کاری به کار هم نداشته باشند... اصلا همه باشند نقش های روی دیوار... بی حس... بی نا... بی حرف... اصلا همه باشند یک مشت عوضی چرک که مردنت وسط خیابان هم تکانشان ندهد... از آن جاهایی که دیگر چشمت پی مهر کسی نیست، پی آغوش کسی، پی بوسه کسی... و تکلیف ت معلوم است با خودت و همه این بنده های خدا که سرشان به کار خودشان است. تو می گویی مهربان نیستند؟ چه اهمیتی دارد وقتی نامهربانی و بی اعتنایی شان صادقانه است... هروقت هم دلم گرفت می روم توی خیابان یا کافه ای می نشینم و تا خرخره مست می کنم و دست یک غریبه را می گیرم و همان وسط محکم می بوسم... شب را توی اتاق تاریک من یا زیر نور راه راه مهتاب که از کرکره اتاق او می گذرد، می گذرانم و فردا فراموشش می کنم... و به او هم اجازه می دهم به راحتی فراموشم کند... هه... نمی توانم؟ خیال می کنی... خیال می کنی...

تا یک جایی و یک روزی یک هو در حدودم کسی به زبان مادری ام بگوید "سلام" و قلبم بریزد... قلبم بریزد و یادم بیاید چه چیزهایی که کم دارم... هرسال با آمدن بهار، خواب همه هفت سین ها را ببینم... و دلم تنگ بشود... دلم برای همه این چیزهایی که این جا دارم تنگ بشود... دلم برای تهران تنگ بشود، تهران برفی... دلم برای گربه های سر کوچه که هر صبح تا یک مسیری به امید یه تکه کوفت همراهی ام می کنند، تنگ بشود... دلم برای همه کلاغ های توی مسیرم که احساس می کنم مغزم زیر نگاه های بی حیا و تندشان برهنه می شود، تنگ بشود...  

دلم گرفته است عزیز همدل من... از دنیا... از دنیای بی تو، از دنیای با تو... حتی از بهار که دارد می آید و من نمی توانم از صمیم قلبم هوای آمدنش را بکشم تا ته ریه هایم... احساسی شبیه حال ساشا گری تو تجربه دوست دختر دارم... پیچیده تر حتی. تو می فهمی خودت...

طاقت ندارم تو و تهران و بهار و دنیا را یک جا دوست نداشته باشم... فاصله... فاصله های زیاد و شاید طولانی... کلا دیگر نگویی "نرو... بمان... از تنهایی دق می کنی" ها.... شاید میان آنهمه غریبه، تنهایی کمتری باشد.... حداقل انتظار کمتری هست.

پی نوشت یک: این یک یادداشت کاملا مشوش است. هذیان های آشفته یک ذهن آشفته و ابدا ارزش دیگری ندارد... 
پی نوشت دو: نگو اذیت می شوی... بگو می میری... بگو دور از این آسمان "می میری"

پی نوشت سه: دقت کرده ای ناصر عبدالهی چطوری می گوید "منو ببخش که درخشیدی و من چشمامو بستم؟"

ندا. م

  • ندا میری

گاهی یک چیزی دل یک کسی را می شکند و همزمان حال تو را می سازد... گاهی همان دستی که کسی را پس می زند، دست تو را سفت تر می گیرد... همان اتفاقی که دیگری را دور تر می کند، تو را نزدیک تر می برد... برایت ایمان دوباره می سازد... برایت شادی هزار باره می آورد... و تو هی می خواهی شادی نکنی، هی زور می زنی که اندوه دیگری نشود مایه شادی تو... اما مگر دست خود آدم است؟ مگر دست من بود وقتی ایمانم پرید که حالا دست من باشد برای تولد دوباره اعتمادم شادی نکنم؟ گیرم دلیلش هر چه باشد. حتی شکستن قلب و غرور یک کس دیگری... من می روم توی بستر خیال ها و خواب هایم دست او را می گیرم و خرابی اش را زار می زنم. از ته قلبم... اما دروغگوی خوبی نیستم... نه! نمی توانم حاشا کنم این قطره های کیفی را که توی رگ هایم می دوند و قلبم را یاد دوباره تپیدن می اندازند و مغزم را با مخمل باور کردن دوباره "تو"ی مهربانم آشتی می دهد... چگونه حاشا کنم اتفاقی را که از تو، مجدد و مکرر یک آدم راست می سازد و من را با نوازش گونه های مشعشع تو آشتی می دهد؟... همین یک بار... همین یک بار هم که شده می خواهم بی شرم و خجالت از رنجیدن یک کسی، یک کسی که بسیار هم دوستش می دارم لذت ببرم... حقم هست... بعد از همه شک های عبوس بهمن، این اتفاق های ساده اسفندی، بوی بهار می دهند... بوی بهار

 *

 تو کنار من گشوده شدی... و بزرگترین دروغ عمر من خواهد بود اگر انکارش کنم. بزرگترین دهن کجی من به وجدانم... گیرم به زور... گیرم به تلخی... گیرم بعد از چیزی قریب به ده هزار ساعت... تو ذره ذره کنار من عریان شدی... و این برهنگی شکوهمندترین اتفاق زندگی من شد. عظیم تر از همه عاشقانه هایی که پسر ها در نوجوانی برایم سروده بودند... لذیذ تر از تمام بوسه های بعد از قهر ها... مقدس تر از همه تن به تن های جنون و عشق و شهوت...

به تو گفته بودم و نگفته بودم "فرصت بده تو را ببینم"... تو را.. خود تو را... آن خود درخشان سبز را که زیر این پوسته های مثلا جذاب نفس می کشد... آن خود خود خودت را.. همان الماس تراش نخورده را... حتی اگر شبیه کریه ترین دیو قصه های کودکی مان باشد... یادت باشد حالا و همیشه، به دلبری که دوست داشتن هیولای مردش را یاد نگرفته است، باید شک کرد... به دوستت دارم هایش... به ماندنش.

یک باری یک کسی از من پرسید چطور تحمل می کنی انقدر راحت و بی پروا از خودت سخن بگویی و دیگری در برابرت سکوت های طولانی و عمیق کند؟ و من یک دانه از آن خنده های موذی و جن زده تحویلش دادم و گفتم همه این سکوت کردن های مدام و تاریک به آن "آن" برهنه شدن می ارزند... نه! نه! بیش از اینها.... اصلا عیار آن لحظه را هزار برابر می کنند... من صبورم... من صبورم... اما صبوری ام مفت نیامده ست که ارزان بفروشمش... که خرج هر بی سر و پای ولگردی کنمش... این صبوری ها می آیند و می رسند به یک نقطه ای که آدم را مخاطب این جمله می کنند :"تو تنها کسی هستی که می دانی و احتمالا تنها کسی خواهی بود که این ها را شنیده ست...." 

نگاهم نمی کنی... دقت کرده ام. تو در لحظه های سوال و جواب های سخت نگاهم نمی کنی... جراتش را داری. می دانم که داری... حیا می کنی... همه شرمی را که از روزمره ها دریغ می کنی می آوری به دقیقه های دو نفره بی تاب... و صدای تو... وقتی دارد تعریف می کند، یک چیزی را.. هر چیزی را... هرچقدر کوتاه و یه زحمت... خش بر می دارد... خجالت می کشد و من آن آزرم نایابش را می پرستم.

من کنار تو عریان شدم... یک عریانی تمام و کمال... و اگر این لختی بی منت، من را به لمس گوشت و خون و استخوان تو نمی رساند، همه اعتبارش می رفت و من را تا ابد شرمنده می کرد... شرمنده همه بکارت هایی که به رنج از بستر هزار زنگی مست به سلامت عبور داده بودم تا به تو برسانم... به ضیافت خون و درد تو.

سخن گفتن تو خوب است... بهتر از هر اتفاق دیگری شاید... لحظه منزه گشایش است اصلا... گشایش هزار پنجره به روی زیباترین باغ های پاییزی باران خورده... اما حالا دیگر آموخته ام تو را از لابلای دقایق الکنت بیرون بکشم و بیاورم به رختخواب بی خوابی های شبانه ام و نوازش کنم... من قدر این را می دانم... اینکه تو فرصتم دادی دستم را بکشم روی تنهایی ها و زخم هایت... قدر امانت تو را می دانم. هر چه پیش بیاید. هرچه...

ای وای ای وای که تو چقدر شایسته نواخته شدنی... دم به دم... دم به دم... یک چیزی هست که خیلی منتظرم وقتش برسد و به تو بگویم... صبوری کن اما... صبوری کن

                                                                                                                      ندا. م

  • ندا میری