الفبا

الفبا

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

میلدرد (روث نگا) میان گندم‌زارها می‌دود. او هنوز به نام خانوادگیِ عزیزِ "لاوینگ" متبرک نیست. دوربین روی شکم برآمده‌ی او که حامل نطفه‌ی عشقی درخشان است، فوکوس می‌کند و داستان لاوینگ‌ها اینطور آغاز می‌شود.

یک قرن از الغای قانون بردگی گذشته، اما جنوب آمریکا هنوز از تعصبات تبعیض نژادی رها نشده است. رنگین‌پوست‌ها کماکان آنچنان به رسمیت شناخته نمی‌شوند که حق داشته باشند با یک سفیدپوست ازدواج کنند. نه تنها چنین رفتاری یک جرم اجتماعی محسوب می‌شود و به مقامات حقوقی این امکان را می‌دهد که طرفین را محاکمه و زندانی کنند، که فرزندانِ چنین پیوندی هم حرامزاده و مطرودند. البته که این قانون همانند بسیار دیگر قوانین نمی‌تواند کسی را از عاشق شدن بازدارد و حالا ریچارد لاوینگ (جوئل اجرتون) زنی را از همان دایره‌ی ممنوع می‌خواهد. ریچارد مردی کم‌حرف و درون‌گراست که بدون هیچ جنجالی پای این دوست داشتن ایستاده. تقریبا هیچ جایی از روایت نیکولز او را در هیات مبارزی پرشور نمی‌بینیم. اما این نکته هرگز نشانه‌ی انفعال مرد نیست. او جنجال نمی‌کند اما کوتاه هم نمی‌آید. از میلدرد پذیرنده‌تر است و اولویتش ماندن با زنی‌ست که برگزیده است و در این مسیر ابایی از دادن هیچ تاوانی ندارد. شاید برای مخاطب دوست داشتنی نباشد، اما فراموش نکنیم او کسی‌ست که میلدرد لاوینگ سال‌ها پس از مرگش درباره او می‌گوید: او از من مراقبت می‌کرد و برای یک زن چه چیزی از این حیاتی‌تر که اینگونه مومنانه بداند مرد خانه‌اش او را محافظت می‌کند. نیکولز این بار نورافکنش را روی زن داستانش انداخته است و به میلدرد فرصت داده در این مسیر رنج و دلتنگی، چونان بالرینی متبحر رقص دلنشین احقاق حق انسانی‌اش را به رخ تماشاگر بکشد. چه به عنوان دختری عاشق که دست در دست مردی که دوست دارد می‌نهد، به شهری دیگر می‌رود و علی‌رغم آنچه ممکن است در آینده رخ بدهد، با او ازدواج می‌کند. چه به عنوان همسری همراه که در تمام این مسیر اولویتش ماندن کنار همسرش است، حتی در کلیدی‌ترین لحظات مبارزه‌ی پرشورش وقتی همسرش از حضور در دادگاه سرباز می‌زند او افتخارِ آن لحظه‌ی تاریخی را نادیده می‌گیرد و چشم در چشم وکیل‌ها تاکید می‌کند بدون ریچارد در دادگاه حاضر نمی‌شود، و چه به عنوان مادری نگران که می‌خواهد فرزندانش را در وطن بزرگ کند. میلدرد دیگر آن دختر خجالتی نیست. او در دامان عشق و زیر سایه‌ی محافظت مرد شکوفا شده و حالا اعتماد به نفس و شجاعت این را دارد که برای خانه‌اش‌ بجنگد. خانه‌ی میلدرد صرفا یک چاردیواری نیست که هرجایی از جهان باشد. خانه‌ی او همان جایی‌ست که ریچارد قول داده روزی برایش خواهد ساخت. روی همان زمینی که عاشقش بوده. بچه‌های او باید آنجا بزرگ بشوند. او باید روی همان زمین بایستد و به جهانی که این عشق را به رسمیت نمی‌شناسد، دهن‌کجی کند. جادوی روث نگا نقطه‌ی اوج رقص شکوهمند میلدرد است. به صورتش نگاه کنید. اقیانوسی از حس و کلمه در سکوت او موج می‌زند. بالانسِ دلنشینی از مجادله و اطمینان، امن و دلتنگی، شادی و اندوه، آن چنان در هارمونی و تعادل که حتی در بحرانی‌ترین حالش هم، سر سوزنی به طمانینه و آرام او از بودن در کنار ریچارد شک نمی‌بریم.

لاوینگ فراتر از یک روایت تاریخی‌ست. بیش از تصویر کردن یک دوران یا یک مبارزه‌ی اجتماعی. تمرکز نیکولز بر پیوند است. آنچنان که خیلی ساده و صرفا در حد دادن اطلاعات اولیه به بخش قانونی و روند پیگیری پرونده و وکلا می‌پردازد. لاوینگ داستان عاشقانه‌ی یک زوج است که رسالتش، احیای اعتبار خدشه‌دار شده‌ی مفهومِ درست و اصیل ازدواج است. ازدواج نه به عنوان صرفا یک همزیستی ثبت‌شده‌ی قانونی. فراتر از این. که به عنوان پیوندی عمیق میان دو نفر که از رگ و خون مومن شده‌اند در کنار هم بمانند و چه کسی بیش از آن‌ها حق دارد لحظه به لحظه‌ی این پیوند را در وطنش جار بزند؟ هشداری بجا و به موقع به نسلی که روز به روز در گریز از مفهوم تعهد (به خود، به دیگری، به خاک، به عشق، به ازدواج) داستانی تازه‌تر می‌چیند.  

  • ندا میری

نفهمیدم چی شد. نکه فک کنی ایراد و اشکالش از منه ها. نه. فرصت نمی‌ده به آدم. فرصت نمی‌ده بجنبی به خودت. تا میای تکون بخوری انگار کن یه آخ که رد شه از قفسه سینه‌ت، عینهو اون پلک زدنایی که از شدت ناگه بودن و تیزی‌شون، نمی‌فهمی تو پلک زدی یا برق پریده از لامپ، عینهو همه دم‌هایی که می‌کشی و نمی‌فهمی داری می‌کشی.... همونقدر یهو غافلگیرت می‌کنه. اصلا می‌کنه که تو نفهمی چی شد. چی رو بفهمی؟ چرا بفهمی؟ که لطفش به همین بی‌هنگامیه و بی‌معناییِ متناقضِ سراسر معنا که از شعور آدمیزاد آنچنان خارجه که ازل تا ابد قرار شده بر نادان ماندن به همه‌ی ابعادش. خوش خیال بودن همه‌ی اون هزار هزار مکتب رفته و مکتب نرفته‌ای که پروسه‌ی عاشقیت رو به فلسفه و روانشناسی و خودآگاه و ناخودآگاه آدمیزاد، تحلیل کردن... یه نگاهی، یه صدایی، یه خنده‌ای... مال من ایناست. مال شما چیه؟ می‌تونه بوی عبورش باشه یا کیفیتِ حرکت دست‌هاش تو هوا وقتی داره حرف روزمره می‌زنه... مال من ایناست و فرق نداره مال شما چیه. اصلِ قصه، ایستاییِ جهانه اون وقتی که اینا، همین نگاه و صدا و خنده و عطر و گردش دست و امثالهم، یهو سیخ می‌شه تو سینه و بند از بند آدم می‌بره... با خودتون نگید چی شد. اینکه چی شد در برابر اتفاقی که افتاده خیلی حقیرتر از اونه که عیار داستان رو شوخی شوخی بکشیم پایین با پرسه زدن پیِ چراش. تازه از این هم که بگذریم، کی می‌دونه آخه جانِ من؟ بلدِ کارهاش موندن توش... اینکاره‌هاش با یه رساله ادعای مکتوب و هزار خطابه ادعای غیرمکتوب، موندن توش... از من که اصلا نپرسید چی شد که ما کفتر جلدِ حال خرابشیم یه عمره و همه آرزومون همون لال و گنگ موندنه تو داستانِ بلاهتش...

خسته بودم. خیلی... ناامید ولی نه که من بلدش نیستم اساسا. ورنه جا برا ناامیدی هم بود. انقدری که کسی روش نشه بپرسه چرا...  واسه خودم خیال برم داشته بود نشم که نشم اسیر هیچ نگاه و هیچ صدا و هیچ خنده‌ای. خوشم بود با ورپریدگی که بی‌دردسر می‌چرخوند روز به روز و ساعت به ساعتش رو. نفهمیدم چی شد. تا اومدم به خودم دیدم اوخ! خیس و خنک نشستم میون دست‌هاش. کی می‌دونست یهو ناغافل پیداش می‌شه تو خواب و بیداریِ گسِ ظهرِ زمستون و آنچنان تیز و تند و بی‌وقفه می‌کوبه چشماش تو چشمام که گیج و نشئه باز کنم قلابِ هرچی در و پنجره‌س واسه نگاه و صدا و خنده‌هاش که عینهو موج‌شکنِ همه‌ی بندرهای عزیز دنیا، یه تلاطمِ جون‌دار خوش‌قیمتی داشتن دسته‌جمعی و یه غربتِ محظوظ گیراندازی تک به تک... وقتی زد به غارت بند بندِ تنم دیگه دیر بود واسه اینکه بفهمم چی شد و چرا شد و اساسا چی به چیه. تنها چیزی که فهمیدم این بود که عیار این خاطرخواهی از من نبود. از دست‌های تو بود که کلید بهشت بودن و سقاخونه‌ی سر باهار...


یه عمر رجز خوندم بریم پی رویاهامون. کوتاه نیاییم از رویاهامون... حالا نشستم مات که اون نگاه پر از مهرِ احترام‌آلود، که تو اون جَز کلابی که بهترین اسم دنیا رو داشت، بین اون دو تا عاشقِ مغرور تمیز در اندازه‌ترین و زیباترین شکل ممکن رفت و آمد، نکنه کافی نباشه؟ چرا هیچ‌وقت حواسم نبود میون همه‌ی مناجات‌های شبانه، نکه بگم بشیم رویای هم که هم زیادی لوسه و زیادی سانتی‌مانتال واسه روحیه‌ی من و هم قناعت‌پیشگی‌ش زیاده، بگم لامصب خب باهم بریم پی رویاهای هم... نمی‌شه؟ فک کنم همیشه نشه...

اما تو بیا و باور نکن...

  • ندا میری