الفبا

الفبا

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است


چند شب پیش توی یک جمع نسبتا خودمانی، گوشه آشپزخانه ایستاده بودم و توی حال خودم بودم... به فاصله 4، 5 متر آن ور تر، توی تاریک روشن فضا چشمم روی یکی گیر کرد... یکی که حتی توی آن تاریکی برق آشنایی اش چشم هایم را زد... نمی دانم از نگاه سنگین من برگشت یا همینطوری... چشمش به من افتاد، خنده اش محو شد در کسر ثانیه ای... تند و تیز مثل قدیم تر هایش آمد به سمتم... قسم می خورم حتی ثانیه ای فکر نکرد به اینکه بیاید و وقتی رسید روبروی من چه کند... آمدم بگویم سلام که دستش را گذاشت روی صورتم... انگشت های اش را از پیشانی ام، دقیقا از رستنگاه موهایم کشید پایین تا روی چانه ام... انگار مسح کند... انگار وضو بدهد رخساره ام را... فقط گفت "چیزی نگو... بگذار ببینم واقعیته"... سر شده بودم، مسخ... کاری از دستم بر نمی آمد، واژه ها رفته بودند، حتی به دهانم نمی آمد بپرسم چطوری؟ این همه سال چطور گذشت؟ تنهایی؟ تنها نیستی؟ بپرسم چطور جرات می کنی اینطوری بیایی جلوی روی من بایستی و دستهایت را بگذاری روی صورتم؟ فکر نکردی شاید تنها نباشم؟ شاید اصلا خوشم نیاید؟... چند دقیقه که در سکوت گذشت بر گشت و آرام گفت "سر زبان درازت چه آمده؟" گفتم"زبان دراز من پیش تو همیشه غلاف بود... خیلی چیزها یادت رفته انگار"... این را که گفتم تصویر سال های خیلی دور تر آمدند نشستند توی سرم، رقصیدند و آواز خواندند... روزهای بی حجابی، روزهای دنیا مال ماست، ناخودآگاه خندیدم... مکث کرد، روی لبهایم مکث کرد... تمام تحسین های توی فضا را جمع کرد و کرد یک واژه ... یک خدایا... "خدای من... هنوز از همه دنیا بهتر می خندی" .... هرگز نگفته بود، توی تمام آن سال ها هرگز نگفته بود اما هر باری که می خندیدم، چشم هایش می درخشیدند... و آن درخشش سهم من بود، سهم انحصاری من.

به زخم روی مچ دستم نگاه کرد، به جای بخیه های کنار ابروی چپم. بعد چانه ام را گرفت، سرم را کمی چرخاند که مستقیم روبروی صورتش قرار بگیرد و گفت "هزار بار زیباتر از همیشه ای" ... زیر چشمی نگاهش کردم... "هزارسال بزرگتر شده ام... هزار رنج رد کرده ام، هزار شادی مزه کرده ام، از هزار وحشت گذشته ام و هزار شهوت... توقع دیگری داشتی؟" ... خندید...  "تو مرز های توقع آدم را می شکنی... دلم برایت تنگ می شد. در طول همه این سال ها... یک روزی بگو آن وحشی بازی از کجا آمد که یهو جور و پلاست را جمع کردی و رفتی؟ کجا می خواستی بروی؟ می خواستی بروی یک آدمی را پیدا کنی که چکارت کند؟ ... پیدا کردی؟ " ... این را که گفت تمام آب های سرد جهان را یکسره بر من پاشیدند... بغض آمد... بغض آمد... بغض آمد... بغض ناشکستنی... "کلی آدم آمدند و رفتند... کلی ماجرا شروع شد و بعضی هایشان استارت نخورده، تمام شدند. بعضی دیگرشان جلو رفتند کار را از دوستت دارم ها گذراندند، کار به گره خوردن کشید، به پیچ خوردن توی یکدیگر. اه... تابم نیامد، تاب هیچکدام را نیاوردم. هیچکدام آنقدر بزرگ نشدند. آنقدری که دلم می خواست. همه شان شدند روزمرگی. با هم بودن شد با هم بیرون رفتن و با هم غذا خوردن و با هم فیلم دیدن... با هم حرف زدن شد دو کلام خوبی؟ خوبم... دلتنگی شد عزیزم دلم برایت تنگ شده و من هم همینطور... عاشقانه ها شدند حرف، شدند یک سری واژه... عاشق ترین ها دروغ گفتند، عاشق ترین ها از اسب های غرور و حسد و یک دندگی شان پایین نیامدند، عاشق ترین ها زخم زدند، زخم های عمیق... عاشق ترین ها عین زمین داران و ملاکان دور تا دورم حصار کشیدند... شدند عین کاتولیک ها چشم ها و دست ها و قدم ها را بستند. یک کلام ختم کلام... عاشق ترین ها از همه تهوع آور تر شدند راستش.... صد رحمت به همینطوری ها، رهگذرها، بی ادعا بودند. حسابی هم نداشتیم با هم. از قصه های من بگذریم... تو چه می کنی؟ هنوز تنها؟ هنوز آزاد؟ از انهمه اسارت در خودت رها نشده ای؟"....

... "من... من خوبم. همه چیز عادی ست. همخانه دارم. همینطوری یه کسی برای رفع تنهایی ها. فعلا که برگشته ام. یک سری کارهای بابا را ردیف کنم. 7، 8 ماهی هستم. یک دختری بود که او را از سال های نوجوانی اش می شناختم، شاهد بزرگ شدنش بودم، شاهد آتش بازی هایش. چشم به هم زدم دیدم دلم می خواهد دست بیاندازم و از دایره شلوغ آدمهای دور و بر بلندش کنم و بیاورمش بنشانم روی پاهای خودم. پرید اما. طوری پرید انگار از قفس صد ساله فرار می کند. بی هیچ حرفی، فقط اینکه دیگر نمی توانم و نمی خواهم که بتوانم. هرگز نفهمیدم چه شد. نشست توی مغزم. اسمش برای همیشه شد سوال، چرا خانم؟ چرا؟"...

..."بیخیال همه دیروز ها... خسته تراز آنم که مرور قصه کنم. بیزارم از رجعت. ماحصل بودن من با تو، خوره بود، خوره هایی که آمدند و روحم را شبانه روزی جویدند و رویاهایم را تصرف کردند. هیچ مردی بعد از تو، شکل تو نبود. حتی به حدود تو هم نزدیک نشد. آن مدلی قربان صدقه من نرفت، هیچ مردی بعد از تو آن طوری نگاهم نکرد، گرسنه و سرشار از ستایش و اشتیاق. هیچ مردی مثل تو دست هایش را روی پوستم نلغزاند. لعنتی تو مثل زهر بودی برای یک دختر بچه. از هفده سالگی تا بیست و یک سالگی، من اسیر زندان تو بودم، بی آنکه خودم بدانم حتی. درست که فقط 8، 9 ماه آخر این چهار سال دو نفره بود، آنهم وقتی که من به قول تو برای خودم خانمی شده بودم، درست که تو تا مدت ها به خودت اجازه ندادی به تنم چنگ بیاندازی، مباد بلورینه ام گرد بگیرد... و تا سال ها من همان دختر دوست خانوادگی شما بودم... همان دختری که توی مهمانی ها دلش له له می زد جمع را بپیچاند و فرار کند توی حیاط و تراس و بالکن و ... هر خلوت گاه دیگری، می دانست تو پیدایش می کنی و می آیی جلوی رویش می نشینی و دختر بچگی هایش را  بارور می کنی... بی آنکه دستت به او بخورد. خودت می دانستی داری چکار می کنی؟ دختری که از تو 8، 9 سال کوچکتر بود... گیرم که زیبا... گیرم که جسور... گیرم که عشوه گر و طناز... گیرم غیر قابل مقاومت... لعنت به تو ... خطوط نگاه تیز تو روی تن من تا همیشه ماندند و من هرگز آن جرقه های نخستین برخورد انگشت های تو را با خطوط صورتم فراموش نکردم. همه اینها شدند زهر، شدند چرک و خون. تاب ماندن با تو را نداشتم. توان آنهمه در تو غرق بودن را نمی آوردم. طاقت اینکه تو را انحصاری کنم. تو را سر به زیر و مانده در خواهش های خودم بخواهم. حتی توان نداشتم حسادت کنم. باور می کنی؟ آتش حسادت تو ذره های تن من را می سوزاندند... خواستم از تو رها باشم... از تو رها باشم... آن موقع کودک بودم... کودک. عشق نمی دانستم. رنج و لذت توام چه می فهمیدم. می ترسیدم از تو که حالم را زیادی مشوش می کردی، زیادی خوب و زیادی خراب، همزمان... حالا خیلی از آن روز ها گذشته. این آدم هیچ ربطی به آن آدم ندارد... باور کن... نخواه که بمانم... ماندنی نیستم. فقط دعا کن یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر پاهایم بلغزند، بیوفتم، یک جایی در دامان یک کسی سقوط کنم... و بیش آز آن دعا کن این بار از اعتراف کردن و ماندن و درد کشیدن نهراسم، و بمانم.... حتی اگر قدرم را ندانست"

..."چطور یک آدم می تواند قدر تو را نداند؟" ...

..." از خودت بپرس... از خود 10 سال پیشت "...


  • ندا میری

آدم کم توانی نیستم... صبورم... پرطاقتم... خوش تحملم و اینها چیزهای خوبی نیستند و افتخاری ندارند... آدم ها همیشه با حسرت می گویند کاش من هم طاقت تو را داشتم... اینهمه صبوری از کجا می آید دختر؟ ... نمی ترسی؟ خوش به سعادتت...

واقعیت اما اینکه من می ترسم. من مثل همه همه همه همین آدم ها از هزار چیز کوچک و بزرگ می ترسم... می ترسم و آرام خودم را جمع می کنم می برم توی لاک دفاعی ام پهن می شوم...  توی زیر لایه های شخصی انحصاری خودم که دست تنا بنده ای به آن نمی رسد... وقت هایی هست که مردم تیرهای زهرآلود واژه های مکدرشان را به سمت آدم پرت می کنند، بی محابا و بی نگرانی. بدون ذره ای تشویش اینکه حق تو این نیست... حق تو نیست زیر بارش این همه زهر در خودت فرو بروی... بیشتر و بیشتر... آنها می بارند و تو پنهان می شوی... گم می شوی...

دیری که می گذرد حتی برای خودت هم غریبه می شوی... پناهت کم می آورد، توی پناهگاه خودت خفه می شوی. دلت پناه تازه می خواهد... پناهی بجز گوشت و استخوان خودت... دلت دست می خواهد دست های تازه که بیایند بنشینند روی شقیقه هایت را فشار بدهند...

ای لعنت به بی پناهی این دنیا و تمام آدم هایش... حالا که تنهایی رسم هزارساله همه ماست و خیلی هایمان حتی نمی دانیم که چقدر و  با چه ابعادی تنها و نحیف و رنجور رها شده ایم، کاش لااقل نگاه های گرگ های بیابان کمی مهربانانه تر پوست هایمان را می شکافتند... نکه خدایی نکرده بخواهم به گرسنگی چشم های هرزه و خون گرفته شان بی تفاوت بمانم... کمی... فقط کمی... که بتوانیم از پس بخیه زدن های مکررش بر بیاییم... که بتوانیم آب نیم گرمی تدارک ببینیم و خونمردگی ها را بشوییم... که دوباره تازه اش کنیم و بیاوریم به قربانگاه ... گوشت تازه برای نگاه های تازه... که خوب پاره شود... که خوب خون ببارد...

آخ که چقدر نحیف شده ام...

نه نه نه نه... مرد مومن من خوبم.... نگیر عادت بلند گفتن این جمله را... من خوبم... وگرنه خرابی ام نه حاشا دارد نه تماشا...

ندا.م

 

  • ندا میری

مامان سه تا سنگ به من داده بود. خیلی پیش‌ترها... یعنی چند سال قبل از رفتنش... یک عقیق قهوه‌ای نسبتا بزرگ که رویش وان یکاد نوشته شده بود و من بخاطر انحراف از معیارهای مذهبی‌ام هرگز قدرش را ندانستم، یک شرفِ‌شمس کوچک که دلم می‌خواست انگشترش کنم و فرصتش نشد... و یک عقیقِ سلیمانیِ یمانیِ خیلی قدیمی، از آن سنگ‌های نتراشیده درجه یکی که نمونه‌اش این روزها توی این بازار فراوانیِ در واقع شیشه‌های محصول چین، سخت گیر می‌آید... خیلی سخت.

بعد از رفتن مامان توی شلوغی‌های همان روزها یک جعبه جواهر کوچک از اتاق من غیب شد... هیچ چیزش برایم مهم نبود مگر انگشتری که با اولین حقوقم برای او کادوی روز مادری خریده بودم و همین سنگ‌ها... این میان به طرز عجیب و غریب و غیر قابل‌باوری آن عقیق سلیمانی آن روز توی آن جعبه نبود و در نتیجه باقی ماند... در تمام این چند سال حتی یک بار هم از پوشش مخملش درش نیاورده‌ام. حتی به این فکر نمی کردم که دورش را قاب بگیرم برای اش زنجیر بخرم و بیاندازم به گردنم.... هیچ وقت فکر نکردم این سنگ مال من است. احساس می‌کردم این چیزی که دور از چشم آدم‌ها نگهش داشته‌ام، می‌تواند مثل یک نگهبان کوچک مواظبم باشد... می‌دانستم این هدیه یک آدم ویژه به مامان بوده که حالا آمده و رسیده دست من... هرگز دلم نخواست تصاحبش کنم، احساس می کردم این یکی را نداده بود که برای من باشد، انگار امانت او بود پیش من...

همین روزهاست که سنگم را بیاندازم گردن تو

پ.ن: از مهم‌ترین خواص عقیق سلیمانی یمانی گویند اثر دارد بر تعادل و تنظیم چاکرای هفتم، تغییر و دگرگونی در راستای مثبت (مثبتش را خود سنگ حدس می‌زند آیا؟ یا بر طبق روالِ دل آدم است قضیه؟ که از این مثبت‌تر در جهان یافت می‌نشود)، ایجاد تحول در فرد و افزایش تفکرات روشن و خودباوری، افزایش درک و شهود درونی، کمک به غلبه بر اعتیاد و وسواس های فکری و رفتاری، سنگ موفقیت، دفع سموم از بدن، ایجاد توازنی بی‌نظیر بر روی ذهن و روان، افزایش عملکرد ذهنی، بهبود تمرکز و توانایی‌های تحلیلی، کاهش خشم و افزایش حس امنیت، بهبود چشم ها و تنظیم کارایی معده و رحم و تزکیه و پاک سازی سیستم لنفاوی و لوزالمعده و تقویت رگهای خون و درمان اختلالات پوستی و .... اینها را فروگذار... زدودن غم و اندوه و درمان مسائل عاطفی سرکوب شده... همین مرا و تو را بس... 

  • ندا میری

هزار سال است دلم می خواهد شاعر باشم

شاید بتوانم واژه ها را طوری سرهم کنم  

که بی آنکه بفهمی به تو بفهمانم

                             "هوس دارم... هوس تو را"

بنویس پای کودکی ام...

پای تمام وحشت های نخراشیده ام

پای اینکه صدایم را بریده اند و

بال همه جرات هایم را...

...

الان با خیال راحت تکیه داده ام به یک مخده رنگ به رنگ

و لنگ هایم را هوا کرده ام و تاب می دهم

و دسته دسته موهایم را می آورم بالا  

می پیچم دور مداد

همین مداد

برای نوشتن همین تکه پاره ها...

و رد موهایم روی تن تو می افتد

و

بی وحشت با تو خیره بازی می کنم...

نگاهت را ندزد...

توی رویاهای من کسی نیست که از قضاوتش بترسیم...

عریان شو

عریان شو

دیری ست تاب آورده ام هزار سوال را...

برهنه شوی

              خراب می شوم

قسم می خورم


ندا.م

  • ندا میری

تو اسکله بندر انزلی، توی یکی از این کافه های بی در و پیکر قرمز نشسته ایم. تزئینات چینی، ژاپنی دارد. پر از این توپ های ساتن قرمز که باعث شده فضا کاملا سرخ بشود. با صوفیا مشغول بازی کردنیم و قصه ساختن و مزخرف بافتن و یه جورایی کثافت کاری اصلا. بلند بلند می خندیم، چشمهایمان تنگ می شود و اشک تویشان جمع می شود. ریمل هایمان کمی پس داده و زیر چشمهایمان را سیاه کرده. صوفی می گوید: "ندا کی خفه می شی؟ دلم درد گرفت"

جای تو خالی ست... جای تو وسط اینهمه مزخرف و اینهمه قهقهه و اینهمه سرخوشی خیلی خیلی خالی ست. شروع می کنم بهت اس ام اس دادن... خودم از خودم خنده ام می گیرد، خیلی اهل دلتنگی کردن و این مدل بیرون ریزی ها نیستم، که قایمش کنم پشت شوخی ها و مزخرف ها. هزار تا چیز را پشت این کل کل ها مخفی می کنم اما دلتنگی کسی را نه... من وقتی دلم تنگ بشود، گوشی را بر می دارم و خیلی رو راست می گویم هی فلانی دل من دارد تو را صدا می کند، خیلی بلند تر و مشتاق تر از آنچه فکرش را می کنی. دنبال بهانه نمی گردم. دنبال دلیل... دیر تنگ می شود این لعنتی بی صاحب و وقتی می شود خودش را قایم نمی کند، زیر پوسته باید ها و نباید ها... کم اتفاق می افتد، شاید برای هر دوستی یک بار، دو باری شده باشد... نه این دلتنگی های روزمره ها... نه... گنده تر از این حرف ها. تمیز تر از این حرف ها. نه از آن دلتنگی هایی که آخر اس ام اس ها یا اول سلام ها همینطوری می آید می نشیند لای واژه هایمان... نه... از دلتنگی که می گویم منظورم وقتی ست که قلبهایمان فشرده می شود، توی سینه بند نمی شود، هزار تا آدم دورمان نشسته اند و هیچ که هیچ... پوچ که پوچ... سلولهای دستهامان و اتمسفر مغزمان تو را صدا می زند. آنجا که هزار ذره داد می زنند آخ تو بیا تا بخوانمت... لعنتی عوضی کثافت.

راستی چه شد که اینطوری آمدی نشستی تو دقایق من... نمی خواهم کلافه تو باشم، اصلا نمی خواهم کلافه هیچ کس و هیچ چیز دیگری باشم. اینهمه درگیر، اینهمه مانده در راه... لااقل بیا بنشین توی لحظه هایم. حرف نزن... هیچ مگو. تو که می دانی، تو که می شناسی ام. نمی پرسم... هزار سال هم که حرف نزنی، نمی پرسم. من که اعتراف کردم برای تو... که چرا و به چه عشقی اینهمه سکوت و نگفتن را از عزیز ترین های عالم تحمل می کنم. فقط می خواهم بیایی و بنشینی و فرصت بدهی توی چشمهای وحشت زده ات نگاه کنم. دلم می خواهد بیایی و بنشینی رو به روی من و با تیزی نگاهت بهم بفهمانی  "خفه شو... آن مخ هرزه گردت را از من بگردان. به تو چه دغدغه هایم؟ به چه حقی داری ترجمه ام می کنی؟ درست یا غلطش را کاری ندارم. اما چشم های دریده ات را از روی اندام خسته و کوبیده من بردار و بگذار نفسی تازه کنم..." آخ... آن موقع است که می خندم. بلند می خندم. برای تو طوری می خندم که تمام تلخی هایت بپرند، برای آنی حداقل... برای آنی... باور نمی کنی می توانم تمام شادی های دنیا را توی مشتهایم جمع کنم و بیاورم روی پوست جمع شده زهرآگینت بپاشم و بهت بگویم " بیا راه برویم دختر... به رسم قدیم ترهایمان" ؟

بیا بغض کن عوضی. بگذار اشک های من و دردهای من از لای مژه های تو فرو بریزند. غیبت که کنی به من بی سر و صاحب و به هزار عزیز دور و برمان فرصت می دهی برای نبودن هایت قصه بسازند. بیا باش. بیا توی دهنم بزن وقتی دارم درباره دلایل پریشانی ات با خودم حرف می زنم و احساساتت را بالا و پایین می کنم و هزار حدس می زنم. بی خیال شو دختر این نبودن ها و کنار کشیدن ها را. یادت هست: "با هم پشت ما کوهه"؟

... تاپ تن خنده های من را به یادت بیاور و آن روزهای تنهایی ام را...

من که می دانم بلدی اندوهت را پنهان کنی، می ترسی از ته چشمهایت شکار کنم بعض های ناشکستنی ات را؟ هه هه ساده شدی؟ از همین دور ها ... از همین خیلی دور ها هم دارم لرزیدن چانه ات را می بینم... فقط نمی فهمم چطوری می شود دلش برای نیشگون های ناگهانی من تنگ نشده باشد، که سر ضرب بعدش هم بگویم..."چیه؟ سهم امروزم بود"

بیا می خواهم برایت قصه آن زن هایی را بگویم که توی اسکله توی همان کافه چینی ژاپنی آمدند میز کناری ما نشستند و من را از خواب سایوری پراندند و بردند به 20، 30 سال دیگر که خیلی دخترانه (دقیقا دخترانه) برویم سفر و با حال نوجوانان ساعت یک و دو نیمه شب نزدیک دریا یه جایی ولو بشویم و شوخی خنده راه بیاندازیم... یک دخترجوانی شبیه امروز من با خنده بگوید "می خواهید ازتان عکس بگیرم؟" و ما ذوق کنیم و از خنده هایش غش کنیم و یک صدا بگوییم واو چه خوب می خندد... مهتاب خانم ساوجی... بین آن خانمها یک خانم شوخ و شنگ خیلی سرخوش بود که نسبتا رکیک و بی پروا شوخی می کرد و البته در نگاهش دنیا دنیا مهربانی بود و در دستهایش هزار دوستت دارم بی منت... دلم خواست 20 سال دیگر شبیه او باشم.... تو هم بودی... با یک پانچوی سورمه ای رنگ و یک روسری آبی آبرنگی... هه هه 20 سال بعد هم هنوز رنگت آبی ست...

بیا بیا بیا بیا تا نخوانمت دختر... وقتی نیستی وسوسه ات دست از سرم بر نمی دارد... مگر نگفتی از هیچ چیزی انقدر بدت نمی آید که اشتباه معنی بشوی؟ ... بیا و نگذار اینطوری به لحظه هایمان خیانت کنم....

  • ندا میری
 


 "ما یک باغ وحش خریدیم" تمام می شود، با آن تصویر های درخشان از بادبادک های قرمز شناور در آبی آسمان و آن نورهای فزاینده که از چشم های ساکنین پارک رویایی رزمور بیرون می زند، اما دلتنگی های آدم کم نشده اند، محو نشده اند... فقط رنگ شده اند... و رنگ شده اند یعنی قشنگتر شده اند، یعنی پیرایش شده اند.

  • ندا میری