الفبا

الفبا

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

 

 تاوان داشت... دوست داشتن تو خیلی تاوان داشت.

من حالم بد بود. تو می دانستی اما نمی دانستی چقدر... دلم شکسته بود. دلم یک جایی بد شکسته بود. زخم آمده بود... زخم خودنما... از آن زخم هایی که تمام نمی شوند. از آن زخم هایی که با خودت می بری توی گور... از آن زخم هایی که جرات نمی کنی برای دیگران تعریفشان کنی. می ترسی مبادا با شنیدنش بشکنند، ویران شوند، بیوفتند و افتاده بمانند... از آن هایی که فکر می کنی از دیگران برایت آخی می خرد... برایت نازی و ترحم می آورد... و آخ که چه بیزارم کسی دلش برای من بسوزد... اصلا چطور کسی می تواند جرات کند دلش برای من بسوزد؟ برای من؟ برای من که از هر زخم، یک سپر تازه ساختم...

زخم آمده بود...  نه از آن هایی که جایشان روی بدن و صورت آدم می ماند. نه از آن هایی که خون دارند. نه از آن هایی که چرک و تعفن دارند. نه از آن ها که پانسمان لازم دارند و پماد و دوا گلی...

زخم آمده بود و از ورای سوختگی های پوستم و خراش ها و خط خطی های روی تنم عبور کرده بود... خون ها خشک می شدند و می ریختند... پوست های تازه می روییدند... سفید تر و تازه تر... سلول های جدید... زخم ها خوب می شدند و من توی آینه صورتم را نگاه می کردم و ناخودآگاه خط نگاهم روی گوشه لبم ثابت می شد... و در من چیزی فرو می ریخت... چیزی از جنس ایمان.... بی ایمانی و من؟ خدا من را ببخشد... خدا من را ببخشد...

زخم ها خوب شدند... زخم ها رفتند و من به جان کندن، پایمردی ایمانم را جشن گرفتم... و خندیدم... هر روز بلند تر... هر روز بلند تر... زخم ها خوب شدند... زخم ها رفتند و ذهن من به همه دست هایی که روی هوا بودند شرطی شد... شرطی شد... وحشت آمد... وحشت از ترسیدن آمد... و من بلند تر خندیدم... آنقدر بلند که دست ها و سایه ها و صدا ها توی هوا پودر شدند.

جان کندم... جان کندن می دانی؟ ... بلدی چطور می شود شادی را به سلامت از جنون و خون عبور داد؟ بلدی چطور می شود در عمیق ترین گوشه های یک اقیانوس تاریک، تنهایی گریست در حالیکه چشم هایت از ورای همه اشک ها، روزنه های نور را بجورد؟ این ها را بلدی؟ یا فقط ادای بلد بودنش را در می آوری؟

تو آمدی... شدی ساحل... ساحل یونسی که در دل هزار نهنگ، ایمانش به پنجره ها را باور داشت... من اما نفهمیدم تو پاداش بودی یا امتحان دوباره... کی زندگی از گزیدن و گزیدن دست بر می دارد؟ (یکی را به فتح بخوان و دیگری را به ضم) ... من نفهمیدم این وسط دوست داشتن توی غربتی چه بلای تازه ای بود... چقدر ما خیره سریم... چقدررررر.... هزار باره مگر نخوانده بودیم "تو زهری؛ زهر گرم سینه سوزی ... تو شیرینی؛ که شور هستی از توست" ... رودست های زندگی انگار تمامی ندارند... یادمان نبود؟ حواسمان نبود؟ مگر می شود... تو؟ من؟

این وسط هر روز فقط بیشتر و بیشتر یاد من آمد دوست داشتن تو تاوان داشت... خوش بودن دلم به تو تاوان داشت... چرا داشت؟ دارد... فعل ها همه حال است... برای من و تو انگار تا همیشه فعل ها همه حال است... همه مضارع استمراری...

و دیگران نشستند و از دریچه های کوچک خوشبختی شان ما را نگاه کردند و قضاوت کردند و حکم دادند و هر روز به رسم تازه ای زخم تازه ای بر پیکره این در به دری نشاندند... دیگران چه می دانستند؟ دیگران چه می دانند؟ ... دیگران، من و تو را شکل هوس های هر شبه دیدند و بازیگوشی های هر روزه... دیگران چه می دانستند از غبار کدام راه های کوره و خاک آلود، این نعش ویران را آورده ام روی دست های تو پهن کرده ام... دیگران چه می دانستند از کدام لانه خلوت هزار مار کبری، جنازه نیم جان روانت را آورده ای به ضیافت چشمانم؟ دیگران چه می دانند تو چقدر تنهایی؟ دیگران چه می دانند من چه غریبم؟ دیگران فقط بلد بودند قضاوت کنند و حکم بدهند... دیگران فقط دیدند ما بلند می خندیم.... و نفهمیدند به پای هر کدام از این خنده ها چقدر مکافات شده ایم...

یگذریم... مبادا وقتی برسد دلت برای من بگیرد ها... من همه زیبایی و غرور و شوق و شکوه و شورم را از دل همین مرداب های متعفن خریده ام... گران خریده ام... گران خریده ام که اینگونه جلوه گرند... دل بده به همین مضارع استمراری... و یادت بماند ما از دل اینهمه هجران، تن به تن های خویشاوند آفریده ایم...

                                                                                                                          ندا. م

  • ندا میری

 

 

 بهار باشد و صبح... آسفالت از باران شبانه هنوز خیس باشد و هوا بوی نم بدهد... صدای ملکوتی علی رضا قربانی توی گوشم بپیچید. این هوای متبرک می تواند آدم را بلند کند. باید بتواند... باید بتواند آدم را از روی زمین بلند کند و با خود ببرد. آدمی بشود نسیم. برگ های درختان و شکوفه های گیلاس را بنوازد. یادش برود دیشب چه کابوسی دیده است. یادش برود درد پا های ش را که از قوزک می کشد تا کشاله ران. یادش برود تنهایی دارد گزمه می رود. یادش برود بدهی های ش را به عالم... یادش برود طلب های ش را از دنیا...

می زنم به دل خیابان... خودم را مهمان صدای آسمانی علی رضا قربانی می کنم... با خودم می گویم آرام بگیر... آرام بگیر... دل بده به آسمان مشرقی و بوی مستانه بهار... راه می روم... راه می روم... خیالاتم بزرگ می شوند. بزرگ تر از بهار انگار...  می دوم... می گریزم از کله ام. از این کله باد کرده از توهم و تردید... و می دوم...  یک هو حسرت می آید " شاخه همخون جدا مانده من"... یک هو حزن می بارد " ارغوانم تنهاست "... یک هو وحشت می آید " آنچه می بینم دیوار است" ... انتظار و بی قراری افزون می شوند " و ز سواران خرامنده خورشید بپرس/ کی برین دره غم می‌گذرند؟"...

می شوم ترکیب به هم پیچیده احساسات متناقض.... شادی و اندوه و نوا و سکوت... می شوم پر و سنگ... می دانم شکرانه دارد این هوا... می دانم شادی من شکرانه این شمیم روح نواز است... می دانم باید باشد... همین کافی ست که شرمسار و خجل باز گردم... از خودم... از هوا... از آسمان... شرمنده بهار بشوم و هزار بار دلم بگیرد و با خود بگویم من را چه شد که دیگر جادو هم کفافم نمی دهد؟

                                                                                                         ندا. م

                                                                                                                                                                                                                                              

  • ندا میری

دلم می خواهد این یادداشت اینجا باشد.... یک وحشتی دارم از پریدنش که نگو... انگار همه سی و یک سال عمر من توی همین چند خط است. اینجا که باشد دلم قرص تر است. اینجا خانه امن من است...

*

سال نود و یک سال غریبی بود... سال پر، سال خالی... سال به شدت شاد، به شدت اندهگین... سال پر از درد های کوچک و رنج های بزرگ، مملو از حظ و کیف و عسرت... سال تاریکی های ذهن و درخشیدن های قلب... سال تو، سال من... سال یک "تنهایی دو نفره"... سال پت، سال تیفانی... سال یک بوسه تمام نشدنی.

دلورس وقتی رفته بود پت را از بیمارستان مرخص کند، به دکتر گفت : "نمی خوام به روتین اینجا عادت کنه"... این جمله برای من کلید سالی بود که گذشت. سال دهن کجی کردن به قاعده ها و روتین ها و استاندارد ها... سال دل به دریا زدنی دیوانه وار... سال باور کردن جنون... سال دوباره ساختن چیزهای از دست رفته... سال آغاز کردن زیبایی... سال کشف و شهود... سال قصد کردن به رفع دلتنگی ها و تنهایی ها و ... سال حجیم تر شدن دلتنگی ها و بزرگ تر شدن تنهایی ها

پت رفت کتابخانه و کتاب های لیست نیکی را خرید تا خودش را دوباره بازیابی کند... که خودسازی کند... چیزی بیش از واژه های مکرر کتاب ها نیاز بود تا پت دوباره و دوباره و دوباره خودش باشد... و تیفانی از راه رسید... و تو به من گفتی در کنار تو دوباره خودم می شوم.

"من فقط می خوام دوست باشیم"... سال دوستی... سال دوستی های تازه... سال اوج گرفتن دوستی های قدیمی... سال رفاقت... سال رفاقت با تو... من می خواستم خیلی دوست باشیم... من می خواهم خیلی خیلی دوست بمانیم.

"تو می ترسی زندگی کنی، می ترسی زنده باشی، تو یک آدم دورو، متقلب و دروغگویی... من همه چیز رو رک و راست به تو گفتم و تو منو قضاوت کردی"... سال گشودن... گشوده شدن من در آغوش تو... گشوده شدن تو در دامان مهر... سال واژه... سال کلمه... سال نگاه... سال قضاوت شدن اما قضاوت نکردن... 

"تو بیوه / فاحشه تامی هستی؟... می خوای یه نوشیدنی با هم بزنیم؟" ... سال سوء استفاده... سال هرزه انگاری های تمام نشدنی... سال خط انداختن روی پاکیزگی... 

"بعضی وقت ها دخترای این شکلی می خوان خوش بگذرونن، و بعضی وقت ها نمی خوان... چون اونا دو تا بال شکسته دارن و آسیب دیدن. اینطوری شکار های آسونی ان. اما در این مورد بخصوص، فکر کنم اون بال ها التیام پیدا کردن"... سال شکستن... آسیب... درد... زخم... سال التیام... سال حمایت... سال پشت... سال دستم را بگیر

"نمی تونم نامه رو به نیکی بدم... این وسط چی گیر من میاد؟... همیشه و همیشه این کار رو می کنم. این کار لعنتی رو... واسه آدم ها... و بعدش به خودم میام و احساس پوچی می کنم. همیشه خودم رو تو این موقعیت تخمی می گذارم. هر چیزی رو به همه می دم... ولی از هیشکی.. هیچوقت... چیزی رو که می خوام نمی گیرم"... سال بخشش... سال بخشایش... سال فداکاری کردن و گذشتن... از خود... دوباره و دوباره و دوباره... سال خسته شدن از بخشیدن و بخشایش... سال دوباره بخشیدن و بخشایش... سال الرحمن الرحیم و درخشیدن...

"ایتز ا تینگ... ایتز ا تینگ... ایتز ا دنس تینگ".... سال یک چیزی هست... یک چیزی هست... یک چیزی... 

پت کتاب همینگوی را از پنجره به بیرون پرت کرد، نصف شبی رفت توی اتاق خواب پدر و مادرش و گفت: "دنیا به اندازه کافی سخت هست، نمی شه یه پایان خوب برای قصه ها نوشت؟"... سال وحشت از پایان های بد... پایان های کسل... پایان های سخت... پایان های رنجور... پایان های نه دست من نه دست تو.... سال وحشت از پایان...

"به قول دوستم دنی غیر از عشق چیز دیگه ای برای تو ندارم"... سال برادری... سال پیوند های محکم... سال گره... سال زنجیرهای ناگسستنی

"تا وقتی نصفه راه رو نیامدی، بالا رو نگاه نکن... نه هنوز... آها... حسش می کنی؟ این هیجانه"... سال شروع... سال آغاز کردن های دیوانه وار... سال رها شدن در پیست های رقص

"جعبه ویکتوریا سیکرت هنوز روی صندلی جلو بود... این احساسه"... سال حس کردن... سال فرصت دادن به حس کردن... سال بال و پر دادن به حس کردن

"پت فکر می کنم تو باید صورتت سمت تیفانی باشه... تو باید با حس بیشتری طرفش بری"... سال شور... سال حال... بیشتر و بیشتر... سال غرق شدن در یک رمانس منظم دو نفره روی چوب های بلوط

"این در مورد ماست، وقت گذروندن با همدیگه"... سال ترمیم رابطه ها... ترمیم رابطه های درست در اشکال غلط... سال حلقه زدن اشک در چشم پدر ها... مهربانی ناتمام و بغض شادی مادر ها

"پت! من امروز برادرتم... برادر سبز پوش... نه دکترت"... سال ایستادن پشت تیم ها، سال دعوا کردن یرای طرفداری... از تیم ها... از آدم ها... از برادر ها... سال هورا کشیدن برای برد ها و گریستن برای باخت ها

سالی که مردش خسته و مرده از کشاکش یک قرار تمام قد "حقیقی" به خانه می رسد و به محض آنکه روی تختخوابش ولو می شود ناخود آگاه همه کتاب های یک برنامه ریزی تمام قد "قلابی" روی زمین ولو می شوند...

سالی که شاهزاده اش از تماشای کمر عریان سیندرلا فرار می کند... سال گریز... گریختن از سر هراس های بی ارزش و خیال های مفت...

" کسی از شما می دونه شعار اصلی ایالت نیویورک که روی پرچمش نوشته چیه؟.. Excelsior... آدم کسی که شعار شخصیش اکسلسیور باشه رو به مسابقه با جاینت ها نمی فرسته... این منم که نشانه ها رو می خونم... تو فک می کنی دلیل این اتفاق ها منم؟ بیا راجع بهش صحبت کنیم... هیچ بازی ای نبوده که عقاب ها باخته باشن... از وقتی که من و پت تمرین می کنیم و اگه پت با من بود..." ... اگه پت با من بود... اگه پت با من بود...

"تو اون مردی نیستی که روی قرار ها می مونه، ولی اگه اون منم که نشانه ها رو می بینه..." ... سال دیدن نشانه ها... سال ایمان

" قبلا فکر می کردم تو بهترین چیزی هستی که توی زندگی من اتفاق افتاده. ولی الان با خودم فکر می کنم شاید بدترین چیز باشی"... سال موازات بهترین حادثه ها و بدترین واقعه ها... سال هم آغوشی بزرگترین لذت ها با مسموم ترین زهر ها

پت به سمت نیکی رفت.... تیفانی به سمت در خروجی... توی خیابان لنگه کفشش را پوشید و رفت... "بذار یه چیزی بهت بگم! وقتی زندگی به نقطه ای مثل اینجا می رسه تو باید به نشانه ها توجه کنی. گناهه اگر تو جوابشون رو ندی، دارم بهت می گم گناهه... و این بقیه زندگیت مثل یک نفرین به دنبالت میاد... دنت فاک دیس آپ"... تیفانی داد کشید منو تنها بذار... و در جواب شنید: " تنها راهی که می شد من رو دیوونه کنی، این بود که خودت یه کار دیوانه وارتر بکنی... ازت ممنونم... عاشقتم... از لحظه ای که دیدمت می دونستم... متاسفم که انقدر طول کشید تا بهت برسم... من فقط گیر کرده بودم"... و بوسه... بوسه و بوسه و آغوشی که تا ابدیت ادامه داشت... تعالی و تعادل پت در میان دست های تیفانی... و وقتی اشک های تیفانی روی صورت پت چکه کردند، دیوانگی و عشق دنیا را نجات دادند...

سالی که به یاد آوردیم : There is always Silver Linings 

پی نوشت یک: "تو که خب معلومه تیفانی ای، ولی آیا من پت هستم؟"... نمی دانم... نمی دانم... پت دیوانه بود... خوب و درست و حسابی دیوانه بود... و حالا سال سوال های بی جواب دارد تمام می شود.

پی نوشت دو: سال نود و دو حتما مبارک خواهد بود... این را نشانه ها به من می گویند.

پی نوشت سه: همین الان تیفانی پشمالوی کوچولو کنار پای من نشسته و بهت زده دارد نگاهم می کند... در حالیکه دارم می نویسم: زمین دارد پوست می اندازد و بهار در هیات پرشکوه همیشگی اش می آید تا دستهایمان را بگیرد و روحمان را بنوازد... صدای پرستو های عاشق نوای مداوم زندگی ست که از سرزمین های سرد می آید تا بشارتمان دهد به تازگی... و زندگی ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه دارد... "خاک جان یافته است... تو چرا سنگ شدی؟ تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟"... بیا... بیا نزدیکتر... بیش از این ها... بسیار بیش از این ها... آنقدر که نفست را به خاطر بسپارم. برای روز های مبادا...
"باز کن پنجره را و بهاران را باور کن"
                                                                                                                  ندا. م

  • ندا میری