الفبا

الفبا

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

صدایم می‌زند بیا... هیجان‌زده است. به صفحه‌ آیفونش اشاره می‌کند و می‌گوید ببین چقدر خوشگل است. عکس یک گربه است. یک گربه پرشین سفید زیبا که روی یک کاناپه سرخابی لم داده‌. راست می‌گوید که خیلی زیباست. می‌گوید صاحبش دیگر امکان نگهداری‌اش را ندارد. دنبال کسی‌ست که گربه را به او واگذار کند. من گفته‌ام تو گربه بازی و خودت هم یک دانه از این معمولی‌ها داری. دلت می‌خواهد این را بگیری؟ می‌گویم نگهداری دو تا گربه سخت است. تیفانی هم که کلا ناسازگار. از خودم بدتر انگار نازِ هزار شاهزاده ترکِ باستانی را همزمان دارد... عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند. تیفانی را رد کن. این خیلی از تیفانی تودل‌بروتر است. تصمیم می‌گیرم برایش فرق یک حیوان خانگی را با چیزی که آدم با خیال راحت ول می‌کند و می‌رود یکی خوشگل‌ترش را می‌آورد، توضیح بدهم. از روزی شروع می‌کنم که برای اولین‌بار جلوی تیفانی زدم زیر گریه. او توپ قرمز و زردش را ناگهان رها کرد و آمد جلوی من نشست و آن‌قدر بلند میو میو کرد که من ناخودآگاه به خنده افتادم و او سرش را به پاهایم مالید و راهش را کشید و دوباره رفت سراغ توپش. می‌گوید همه حیوان‌ها همین‌طورند. ممکن است حرفش درست باشد. اصلا حتما همین‌طور است. باید باشد. حیوان خانگیِ آدم، اهلیِ آدم می‌شود. نه از دلِ ظرفِ آب و غذا... حیوانِ خانگی آدم از دلِ مهرِ صاحبش، اهلی او می‌شود.  حتی اگر گربه بدقلق و اطواری و لوسی مثل این حناییِ من باشد. می‌خواستم با مثال به او بفهمانم من و تیفانی دو سال خاطره باهم داریم... وقتی عقیمش کردم، موقع برگشت از بیمارستان از آنجایی که توانایی کنترل ادرارش را نداشت، توی آژانس روی مانتوی حریر درجه یکم شاشید و من مجبور شدم مانتو را دور بیاندازم کلا... تیفانی تنها شاهدِ زندهِ همه بارهایی‌ست که دوست‌پسر سابقم مرا بوسیده است. که اشکم را در آورده. که حرصش داده‌ام. که نازش کرده‌ام. تنها و تنها شاهدِ همیشه حاضرِ حدفاصلِ آن روزهای تپش و جنون تا این روزهای امن و آرام. من یادم نمی‌رود چطوری از بازی دست می‌کشید و می‌آمد توی بغل یک کداممان ولو می‌شد. تنها جایی بود که از حسودی کردنش خبری نبود. دنبال دمش نمی‌دوید بلکه حواسم را به خودش پرت کند. دلش می‌خواست بخشی از ماجرا باشد. عینِ بچه‌ای که از معاشقه پدر و مادرش غنج بزند. آرام بگیرد. احساس امنیت کند از عشق و عاشقی آن‌ها. بی‌حیاتر البته. بر و بر نگاه‌مان می‌کرد. آخ که دورِ غریزه بگردم من...

این‌ها به کنار... به صدای صبح‌گاهی‌اش عادت کرده‌ام. وقتی می‌دود کنار پنجره و با کلاغ‌ها دعوا می‌کند. مگر می‌شود صدایش با صدای گربه‌های دیگر فرقی نکند؟ مگر می‌شود من صبحم را با صدایی دیگر آغاز کنم؟ مئویی که بلندتر، کشیده‌تر، آرام‌تر، غمزه‌ای‌تر، سلیطه‌تر یا هر ترِ کوفتی دیگری باشد... مئویی که پشتش دو سال با هم زندگی کردن نیست. مئویی که... یک بار یک کسی به من گفته بود همه صبح‌های تخمی ای که تو در آن‌ها نباشی... فکر کنم می‌خواست همه‌شان را از همه تقویم‌ها پاک کند.

نگاهش می‌کنم. در برابر این پرشینِ سفید دل از کف داده است حسابی... خوش بحالش! چه راحت می‌تواند خاطرات و تجربه‌های مشترک را نادیده بگیرد... هیچ بعید نیست فردا من را هم با یک دختر بلوند روس تاخت بزند! والا!

ندا. م

پ.ن یک:

یک کسی هست همچین خواستگارطور. چند تایی کوچه (خانه نه!) توی تهران دارد.  تا دلت بخواهد باغ و باغچه در کردان و ولیان. ویلا دارد! آن هم نه در شمال. در جنوب فرانسه گویا! مازراتی می‌راند و... مهندس هم هست. از این واقعی‌ها! نکه از آن بساز بیاندازهایی که مدرکشان را از صدقه سر تعداد صفرهای مانده حساب بانکی‌شان و گردش مالی‌شان، چسبانده‌اند تهِ ماتحتشان... آدم خوبی هم به نظر می‌آید! هنوز چهل ساله هم نشده! باور نمی‌کند که می‌گویم نمی‌خواهم... می گوید می‌توانی زنش بشوی و برای خودت دخلِ همه نکرده‌ها و ندیده‌ها  و نداشته‌های دنیا را در بیاوری.... حوصله ندارم بپرسم همه شان را؟ فقط می‌گویم آنطوری خیلی کسل‌کننده می‌شود زندگی...

پ.ن دو:

همین الان دلم می‌خواهد توی میدان پیکادلی باشم! منطقا باران ببارد نم نم... و هایده توی گوشم بگوید دل ساده ی عاشق، دیگه بی‌تو تو دنیا، یه شب خواب خوش عشقو ندیده... و من زیر لبی بگویم... هه! همون خیال کردی!

پ.ن سه:

هایده خیلی خوب می‌خواند. آدم یادش می‌رود جوابش را بدهد.

  • ندا میری

صورت بزرگی داشت. این به معنای درشت بودن صورتش یا زیاد بودنِ ابعادِ اعضایِ چهره‌اش نیست. بیشتر نشات گرفته از گشادگیِ رخِ او بود و چشم‌های درشتی که انگار میدان دید وسیعی داشتند. برجستگی لب‌هایش ربطی به تصویر و تصور معاصر ما از درشتی و برآمدگی نداشتند. صرفا حجم نبودند، خط داشتند. خطی که به دقت و ظرافت کشیده شده و گوشت نرم و لوند لب‌هایش را از صافی پوست بی‌نقصش جدا می‌کرد و به هنگام خنده در عرض و طول گشاد می‌شدند و یک خنده بزرگ را رقم می‌زدند. خوش‌قامت و درشت اندام بود. از همه اینها مهم‌تر اما (بجز صدای خش‌دار درجه یکش البته) استایل ویژه او بود. یک جنس شیکیِ منحصر به فرد. آن چیزی که در اولین مواجهه با او چشم آدم را می‌گرفت، جزئیات و رنگ و شکن پیراهنش نبود. در عین شیک‌پوشی خاصش البته. من مطمئنم حتی جزئی‌نگر ترین آدم‌ها هم در وهله اول کاری به تعداد پلیسه‌های شلوارهای لیز و رقصانِ او نداشتند. چیزی که در باکال چشم مخاطبش را می‌گرفت استایل شخصی او بود که فراتر از پوشش او تعریف می‌شد. استایلی که از خود او می‌آمد. از ویژگی‌های رفتار و منش او. از هوش و از تناقضی که در زنانگی باکال نهفته بود. یک آمیختگی جذاب فاعل/مفعول، قدرت/شکنندگی، اتکا به نفس/پناه‌جویی. باکال می‌توانست همزمان رویای یک مرد باشد و یا تصویر آن زنی که مردها از او فراری‌اند. با همه این‌ها اما لورن باکال زنِ محبوب من نبوده هیچ‌وقت. حتی چهره‌اش.

*

همفری بوگارت. چند نفر در طول تاریخ سینما احتیاجی‌ به هیچ توضیح اضافه‌ای پس از نامشان ندارند؟ چند نفرشان در طول زمان تبدیل به یک شمایلی رویایی شده‌اند که برای مردها حسرت/حسادت/تحسین برانگیز و برای زن‌ها یک آرزوی رویایی‌ست؟ چند نفری شاید. در مورد بوگارت اما موضوع جدی‌تر از این بوده. جزئی‌ترین رفتارهای او نه تنها در یادِ آدم‌ها مانده‌اند که تبدیل شده‌اند به مدلِ ایده‌آل. سال‌هاست مردها دلشان می‌خواهد شبیه بوگی سیگار آتش کنند و زن‌ها بلا استثنا در رویاهایشان خواب دیده‌اند شبی بر مردی نازل می‌شوند که از دیدنِ دوباره آن‌ها پناه برده است به شیشه عرقش اما دربرابرشان در همان حال نزار و با آن هیبت لایعقل، بازی‌گردانِ قهار صحنه است... با همه این‌ها اما همفری بوگارت مردِ محبوب من نبوده هیچ‌وقت. حتی ژست‌های یکه‌اش.

*

هویتِ آدم‌ها... در شکل‌گیری هویتِ آدم‌ها بجز ویژگی‌های ظاهری و رفتاری، بجز محل تولد و شهر و خانه و خانواده و تحصیلات و کلی چیزهای ژنتیکی یا اکتسابی از این دست، چه چیزهایی نقش دارند؟ از این ساده‌ترش اینکه ما آدم‌ها را با چه چیزهایی می‌شناسیم یا به‌خاطر می‌آوریم؟

من جوان وودوارد را با تابستان گرم و طولانی و همه عکس‌های خانوادگی دونفره‌اش با نیومن به‌خاطر می‌آورم. اولگا کنیپر در چشم من معشوقه چخوف بوده است که نامه‌هایش را با "سگِ تو" امضا می‌کرده... و سیمین دانشور زنی که جلال آل احمد دلش می‌خواسته حامله‌اش کند. زن و مرد ندارد این. هیچ ربطی به جنسیت ندارد. داستان کوچک می‌شود با ورود این بازی گند و گهِ امروز جهان. من هم می‌دانم سیمین نخستین زن ایرانی بود که به صورتی حرفه‌ای در زبان فارسی  داستان نوشت. به من باشد من ساعدی را هم پیش از آنکه با عزاداران بیل به خاطر بیاورم با طاهره یاد می‌کنم. با همه گمنامی‌اش... اصل حکایت فراتر از این اسم‌های زیادی کت و کلفت است. همه ماجرا خلاصه در لمس است... در "رد"... رد انگشت... رد نگاه... من دلم می‌خواهد دانه دانه این آدم‌ها را در بزرگداشت‌شان با حوادث مهم زندگی‌شان مرور کنم... با مهمترین‌ش شاید.

این‌گونه می‌شود که لورن باکال پیش از آن‌که آن ستاره‌ تاج بر سری باشد که با زیبایی و منشِ ذاتی/اکتسابی‌اش می‌توانست به‌راحتی آدم‌ها را مجذوب و مسحور کند، برای من زنِ همفری بوگارت است... زنی که دلِ همفری بوگارتِ افسانه‌ای را برده؟ خب البته که این هم مهم است! (چطور می‌شود نباشد؟ پای رویای مشترک زن‌ها و مردها وسط است!) اما... قصه فراتر از این است. اصل قصه خودِ آن حادثه است. آن رخدادِ مهم... آن چیزی که جا دارد حالا تا همیشه زنده بماند. فراتر از خود لورن و خود همفری... عشق... آن چیزی که از یکه بودن همفری بوگارت و از زنانگی متناقض اما دلچسب باکال، خیلی گنده‌تر است... خیلی...

ندا. م

پ.ن: هروقت من مردم برایم بنویسید لطفا!... بنویسید او دختری بود که... (قبلش این یادداشت را مرور کنید)

  • ندا میری

شب آخر سخت‌ترین تجربه بود. زیاد بود برای بیست و پنج سالگی‌ام. زیاد است برای پنجاه‌سالگی‌ام حتی. زیاد است برای همیشه‌ام. اصلا همین که یک جایی از خاطرات من همچین تجربه‌ای نوشته‌اند، سند بی‌رحمی دنیاست... و سن و سال، کم و زیاد نمی‌کند عمق درد و دهشتش را. دکتر ممنوع کرده بود حتی آب بنوشد. اوضاع خراب بود. از ته چشم‌هایش می‌خواندم. آخ! چشم‌هایش. همان فانوس‌های سگ‌مصبِ همیشه مستِ خود ساقیِ هزار تماشاچی! سو رفته باشد انگار از آن پیمانه‌های همیشه لبریزِ هفت‌خط. تف به گور همه پیشرفت‌های علم. وقتی هنوز هم چاره ندارد دردهای بی درمانِ آدمی. وقتی هنوز هم داروهای شیمی درمانی موهای افشانِ زن‌ها را دسته دسته می‌ریزند. آقای دکتر؟ هیچ دوایی نیست که موهایش را نریزد؟ نگاهش کن آخر؟ حیف این پشته پرخم و تابِ شب‌نشانه نیست؟ جوابش چه بود؟ سلامتی‌اش واجب‌تر است. انگار با خر طرف باشد! انگار من نمی‌دانم این را. لعنتی خب خودش را توی آینه نگاه کند و قلبش بگیرد مگر آن سلول‌های بی‌پدر مادر وقیح‌تر نمی‌شوند به گرفتن جانش که جانانِ ماست؟ اما موهایش نریختند. اینکه به لطف داروهای سوئیسی آن‌چنانی بود یا زورشان بیشتر بود به کیفیتِ زیبایی ندانستیم هیچ‌وقت. ارثیه ما بود از مادر. همان موها... هنوز هم که دست می‌برم به سرم انگار همان نازِ شب آخر باشد که کشیدم از وجود بی‌منتش. لاغراندام و فرتوت خزیده بود به آن لباس نارنجیِ سبک. نه از آن نارنجی‌ها که فرکانس‌شان می‌کوبد توی چشم. پیش از هر رنگ دیگری... آرام، آسوده، نرم. عین گل‌های اول بهار که هنوز رد انگشتانِ زمستان به پیراهنشان هست. تشنه بود. تشنگی امان می‌برد از آدم. از آدمی حتی به طاقت او. تشنه بودم. به تشنگیِ او لابد. ورنه که پارچ شیشه‌ای با انبوه یخ‌هایش خودنمایی که چه عرض کنم، هیاهو می‌کرد به چشمانم. انگار عربده بزند بنوش مرا لامصب! تو را که ممنوع نکرده‌اند از نوشیدن. دستم نمی‌رفت اما. اینجا همان‌جایی ست که وسوسه‌ها ناکام می‌مانند. همان نقطه‌ای که دیگر بلند بالاترینِ زن‌ها از نعوظِ ناخواسته و صرفا فیزیولوژیک آش و لاش‌ترین و دم‌دستی‌ترین مردهای عالم هم جا می‌مانند بس که معشوقه اولی شده است بر خود. بر من. بر منی که تمام قد به تماشای او حیران شده‌ام. همان لحظه‌‌ی ایاک اعبد و ایاک استعین... و من آن شب و آن ساعت تمام چشم شده بودم. نگاهش می‌کردم. جانم را. جانانم را. نگاه می‌کردم کان آرامِ جانم می‌رود.

گفت تشنه نیستی؟ تشنه بودم. تشنه بودم آن آنی را که آب بدهم دستش و او سر بکشد و من سر بروم. ممنوع بود. همه‌چیز آن شب ممنوع بود انگار بجز دوست داشتنش. گفت درد دارم دختر. تصور کن سوزن زده باشند به پرده پرده گوشت و خونِ تنم. از این حرف‌ها بلد نبود. درد را یواشکی می‌گذراند. اولین بار بود صدایش را، آن صدای مخملی را به گفتن درد دارم می‌شنیدم. حیران بودم. بلاتکلیفِ مطلق. یک‌هو احساس کردم یک چیزی دارد از تن او بیرون می‌زند و من را احاطه می‌کند. انگار آخرین وصیت‌های زنی به نگاه پاشیده شود روی میراثش مثلا. لبخند زدم. مثل خودش که همیشه لبخند می‌زد. آن‌شب به حرف گذشت. کلش. به مگوترینها. نداشتیم؟ داشتیم. حتی مادر و دختر ترین‌ها هم مگو دارند. این به آن نگفته از سر حیا و آن به این نگفته از سر پررو می‌شود مثلا. زد به روزهای جوانی‌اش. زد به آن‌روزهایی که ورپریده بود و ورپریدگی چقدر به او می‌آمد. همانقدری که وقار این سالها. لعنتی آنچنان کامل بود در عین هزار تناقض که هوس می‌کردی هزار باره عاشقش بشوی. هربار عاشق یک ورش! هربار اسیر یک کدام از آن هزار زنِ وجودش که در کمال تعجب هیچ ربطی به آن یکی نداشت. در تنش صدها تصویر نشانده باشند انگار. صدها خاطره از صدها عشق‌بازیِ نخستین بار تابستانی در ارتفاعاتِ گیلان. همانقدر بکر.. همانقدر رویایی. پرسیدم هیچ‌وقت دلت نخواست برگردی عقب‌تر و نگذاری برود؟ حیف بود به خدا. گفت رفتنی می‌رود. اصلا باید برود. نمی‌شد. ننوشته بودند سرنوشت‌مان را به هم. پرسیدم هیچ‌وقت هوس نکردی پیدایش کنی؟ حالی؟ احوالی؟ شیطنتی؟ چایی بنوشی در یک کافه دورافتاده دور از چشم ما و بابا؟ چشم‌هایش رفتند و بازگشتند. گفت نه. سهم من از او همان سال‌های بیست و چند سالگی بود... و اسمش را آورد. برای اولین بار بعد از سال‌ها و پلک زد و انگار خورشید آشتی کند با زمین. آمد. همه آن برقِ رفته باز آمد به آنی... و خاصیت عشق این است. باقی حرف‌های هزار شاعر شوخی بوده‌اند در برابر آن ثانیه‌ای که یک نام می‌تواند زندگی را در چشم‌های زنی در حال احتضار اینگونه غرا و خوانا بتاباند.

پرستار آمد و پاره کرد آن دقایقِ نستعلیقِ کتابتِ نزدیکی ما را. پرسیدم تا کی نمی‌تواند آب بنوشد؟ گفت تا دستور دکتر برسد که بعید می‌دانم امشب باشد. احتمالا باید برود توی اتاقِ عمل. آماده‌اش کن کم کم. آماده‌اش کنم؟ چطوری؟ همیشه او مرا آماده کرده بود. دخترشی؟ فرصت نداد من جواب بدهم. نگاهش را انداخت به پرستار و گفت دختر بزرگِ من است. و این بزرگ را آن‌قدر بزرگ گفت که من بزرگ شدم. پرستار فشارش را گرفت. درجه حرارت بدنش را. تب نداشت. همه چیز گویا در نرمی و آرامی قرار یافته باشند. نگاهش می‌کردم. دوباره روی لبش خنده نشسته بود. آن‌جا نبود و آن‌جا بود. بیست ساله شده بود دوباره انگار. خاصیت یادآوری عاشقانه‌های کهنه نبود فقط. خیالش راحت بود که نامش را گفته. اینجا. این آخرین شبِ او و آخرین شبِ ما. امانتش را پیچیده لابلای ململ آوای معطرش و سپرده دست من. دست من. دست دخترش. دختر بزرگش. خیره شده بودم گیج زدنِ سرشار از خیالاتِ خوشش را. پرستار آرام گفت چقدر شبیه مادرت هستی. خنده‌ات، مدل حرف‌زدنت. چشمهایت. تمام بود. کار تمام بود. اولین بار نبود که می‌شنیدم چقدر شبیه او هستم اما این بار فرق می‌کرد. غریبه‌ای او را در مرزهای ماندن و رفتن، در آخرین تقلای ذهن و قلبش دیده بود. آن خنده خردسوز و آن برقِ متبرک را... تمام زبانم شکرانه شد به ناگهان. ژنتیک اگر نبود جهان چه چیزهایی را گم می‌کرد. چه خواب‌هایی را. چه خیال‎‎هایی را. نمی‌ترسیدم دیگر. یک روزی، یک جایی پسری برای من لابد همان شعری را خواهد خواند در ستایش سگِ وحشی چشم‌هایم که او برای او خوانده بود و آن لحظه، مادرم در جهان دوباره جاری خواهد شد. پرستار از اتاق بیرون رفت. می‌توانستم. حالا می‌توانستم یک لیوانِ پر از خنک‌ترین آبِ عالم بدهم دستش و بنشینم نوشیدنش را نگاه کنم و سیراب شوم... با همان چشم‌ها... وای! من او را با چشم‌های خودش نگریسته‌ام... و این انحصاری‌ترین سهمی بوده است که از عالم برده‌ام. 

ندا. م
  • ندا میری