الفبا

الفبا

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

چیزهای کمی هستند که من از آن‌ها می‌ترسم. هیچ فوبیای مشخصی ندارم و نهایتا دو سه تایی ترس بزرگ دارم... نمونه‌اش تاریکی محض. من از خوابیدن در تاریکی محض می‌ترسم. همیشه باید یک چراغ کوچک روشن باشد. مگر وقت‌هایی که احساس امنیت مطلق کنم که خیلی کم‌اند و خیلی ناچیز... یکی دیگر از جدی‌ترین‌هایش سقوط است. هر سر خوردنی از هر ارتفاعی. در واقع این وحشت پیش از آن‌که به هنگام خود اتفاق برگردد به احساس من پیش از ورود به ماجرا وابسته است. در واقع من از توهم هره‌ی درونی‌ام بیش از خودش می‌ترسم و این همیشه من را از تجربه هر چیزی که باعث شود از یک ارتفاعی به پایین پرتاب شوم باز می‌دارد. سوار سرسره‌های بلند نمی شوم، حاضر نیستم بانجی جامپینگ کنم، و خلاصه اینکه از هرچیزی که باعث شود دل من زیادی بریزد دوری می‌کنم... این یکی از آن چیزهایی‌ست که اصلا به من نمی‌آید. نکه ترسیدن به من نیایدها! نه... البته من سوسک را گاهی با دست می‌کشم و خیلی کارهای کله‌خری دیگر ازم برمی‌آید. اما عین همه آدم‌ها از یک سری چیزها می‌ترسم. مساله این است که این یکی هیچ‌جوری به من نمی‌آید. این‌که از وحشت زبانه کشیدن و هره کردن، از ورود به موضوعی ممانعت کنم... خلاصه که... در سفر تبریز شب اول چراغ خواب هتل را خاموش کردم. کورسویی از پنجره به درون اتاق می‌تابید. اندک نوری... امنیت از کجا آمده بود؟ نمی‌دانم. شاید از احساس انفصال از هرچیزی در جهان که ناامنی را در من صدچندان می‌کند. از بی‌خبریِ مطلق و دلپذیری که گاهی آدمی را مصون می‌کند از هر جنس تلخکامی و اندوهی. نباید طولانی شود... اما گاهی آدمی باید از دیروز و فردا و همه کسان (آدم‎ها نه. کسان زندگی‌اش) تمام بکند تا در خلوتی آگاهانه امنیتی را از حس آرام همان دقیقه حاضر تجربه کند... نمی‌دانم ناشی از آن لذت خوابیدن در تاریکی مطلق بود که زد به سرم سقوط کنم یا چیزهای بیشتری در ناخودآگاه متصل به گذشته‌ام. به فیلیپ گفتم من از سقوط می‌ترسم و ‌می‌خواهم سقوط کنم. قرار شد برویم شهربازی و سوار پاراتاور بشویم. برویم از ارتفاع بیست، سی متری زمین پرت شویم پایین. در حالی‌که پیش از سقوط نمای شبانگاهی تبریز و احتمالا کوه‌ها و جاده‌های اطرافش را از نظر گذرانده باشیم. جریان باد مساعد نبود و اجازه سقوط نمی‎دادند. چطور می‌شود به کسی توضیح داد که یک چیزهایی حیاتی هستند؟ برای متصدی گیشه این وحشت ستیزیِ خودآگاه من چه اهمیتی دارد؟

شهربازی تبریز یک وسیله بازی دارد که تا چند سال پیش را حداقل می‌دانم که تنها نمونه‌اش در آسیا توی چین بود. یک چیزی شبیه حرف U. منتها کمی گشاد تر و یک طرفش اندکی خمیده تر. ارتفاع بلندی داشت. حدودا پانزده، بیست متر از زمین. باید سوار یک چیزی شبیه اسکیت بشویم که با سیم کشیده می شود و می رود در بالاترین نقطه این ریل می‌ایستد و ناگهان رها می‌شود. روی این ریل سقوط می‌کند و پرتاب می شود بالا تا نقطه انتهایی سر دیگر که کاملا بر زمین عمود است و دوباره باز می‌گردد. اسکیت آنقدر روی ریل می‌رود و می‌آید که کم کم خودش می‌ایستد. کل پروسه بازی سه دقیقه طول می‌کشد و صندلی‌ها طوری طراحی شده‌اند که در طول بازی جابجا می‌شوند. این میان آن صندلی که در اولین سقوط دقیقا روبروی ریل قرار می‌گیرد انتخابِ کله‌خر ترین آدم از جماعت آن سری‌است. فیلیپ به ترکی به مسئول بازی گفت ما را بگذار روبرو.  طرف پرسید دقیقا کدام‌یکی‌تان را؟ اشاره کرد به من. پسر جوان رفت و آمد و دوباره پرسید مطمئنی؟ اینجا وحشتناک‌ترین و خطرناک‌ترین صندلی‌ست و او خندان به همان زبان ترکی که من نفهمم گفت بله. اسکیت راه افتاد و من مستقیم روبروی ریل بودم. همان‌طور که بالا و بالاتر می‌رفتم از روی صندلی لیز می‌خوردم و دور شدن از سطح زمین را در کامل‌ترین نقطه آن دستگاه حس می‌کردم... وقتی در ارتفاع حدودا بیست متری زمین با زاویه اندکی کمتر از عمود ایستاده بودم و انتظار حرکت را می‌کشیدم، هرگز تصور نمی‌کردم  قطع شدن سیم، من را از همه جهان، همه جهان، همه جهان آن‌چنان قطع کند که من بمانم و اکنون. در منتهای سطحش. یک کارپه‌دیم خالص. هیچ چیزی در جهان وجود نداشت. نه زیبایی، نه زشتی. نه عشق، نه نفرت. هیچ خاطره‌ای از هیچ لمسی... هیچ دلتنگی و هیچ بازگشت و هیچ تلاطمی. هیچ چیزی مگر یک منِ خالی از همه وسواس‌ها و ترس‌ها و کدورت‌ها و میل‌ها و ... یک منِ خالص که در آسمان می‌رقصد و بلند بلند می‌خندد. آن میان تنها چیزی که ناخودآگاه هم رخ داد و من را به زمین و زمانِ خودم متصل کرد، وقتی بود که فیلیپ گفت you never walk alone (شعار لیورپولی‌های لزج) و من گفتم فاک یو!

*

پ.ن یک: فیلیپ گلکر همان برادر شاهکار فیونا گلکر است که همه شیم‌لس بازها حسابی دل به دلش دارند.

پ.ن دو: آهنگ بسیار محبوب  Country Roads که توسط جان دنور خواننده آمریکایی خوانده شده بود توسط هواداران یونایتد بدین شکل تغییر یافت و در تمامی موفقیت‌های این تیم سر داده شد. این شعار یادآور تاریخ باشکوه یونایتد و هواداران وفادار این تیم است که به شدت به اینکه اعتقادشان را به بهترین باشگاه دنیا نشان دهند، افتخار می کنند.... مرا به خانه ببر، مسیر یونایتد / به جایی که به آن تعلق دارم / به اولدترافورد / برای دیدن یونایتد / مرا به خانه ببر، مسیر یونایتد...

پ.ن سه: آیا چیزی به عنوان اعتماد هراسی یا فوبیای اعتماد در لیست فوبیاهای معروف تعریف شده است؟

پ.ن چهار: خدا خودش ایمان من را به پاکیزگی جهان حفظ کند...

 

  • ندا میری

از آن بچه‌های منحنی‌ست. صورتش گرد است. چشم‌ها، فرم دهان و نوک بینی‌اش هم. تپل و گوشتالو و سفید است. چشم‌های درشت مشکی و مژه‌های بلند دارد و خیلی جستجوگر است. چشم‌هایش مدام می‌دوند. پر سر و صدا نیست اما غرغروست. از آن مردهایی می‌شود که مدام زیر لبی غر می‌زنند. من را یک جوری نگاه می‌کند. بعید می‌دانم به این زودی سر در آورده باشد مادرش برای من چقدر مهم است و من برای مادرش حکم خواهر نداشته‌اش را دارم. اما من را یک جور عجیبی نگاه می‌کند. یک جور خیلی آشنا... زیر پستان مادرش بود و داشت شیر می‌خورد، کمی مک می‌زد، برمی‌گشت نیم‌نگاهی و نیم‌خنده‌ای تحویل من می‌داد و دوباره پستان مادرش را به دندان می‌گرفت. بچه ها خیلی چموش‌اند. خیلی تخم سگ و حرامزاده‌اند! بو می‌کشند. همه آن چیزی را که ما با کارآگاه‌بازی و زیر و رو کردن این و آن و چسباندن پازل‌ها به‌هم کشف می‌کنیم، آن‌ها با بو می‌فهمند. اسمش رهام است. همه او را رو رو یا رو رو پلنگ صدا می‌کنند... بجز من. اسمش را من گذاشته‌ام... دلم می‌خواهد زودتر بزرگ بشود و این را به او بگویم.

*

یک پف بزرگ است. یک توده خامه‌ای روی یک کیک اسفنجی. یک ماهگی را تازه گذرانده است. به عنوان یک بچه یک ماهه، خپلی و خنگی چشم‎گیری دارد. شیر خوردنش را هنوز ندیده‌ام. از آن بچه‌هایی‌ست که از همین حالا می‌توانی حدس بزنی بزرگ که شود خاطرخواه‌هایش هزار هزارند و رفیق من که همان مادر آقا باشد از همین حالا پسرش را در هیات دون‌ژوانی می‌بیند که یک شهر را پشت دمش می‌کشاند و محل سگ هم نمی‌دهد به هیچ پری‌چهره‌ای. فکر کنم اما بامداد، مادرش را ناامید کند. بچه نیم‌وجبی از همین حالا، وقار دلنشینی دارد و حجب دلنوازی. به پدرش کشیده. اسمش را هم پدرش گذاشته است.

*

با خواهر بزرگ‌ترش مو نمی‌زند. چند روز بیشتر نیست که دنیا آمده. بعد از کلی بالا و پایین کردن اسامی قدیمی و جدید، ایرانی و غیر ایرانی، سوسولی و همچی آقا طور، پدر و مادرش برگشتند به همان نقطه نخست. همان انتخاب اول. کوتاه و تک سیلابی. عالی... سام... خیلی پسر است. حتی با وجود آن‌ شباهت نود و نه درصدی‌ که به خواهرش دارد. یک چیزی در اعماق چهره‌اش هست که او را یک پسر کامل می‌کند. جنسیت بچه‌ها را صرفا از روی قیافه‌شان تا یک سنی نمی‌شود تشخیص داد. اما در مورد او این‌گونه نیست. در همان لحظه اول می‌فهمی پسر است. حتی مدل شیر خوردنش هم پسرانه است. اصلا گیج نمی‌زند. به‌سادگی نوک پستان مادرش را پیدا می‌کند و با ولع و اشتها شیر می‌خورد. هنوز جرات ندارم بغلش کنم. برای بغل من زیادی بزرگ است و سنگین. با همین قد پنجاه سانتی‌متری و وزن سه و نیم کیلوگرمی‌اش... بقیه راحت بغلش می‌کنند. انگار برایش فرقی ندارد. او در هرحال آرام است و نرم و سبک. جیغ و جنگ ندارد اما نمی‌خوابد و چهار چشمی یک نقطه دور را خیره می‌شود. بغل مادرش که می‌رود تازه خوابش می‌برد.

*

خواب دیدم نغمه دختر زائیده است. می‌گویند خواب دیدن زایمان، تعبیرش این است که زن زائو از رنج و غم فارغ می‌شود. به من چه ربطی دارد؟ خواهر من شاید دلش بخواهد تا قیام قیامت برای بهم ریختن فونت پروپوزال دکترا و رنگ بک‌گراند اسلایدهای دفاعش حرص بخورد! کل این رنج و غمش چه اهمیتی دارند که حالا فراغت‌ش داشته باشد! دخترش را بغل کردم. نمی‌ترسیدم از در آغوش کشیدن طفل تازه. نمی‌ترسیدم از دستم بیوفتد. نمی‌ترسیدم در بغلم ناآرامی کند. دختربچه چشم‎های درشت و خندانی داشت. لب‎های برگشته، گونه‌های برجسته و چال روی لپ چپ... و من را می‌شناخت. منتظرم بزرگ شود. منتظرم رویای من بزرگ شود. اسمش را می‌گذارد رها. با من طی کرده است این اسم مال دختر او باشد.... با این حساب اسم او را هم من گذاشته‌ام. باید خیلی چیزها یادش بدهم. خیلی چیزها که حتما در لیست بلند بالای آموزش آن مادر و پدر اصول‌گرای کار درستش تعریف نشده‌اند...

*

 پ.ن 1 : ندارد...

پ.ن 2 : بچه‌ها را بو کنید... بلا استثنا بوی پودر و شیر می‌دهند. یک بوی ثابت که به بوی بچه معروف است... عمیق‌تر که بو بکشید رد داستان‌هایتان را در تولد هرکدام‌شان می‌بینید.

  • ندا میری

لیزبت از دور نگاه می کرد.

میکائیل، لیزبت را بیرون کشید. لیزبت را. اصل قصه را. از زیر آن همه خال‌کوبی و فلزهای سرد که بر ناآرامی تن لیزبت جاخوش کرده بودند. لیزبت، دوست پیدا کرده بود. دوست پیدا کردن که کاری ندارد؟ چرا... دوست در جهان مغموم و خفه و خلوت لیزبت معنای گسترده‌تری دارد از آن‌چیزی که به سهولت و بی‌دغدغه این روزها در میان آدم‌ها دست به دست می‌شود و حالا او یک "دوست دارد. به دوست می‌شود اعتماد کرد. اولین اصل همین است. (من که گفته بودم وگرنه می‌شکنیم بال‌های دوستی‌مان را... به کرات... به صدای بلند) لیزبت غربت را چندی گم می‌کند. چندی کوتاه. می‌رود یک کت چرمی می‌خرد که بنشاند بر تن مرد. مگر جز این بود که مرد تن‌پوش او شده بود؟ تن‌پوش آن تنِ خسته و هزار ردِ خون دیده؟ لیزبت بی‌قراری‌اش را که گم کرد قرار گرفت روی موتور و رفت سوی خانه دوست... سهمش؟ میکائیل را از پشت تماشا کرد... از دور... و کت چرمی را روانه سطل آشغال کرد... سرنوشت این جعبه کوچک هم نباید با یک نگاه از پشت سر نوشته می‌شد. حواست به وسواس و ذوقِ پشتِ خریدنش بود؟

*

آنِ بغضِ تو، مسلخِ من بود هزار سال... چه رفت در میانه که من سنگ شدم؟

همه فکر و ذکرمان، هنک مودی شده بود که گفتم لذت کارن بودن ... لذت این‌که در میان انبوه تن‌های ارزان، آن‌جایی ایستاده‌ای که بودن و نبودن توست که تعیین می‌کند خط و ربط آن مردِ مشوشِ حیران را. برای کارن که دیدن ندارد حضور مدام یک مشت جنده پاخورده و شنیدن ندارد التماس گنگ و بی‌ربطِ کفتارهای کمین کرده‌ی در انتظار... کارن بودن معنایش چیزی بیش از معشوقه بودن، همسر بودن، رفیق بودن است... کارن یعنی خانه. خانه مردی که غریب مانده‌است در ازدحامِ کج‌فهمی همه جهان از خودش... گفتم سختی با هنک بودن به لذت کارن بودن می‌ارزد. پرسیدی اگر کارن نباشی؟... گفتم آن موقع حتما ابی می شوم و می‌روم به سادگی و توی دلم به تو بلند خندیدم و زیر لبی گفتم یک روزی می‌رسد که تاوان این آنِ شک کردن را گران بدهی...

هنک می‌آید خانه. گندزده است. حسابی گندزده است. می‌آید خانه... می‌آید سراغ کارن که همه جعبه‌ها را بسته و اولین سوالش این است به من افتخار می‌کنی؟... هه! حرف نزنیم. از آخر سیزن سه کالیفورنیکیشن که نباید حرف زد... فقط باید به یاد آورد کارن یک پیراهن چهارخانه بنفش به تن داشت...

*

این‌ها کفتارند که خودشان را سگ جا می‌زنند...

مادرم در دوران جوانی‌اش با پسری عشق و عاشقی غلیظ داشتند. وقتی کشید کنار یکی از آدمهای دور و برش که بنده خدا کیفیتی هم چه در وجنات بیرونی و چه در وجنات درونی نداشت و لابد عینهو سگ نشسته بود به بو کشیدن، زد به کار مردِ غمگین و در نهایت هم کار کشید به یک عروسی بی‌شوق برای دامادی که عشقش را یک جایی میان خریت‌هایش گم کرده بود. سال‌ها گذشت و من موسیو و مادام را در یک مهمانی دیدم. مرد از من چشم بر نمی‌داشت. به مامان گفتم چرا من را این‌طور نگاه می‌کند؟ با این‌همه حسرت؟ خندید و چشم‌هایش برقی زدند. پرسیدم هیچ‌وقت حرصت نگرفت از این ماجرا؟ گفت نه. میوه اصلی را من خوردم و بعد از من چه اهمیتی دارد هزار گرسنه، زبان بکشند روی هسته‌ای که تا همیشه بزاق من روی آن مهر شده است؟  آن‌ها هنوز هم در حال لیسیدن تفاله‌های من‌اند.

*

تقصیر تو نبود...

در راه مانده‌ها را که کلا حرجی نیست. به هرچیزی ممکن است آویزان بشوند. چه جای گله از آن‌ها؟... پاسداری از حرمت، کار عاشق‌هایی‌ست که روبرگرداندن معشوقه را به ضجه‌های شب‌سوز در دل کوه و کمر، سووشون می‌کنند... و من همیشه تو را شکل آن مردی دیده بودم که توی فیلم قول می‌گفت: من یک قول داده‌ام و فکر می‌کنم تو متعلق به روزهایی هستی که این واژه، هنوز معنا داشت... تقصیر تو و نشئگی تا خرخره و دلتنگی مغمومت نبود... تقصیر من بود.

  • ندا میری

از چند نسل پیش هر بی‌چاره‌ای را وعده داده‌اند به زمان. که درد بی‌درمان چاره می‌شود در کش و قوس فراموشی و عادت آدمی و قصه تا چند نسل پس هم همین است. این میان انگار که تنها داستان تشکیک من است در تمامیتِ تو که فیصله ندارد به زمان... پیش می‌روم و پا پس می‌کشم و رو برمی‌گردانم و رو می‌کنم و تا می‌شوم و قدقامت می‌شوم و ... هست که هست. شده است یک چیزی از من. یک چیزی از تو. یک چیزی از این میانه‌‌ی میدانِ رها شده در رخوت تو و کسالت من. حالا دیگر دارم به بودنش عادت می‌کنم. به بودن یک سایه سیاه بزرگ در دل و دماغ همه حال‌هایم. به جای شک‌‌ها که زخم شدند و من به عادت کهنه، زخم‌ها را دست‌کاری کردم و به خون انداختم. الان وقتش است که به سرعت کودک بشوی و بگویی پس من چی؟ من هم فلان و بهمان. تو هم فلان و بهمان... کلنجار برویم... بالا و پایینش کنیم... نپذیری... بزنی زیر میز... صدایت نمناک شود که شکِ تو، بی‌رحمانه ترین انتقام جهان است از من...

نکن اما. بگذار این مهم‌ترین عادت مدام تازه من، این طولانی‌ترین و کشنده‌ترین کلنجار، تلخ‌ترین انحصاریِ من باشد. تنها و یکه در صدر بنشیند و خودنمایی کند. به نبودن تو و نماندن من طعنه بزند. برای تنهایی شب‌های تو و پرش‌های صبح‌گاهی من، خودش را بگیرد. بگذار این میان این عادتِ ناتمام و دست‌پاچه شبهه در من غلیظ بماند. حجیم بماند. بگذار یک چیزی از این رابطه زنده بماند. نفس بکشد. بگذار من همیشه مردد بمانم... بگذار من همیشه دو به شک بمانم دوست داشتنِ تو را...

*

زیرصدای ظریفی نشسته است روی دقایق... از خودم نمی‌گویم این را. آن وقتِ وحشتِ خاموش نزدیک است. آن بی‌امان تمامِ ناتمام.  صدای پای‌ش را می‌شنوم. بعدش؟... بعد ندارد. همه درد این است که دیگر بعدی نمی‌ماند. کامل تمام می‌شود. کامل تمام می‌شویم. من و تو می‌مانیم و چیزی که هزار باره تمرین کرده‌ایم و هزار باره شکست خورده‌ایم. من اما می‌روم. شبهه ندارد. از تو و هر چیزی که در دایره بلاتکلیف و بدترکیب تو می‌چرخد دور خواهم شد. راستی هیچ وقت نشد درست و حسابی از تو بپرسم چطوری افتادی گیر همچین ترکیبِ بدترکیبی؟ یا که پرسیدم و گم شد در ازدحام سکوت خودخواه تو؟

*

به قول ایرج جان‌مان با من مدارا کن ای عشق دامن‌گیر... یک جایی بنویس این را که بماند، که یادت بماند عشق‌های دامن‌گیر مدارا نمی‌کنند.

  • ندا میری