الفبا

الفبا

۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

تو همه لحظه گرم عاشق بودنی...

فالانژ یک طرف اتاق لم داده بود. آرام. معتدل. نرم. سنگینی گاه به گاه نگاه سِر کالین هندری روی تنش، قلقلکش می‌داد. خودش را زده بود به آن راه که حواسم نیست. اینطوری هم ناز خودش بیشتر می‌شد و هم وقاحت سِر کالین.

تو تموم دنیامی...

بیتل‌جوس نشسته بود سوی دیگر اتاق. یک چیزی توی سرش می‌چرخید. دقیقا یک چیزی! فالانژ و کالین حواسشان بود. حتما فالانژ بیشتر. قاعده همین بود. ولی نمی‌فهمید که بیتل‌جوس دارد نقشه می‌کشد، رویا می‌بیند، فکر می‌کند، خاطره‌ای را مرور می‌کند... نه... یک چیزی بود که هیچ‌کدام اینها نبود. انگار یک چیز بی‌وزنی جاری باشد پس کله پف کرده‌اش که قلقلکش بدهد، بین یک بکن یا نکن بلاتکلیف مانده باشد مثلا... حظِ مورموری که آدم نمی‌داند بهتر است تمام بشود یا نه.

یه ستاره داره چشمک می‌زنه.... تو آسمون

فالانژ از جا بلند شد. رفت روبروی سر کالین، روی زمین چهارزانو نشست. همزمان لوس و اغواگر. یک‌جوری که مثلا نخواهد طلبکار باشد، اما حتما باشد و سر کالین هم این را بفهمد که هیچ چاره‌ای در برابر این طلبکاری دائمی ندارد، صدایش را صاف کرد و همزمان با کج کردن سرش گفت نچ! باید یک کاری بکنم! سرکالین از بالای عینک پنسی‌اش نگاهی انداخت به مادام. از آن نگاه‌هایِ سرشار از خنگِ عزیز من .. یک جوری که تعادل خنگ و عزیز حتما حفظ شود... کوتاه بیا فالانژ...

اوه! بهش فکر خواهم کرد... اما نمی‌توانم!

اون ستاره همون چشمای توئه تو آسمون....

کارِ قلقلک بالا گرفته بود. بیتل‌جوس باید یک‌کاری می‌کرد و کرد. فالانژ بهانه می‌گرفت. چرا این کار را کردی؟ حالا بطری حتما راست می‌رود به ساحل شمالی. آن‌هم با آن‌همه قلقلکی که تو ریخته‌ای توی بطری. بعدش قلقلک پخش می‌شود توی روستای آن‌ها. قلقلک مسری‌ست.... لعنتی... بیتل‌جوس داشت شل می‌شد زیر غرولندهای فالانژ، که سر کالین گفت اذیتش نکن فالانژ. چرا نمی‌گذاری هرکاری دوست دارد بکند؟ کالین! برای اینکه قلقلک مسری‌ست. حالا قلقلک می‌پیچد توی روستا. همه خانه‌ها و خیابان‌های روستا را فرا می‌گیرد. برای اینکه وطنش قلقلکی می‌شود. وطن خودش... بیتل‌جوس! رسم زیستن در یک وطنِ مورمور شده را اصلا می‌دانی؟ سرکالین که کوتاه آمدنی نبود عموما... فالانژ! الان اگر نکند کی بکند؟ چرا می‌خواهی پرهیزگاری کند؟ او فقط یک نامه ساده به شهرش نوشته است... اوه کالین کالین کالینِ احمق! یک نامه ساده؟ حتی یک کلمه هم می‌تواند شهری را که سال‌هاست به انتظار بازگشت قهرمانش نشسته است، آتش بزند، ویران کند... هی کالین! تو چرا از همه مردهای دیگری که من می‌شناسم همزمان که باهوش‌تری، احمق‎تر هم هستی... فالانژ درست می‌گفت. آدم چرا شهری را که باید ترک کند، هوایی کند؟ البته که فالانژ درست می‌گفت. هر شهری هر چقدر هم که نکته سنج و باذکاوت باشد، در برابر کلام قهرمانی که یک ‎باری او را از دل نبرد‌هایی که بوی خاک و خون می‌دهند، نجات داده باشد، شل و ول می‌شود، وا می‌دهد، خر می‌شود. منطقش را گم می‌کند. اما چرا فالانژ؟ از کی تا حالا فالانژ حرف‌های درست می‌زد؟ نیم‌نگاهی بی‌پرده، هراسیده، غضب‌ناک، رنجور و رنجیده، حیران به کالین انداخت... یک جوری که یعنی اه! بفهم دارم بهانه دم رفتن می‌گیرم.

از دست تو نیست دل من از گریه پره...

هیچ‌کس با هیچ‌کس حرف نمی‌زد. مادام فالانژ، سر کالین هندری و بیتل‌جوس مهربان، سه تایی راه افتادند به سمت راه آهن. اوه! بعد از اینهمه وقت باید هرکدام می‌رفتند پی کار و زندگی خودشان. سر کالین و مادام از نگاه کردن بهم فرار می‌کردند. بیتل‌جوس ساز دهنی می‌زد. یک آهنگ قدیمی تغزلی را. کهنه می‌زد. الد فشن، کمی خاک و خلی حتی. آن دو را نگاه نمی‌کرد. شاید گهگاه زیرچشمی. نگاه نداشتند که. شبیه دو تا بندر بودند که همه کشتی‌های‌شان غرق شده باشد. خوبی‌اش این بود که هنوز توی اسکله‌های سوت و کور و خوش‌غروب‌شان، صدای مرغ‌های دریایی خاموش نشده بود. یک‌هو و در یک لحظه، مرغ‌های دو تا بندر یکی شدند. آواز سر دادند. یک آواز در هم فرورفته و آمیخته. فالانژ نفهمید بیتل‌جوس هم فاز آن لحظه را گرفت یا که داشت به شهر قلقلکی‌اش فکر می‎کرد. شهر شمالی حتما تا حالا بطری را گشوده بود...

 تو همه حرفامی...

کالین! بگو فالانژ... من همه شان را دوست دارم. مردم دهکده را می‌گویم. برای من مهم نیست گاو کدام از مردم دهکده، بیشتر شیرده است. کدام‌شان نان بهتری می‌پزند. باغ کدام‌شان صفای بیشتری دارد. خیش کدام‌شان خاک را بهتر زیر و رو می‌کند. برای من مهم نیست کدام‌شان لبخندهای بهتری می‌زنند. کدام‌شان من را یا تو را باهم یا بی‌هم، بیشتر دوست دارند... اما من اصلا تحمل نمی‌کنم مردم دهکده به همین سادگی ما را جدا از هم تصور کنند! یک کسی باید به‌شان این را بفهماند در سرنوشت من و تو، همیشه روز میعادی هست که پرده ها را بیاندازد. فالانژ! قول می‌دهی؟ نه! الان این را می‌فهمی کالین؟ که حتی در برابر بهترین اهالی این دهکده هم، باز تویی که مهمی؟... فالانژ! فالانژ! آرام بگیری‌ها. باید قول بدهی که آرام خواهی بود.... اوه! حتما حتما کالین. آرام می‌شوم. وقتی راه روشن کردن همه چراغ‌های این دهکده را پیدا کردم.... قول؟ نه. قول دادن خیلی کار سختی‌ست. در توان من نیست.

بیچاره فالانژ... بیچاره کالین... بیچاره بیتل‌جوس.


پ.ن یک: آلن شیرر برای تیم منتخب هم‌‌تیمی‌هایش، در پست دفاع میانی، کالین هندری را انتخاب کرد. درباره او گفته بود: او دفاع کردن را دوست داشت و عاشق این بود که سرش را برای توپ بدهد. او دوست داشت آخرین مرد برای نجات تیم باشد و تلاش می‌کرد یک قهرمان باشد. او تاثیر بزرگی در قهرمانی بلکبرن در سال 1995 داشت.

پ.ن دو: نویسنده این سطور من نیستم. لیزا ست. قدیمی‌تر ها لیزا را به‌یاد دارند.

 

  • ندا میری

یک. استایل هر آدمی برخاسته از سلیقه‌ای‌‌ست که در طی زندگی‌اش بدست آورده است. از تک تک کتاب‌هایی که خوانده و فیلم‌هایی که دیده و آدم‌هایی که ملاقات کرده و جاهایی که سفر کرده بگیر تا دانه دانه واقعه‌هایی که از سر گذرانده است. خیلی‌ها هم هستند که از خودشان استایل شخصی ندارند. در هر حوزه‌ای از زندگی. از لباس پوشیدن و رژیم غذایی‌شان و جزئیات دیگر تا کلیت زندگی‌شان. بحث خوب یا بد بودن نیست. نکته این است که اینها عمومیتِ جامعه را می‌پذیرند و در همان قالب کلی خرسندند. این میان اما آدم‌هایی که در اکثر گوشه‌های زندگی به یک قالب تعریف‌شده و شخصی رسیده‌اند همیشه در معرض کپی‌کاران بی‌شماری هستند که ادای آن‌ها را در می‌آورند. خب طبیعی‌ست که این‌ها به سطوح اکتفا می‌کنند. با نگاه کردن و مدل برداشتن از دیگران نمی‌شود به داستانِ پشت هر منشی رسید. قضیه می‌شود این که اطراف آدم یک‌هو پر می‌شود از کسانی که می‌خواهند شکل تو باشند اما نمی‌توانند منتها به این نتوانستن واقف نیستند. می‌شود کلیت این‌ها را نادیده گرفت اما گاهی که کپی‌کاران عزیز مرزهای وقاحت (آخ! کلیدواژه آغاز زمستان  برای من این است: مرزهای وقاحت) را در می‌نوردند و یک‌جوری تا می‌کنند که انگار این مدلِ ناقص و بی اصالت، ارثیه پدری‌شان بوده و آن‌ها هزار سال است دارند اینطوری لباس می‌پوشند و غذا می‌خورند و راه می‌روند و می‌خندند و... چاره؟ خوشحال باشیم لااقل که انقدر به چشمِ دیگران می‌آییم که از ما کپی بزنند. مطمئن باشید چشمِ خریدارِ حسابی کیفیت را در جزئیاتِ غیرقابلِ بلند کردن پیدا می‌کند.

دو. یک دوستی دارم که از آغاز رابطه‌ها خوشش نمی‌آید. چرا؟ آغاز رابطه‌ها که پر است از لذت کشف و شهود. معتقد است آن عزیزم‌ها و جانم‌هایی که اول هر رابطه‌ای خرج می‌شود نه تنها حقیقی نیستند که انگار به آدم متعلق نیستند اصلا. آن‌ها جامانده از روابط پیشین‌اند و ته هرکدامشان چشم باز دختر یا پسر دیگری نشسته است که دارد آدم را چپ چپ نگاه می‌کند که هی! این عزیزم نصفش مال من است در حالت حداقلی ماجرا. دوست من از این مصادره کردنِ کلمه‌ای که در همین چند حرف ساده و کوتاه لبریز است از خاطرات یک عاشقانه دیگر می‌ترسد. احساس می‌کند تاب این را ندارد که جانمی خطاب بشود که هنوز هویت مستقلی ندارد. جانمی که در بهترین حالتش عادت آن آدم است. خدا رحم کند اگر ته هر بار ادا کردنش پسِ ذهن آن آدم چهره دیگری، حرکت دستِ دیگری یا هر چیزی متعلق به یک آدم دیگر هم زنده شود. با او موافق هستم؟ قبول دارم که همه اینها درست است. اما چاره چیست؟ ضمن اینکه حیف است آدم لذتِ آغاز رابطه‌ها را حرام کند به نگرانیِ این‌ها. باید از این مراحل عبور کرد و رسید به جایی که آن جانم، جانم باشد. واقعا جانم باشد.

سه. یک آدم‌هایی هم هستند که کفتارهای ایده‌اند. این‌ها دور و بر آدم می‌چرخند و از رویاها و افکار و خلاقیت آدم تغذیه می‌کنند. آن‌ها را بر می‌دارند و در خیال خودشان می‌پرورند و عرضه می‌کنند. از دزدیده شدنش غم‌انگیزتر اما آن است که آن‌ها رویا و ایده آدم را دفرمه می‌کنند. به آن، حواشی برخاسته از جهان خودشان را الحاق می‌کنند و اصل ماجرا را حرام می‌کنند. این از آن چیزهایی‌ست که خیلی روی مغز من راه می‌رود، همچین یورتمه‌وار و کوبنده. چاره؟ فکر کنم ندارد. باید به روی‌شان بیاوری؟ البته. اما آن‌ها غلاف نمی‌کنند. لامصب این یکی دزدیدن بدجوری زیر زبان‌شان مزه دارد گویا.

چهار. من روی واژه‌ها حساسم. روی هر چیزی که نوشته‌ام. برایم نوشته شده... نه اینکه کل ریشه این حساسیت در تقدس ذاتی خود واژه‌ها باشد. اما حساب کنید که واژگانِ شما ابزار واگویه درونی‌ترین حالِ شما می‌شوند. در هر بار نوشتنی آدمیزاد بر خودش زخم می‌زند. خودش را می‌شکافد و خرده خرده‌های خودش را می‌کشد بیرون و در کلمات به میراث می‌گذارد. نوشته که شخصی باشد بیشتر و عاشقانه که باشد دیگر می‌شود حرمی که سراسرش تبرک شده است. ضریحی که حتی چشمِ نامحرم ممکن است خطش بیاندازد. همه آه‌های روی آن نوشته، همه تاریخی که از آدمیزاد در آن کلمه‌ها زندانی شده، همه احساسات پر خونی که در ناچارترین حالِ ممکن یک آدم در پیچ‌های ساکت حروف و نقطه‌های الکن یک واژه، عربده می‌زنند. صدای فریادی که رسایی‌اش فقط قرار است گوش "تو" آن کلمات را کر ‌کند. تحسین دیگران را بخرد اما این دیگران را تا یک سطحی از آن خطابه راه هست. باقی همه‌اش بازی پرغمزه شاد/اندهگینِ عاشق و معشوقی‌ست که من و تویی‌شان در این آرایشِ حسرت برانگیز واژه، هم‌بسترند. حالا فکرش را بکنید یک کسی بیاید و این‌ها را بدزدد. خصوصی‌ترین بیرون‌ریزی حس و حالِ آدمیزاد را بردارد و ببرد و زمزمه کند. خودش را فرو کند. به زور لابد که باز هم نمی‌شود. گوینده و شنونده باید با آن ترکیب سنخیت داشته باشند. آن ترکیب‌ها شبیه همان استایل‌ها هستند. آمده از یک تاریخ. یک سابقه. شبیه جنایت است. آدم احساس می‌کند در معرض یک تجاوز بزرگ، تمام تن و روح و خاطراتش شخم می‌خورد... جهان پر است از کلمات و ترکیب‌های عمومی عاشقانه. تازه گاهی چیزهای تازه‌ای هم مد می‌‍شود. نه حالا این عجیجم و عجقم‌ها. هانی مثلا! از این‌ها استفاده کنند خب! یا که دیوان‌های شعرا را تورق کنند. شعرا همیشه دست‌شان پر است از ترکیب‌های بدیعی که می‌تواند معشوقه را مشعوف کند... برمی‌دارند بهترین آنِ آدم را می‌برند و سلاخی‌اش می‌کنند... درد کشنده‌ای دارد این یکی.

پ.ن: از این بدتر هم می‌شود؟ بله... فکرش را بکنید. فقط یک آن. چشم‌تان را ببندید وبه این فکر کنید یک آدمی باشد که خودش تو یِ شما بوده باشد. خودش مخاطبِ بهترین خطابه شما بوده باشد... آن آدم، غریبه نه (غریبه نیست کسی که همچین گندی بالا می‌آورد؟) همان آدم... همان آدم... همان آدم... همان جمله را... همان ترکیب را... همان واژآرایی زخمی و خونین و دل‌شکسته را، همان ترکیب آغشته به تمام حسرت‌های شما را... همان را... وسطِ یک معاشقه دوزاری و نکبتی خرج کند... این یک هارور اساسی‌ست. آدم با خودش می‌گوید من عریان‌ترینِ خودم را اینجا امانت نهاده‌ام؟ اینجا؟؟؟ آه! نه! چشم‌های‌تان را باز کنید. حتی فکر کردن به همچین کثافتی می‌تواند مرزهای وقاحت را در جهان و مرزهای نفرت را در شما جابجا کند...

  • ندا میری