الفبا

الفبا

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است


توی دنیا خیلی چیز ها هستند که حال من را خوب می کنند. یکی اش باران، یکی اش طلوع، یکی اش موسیقی... قدم زدن صبحگاهی زیر باران وقتی ایرفن توی گوشم گذاشته ام و صدای خواننده محبوبم می کوبد توی سرم...

اطرافمان هزار چیز کوچک هستند که روح آدم را می نوازند. دل آدم را خوش می کنند. خنده آدم را تازه می کنند و من یاد گرفته ام از این ها چطوری می شود لذت برد. یاد گرفتم می شود از تماشای خنده هنرپیشه محبوبم غرق شادی شوم و دنیا را برای لحظه ای فراموش کنم. یادگرفتم هر وقت دلم خواست، توی هر سن و سالی می توانم همه سراشیبی ها را هروله کنان بدوم و زیر زیری به رهگذران کنجکاو قضاوتگر بخندم... یاد گرفتم بدوم دنبال یک قاصدک شیطان و شکارش کنم و توی دستهایم حبسش کنم و چشمهایم را ببندم و آرزو کنم... و بعد با هزار امید رهایش کنم که برود و خبر بیاورد. زود... زود

اما راستش با تمام این حرف ها و علی رغم همه چیزهای کوچکی که حال من را می سازند، هیچ چیزی به اندازه آدم ها خوشحالم نمی کند. تازه ام نمی کند... حضور آدم ها... آشنایی های تازه و آوردنشان به نزدیکی های قلبم... به حریم حرمم، گرفتن دستهایشان، لمس کردن تنهایی شان، پاک کردن اشک هایشان، همراهشان قهقهه زدن و در کنارشان قدم زدن.. و ... و ... اینطوری می شود که آدم ها به من می گویند اجتماعی، معاشرتی، خوش مشرب، صمیمی ...  اما راستش اینها کمند. این واژه ها خیلی خیلی خیلی کمند برای آن که ترجمان عشق من باشند به آدم ها، عشق من به دوستی، به رفاقت، با هم بودن، با هم نشستن، با هم پریدن، با هم خندیدن... دو نفره، دسته جمعی...

***

" تو" شماره یک

تو آمدی. هی روز به روز بیشتر و بیشتر. هی آمدی جلوتر. آمدی نزدیکتر. آنقدر نزدیک که صدای فکر هایم را شنیدی و از پس واژه ها و بغض ها و خنده هایم ناگفته ها را کشیدی بیرون. شروع کردی به واکاوی رنج هایم، کشف یواشکی هایم... یواشکی؟! ... یواشکی از من یواشکی گریز؟!... من اصلا بلد نبودم خودم را و حواس پرتی هایم را پنهان کنم. دل هره هایم را... دلهره هایم را...

امن شدی. دستان تو امن شدند. به تو اجازه دادم بنشینی در حدود حادثه هایم. اجازه دادم دست بکشی روی خاک های خلوتم. به تو گفتم آدم ها را راه نمی دهم به لایه های زیرینم. نه به این راحتی ها. رهایی ام را نبین. اینکه بی هیچ وحشتی اعتقادات عجیب و غریبم را می ریزم بیرون و گور پدر اینکه آقا و خانم ایکس چه فکر می کنند. خودم را حسابی پوشانده ام. آن ته مه ها. آن زیر زیر ها. خود خودم را در دسترس کسی نمی گذارم. اسم شب می خواهد... باید با هم بغض کرده باشیم، نه یکبار، نه دوبار... باید باهم بلندترین قهقهه های عالم را زده باشیم، نه یکبار، نه دوبار... باید باهم راه رفته باشیم، نه یک مسیر، نه دو مسیر... باید از چشمهایم گذشته باشی و رفته باشی به اعماق قلبم. دردهایم را کشیده باشی بیرون، حبابشان را گرفته باشی توی دست هایت... ها کرده باشی و با مژه هایت خاکشان را روبیده باشی. آن وقت سر انگشتانت نرمی و تازگی مخمل گونه اش را می نوازد. آن وقت انگار که زیر دستت واژه ها برقصند، دانه دانه اسم های شبم را پیدا میکنی...

تو می آمدی و می نشستی روبروی من و در ژرفای نگاه های هر روزه ات می دیدم چقدر تنهایی، چقدر محزونی و چقدر وحشت زده. دستم را دراز می کردم بی آنکه به تو بخورد، می کشیدم روی همه هراس هایت. آنقدر نرم و آرام که مبادا رد پای اثر انگشتم روی تو بماند... و برایت عریان می شدم. در حضورت خستگی هایم را می کندم. شکوه ها و ترس هایم را دانه دانه از تن می کندم و به تو فرصت می دادم ترک های روی پوستم را ببینی. بخیه های روی عصب هایم را.

دونفره بود... خیلی چیزها میان ما دو نفره بود... کم کم یاد گرفتیم همدیگر را بی کلام بخوانیم. تو از ابرو بالا انداختن های من می فهمیدی راست راستکی هوس که و چه دارم... و من لای متلک ها و تیکه هایت رد هزار نگرانی و دلشکستگی می دیدم... من یادم نمی رود آن وقت هایی را که غصه های من می شدند گلوله های الماس و از چشم های تو می چکیدند... مگر می شود آن تصاویر یکه و دست اول از حافظه بی آبرو و مشتاق من پاک شوند؟... یادم نمی رود شادی کردن تو را وقتی حالم خوش بود و آه کشیدن های بی صدای تو را در روزهای شکستنم... همه اینها یاد من هست... همه اینها شده اند نامه های مهر و موم شده و رفته اند ته صندوقچه دارایی های عظیم من.

این وسط اما یک چیزهایی دارد دیوانه ام می کند. یک چیزهای خطرناکی که عین حیوان های درنده افتاده اند به جان فکرهایم و گشنه و بی ملاحظه دارند مرا پاره می کنند. پاره پاره... تکه تکه... و من میان خون خودم و بزاق تو غلت می خورم...

مباد قلبت را شکسته باشم؟ بی هوا حتی... مباد صداقت نکرده باشی ... بازی؟ نکردم... نکرده باش.

مگر می شود؟ لعنت به تو مگر می شود؟ مگر می شود بیایی و خودت را بنشانی توی حفره های روح یک آدم و بعد بی هوا، بی حرف، بی دلیل، بی ماجرا پریده باشی؟ .... این پاره شدن های مدام می کشاندم به جنون...

" تو" شماره دو

گفته بودم تو خویش منی... نانوشته می خوانی ام، ناگفته می دانی ام... بردار حجاب ها و فاصله ها را... بگذار بی وقفه و بی واسطه ببینمت.

" تو" شماره سه

رها کن خودت را... رها کن خودت را از نمایش بی خبری، مهرورزی، همدلی، همراهی.... اینها را ببر و صداقتت را بیاور... تنها و تنها و تنها صداقتت را

" تو " شماره چهار

کی و کجا به تو فرصت دادم قضاوتم کنی؟ ... حق بدهی؟ حق بخواهی؟ حق بگیری؟

" تو " شماره پنج

برو... فقط برو... از دقایق من برو. صدایت را، نگاهت را، نگرانی ات را، عشقت را، نیازت را، دلتنگی ات را، عادت هایت را، خاطراتت را... همه را بزن زیر بغلت.... و برو

" تو " شماره شش

دیر آمدی. آنقدر که دیگر نمی شناسمت. زمان آمدن ها و رفتن ها مهم اند. خیلی مهم تر از خود آمدن ها و رفتن ها

" تو " شماره هفت

با شما هستم. با همه شما که روی هم می شوید " تو " شماره 7... تمام تلاشتان را بکنید. همه زورتان را بزنید. حتی انگشت خوابهایتان هم به جنازه من نمی رسد. نمی توانید حتی ثانیه ای قدمم را سست، نگاهم را مرتعش و باورم را کمرنگ کنید... این من از هزار پیچ مرگ آور گذشته است و از هزار بستر آغشته به خون و شیشه به سلامت برخاسته است... شوخی می کنید؟ با من شوخی می کنید؟ شما که هیچ ... دست خدایتان هم به ضریح من نمی رسد.

***

و حالا کم کم دارد وقت رفتنم می رسد. وقت عبور کردن از تو شماره 1، 2، 3، 4، 5، 6 و 7....

وقت آنست خودم را از اندیشیدن به تو بیرون بکشم خانم شماره یک... از عادت دست های نوازشگر و مهربانی بی انتهای تو فرار کنم آقای شماره دو... از کودکی بی غرض تو عبور کنم خانم شماره سه ...  از رفاقتت بگذرم خانم شماره چهار... دلشوره تو را فراموش کنم آقای شماره پنج... از سایه تو رها شوم آقای شماره شش و خودم را از کثافت تو دور کنم آقای شماره هفت... خیلی دور...

باید بروم خانه خودم. خانه قدیمی خودم... و توی اندرونی ترین اتاق های خودم سرک بکشم... ناخن بیاندازم به جان همه زخم هایم، بازشان کنم. باز باز... تا خون فواره بزند. دانه دانه جوش های چرکی ام را ظالمانه فشار بدهم تا عفونتشان بپاشد روی صورتم... و اشک بریزم... اشک و خون و کثافت روی صورتم رد بیاندازند و همه تو ها را بالا بیاورم... خودم را از تمام این تو ها خالی کنم. خودم را خط خطی کنم. ناخن هایم را بکشم روی تنم... و از درد و از بوی تعفن زار بزنم... زار بزنم... روی خودم اشک بریزم که صاف بشوم... بشوم آیینه... بشوم شیشه... بشوم آب... بشوم نقطه عبور نور... بشوم دوباره ندا. دوباره خودم.

وای که دلم برای آن خود بی تردیدم لک زده... خود خود خود خود خودم... که جسور بود، که عاشق بود، که وحشی بود و وحشیانه زندگی را می پرستید... خود خود خودم که تنها بود و تنهایی اش مال خودش بود.

با آدم ها می نشست، قهوه می خورد، به رویشان می خندید، دستشان را می گرفت، دنیایشان را خوشرنگ می کرد و شادی می آورد به دقایقشان... و دیگران به سرخوشی و بی دردی اش غبطه می خوردند... آن خودی که در جواب همه سوال های "حالت چطور است؟" بلند و محکم می گفت "خوبم"... و اگر کسی جسارت می کرد و دوباره و هزار باره می پرسید بازهم می گفت "من خوبم"... خیلی خیلی خیلی...

... چمدان من کجاست؟

  • ندا میری

این نوشته تنها پریشان نوشته های مشوش یک آدم است که تکلیفش با خودش و زندگی اش معلوم نیست.... و البته هیچ ارزش دیگری ندارد...

لانا توی سرم می چرخد. لانا هیچ ربطی به این نوشته ندارد. به حال الان من هم. به حال این روزهای من هم. به حال کلی من هم. اصولا لانا ربطی به من ندارد.... اما کاش داشت.

مادرم:

اصلا نمی دانم چه شد. نفهمیدم کی و کجا و چطوری اتفاق افتاد. مادرم را یادم می آید. با آن غرور ویژه اش و آن شکوه نا تمام اش. یادم می آید زیادی زیبا و فریبا بود. یادم می اید تحسین آدم ها را ناخواسته می خرید، حسرت مرد ها و حسادت زن ها را بی اراده. یادم می آید چشم هایش و سنگینی نگاهش آدم ها را میخکوب می کرد، مقاومت ها را می شکست. تحصیلکرده فرنگ بود. روشنفکر بود و برای دوران خودش زیادی متمدن. زیادی خانم. زیادی دلچسب. زیادی فهمیده. زیادی باهوش. توی خانه اش، خانم خانه بود. اصلا تصور نبودنش مصادف بود با وحشت، با لرز، با ترس.... اما ورای همه این ها همسر بود... مادر بود... بی هیچ کم و کسری. جرات نداشتیم در دفاع از او حتی به پدرمان بالای چشمت ابرو بگوییم. چشم غره اش نفسمان را بند می اورد..."با شوهر من درست حرف بزن" .... چه شد که خواستم شبیه تو باشم و نباشم؟ چه شد که خواستم از تو بگریزم؟ از تو و در ورای همه اینها از خودم؟ از اعماق خودم؟ از منتهای روحم که به درستی تو و هزار زن شبیه تو گواهی می داد.

تو:

یک جایی از این زندگی زهرماری سگی کثافت، دقیقا همانجایی که بانوی زندگی ام پرید، تنهایی ها آمدند و خرخره ام را جویدند. همان بحبوحه تلخی و تنهایی و وحشت های پنهان پای شما آقای ایکس باز شد. اولین جمله ها اینطوری بود: "بس نیست توی آسمان ها پریدن؟ بیا روی زمین، بیا روی خاک... یک کمی خودت را ببین... بس نیست تلخی؟ بس نیست تنهایی بار همه درد ها را کشیدن؟ شاید نوبت تو باشد این بار. بیا عاشقانه های زمین یکسره تو را صدا می زنند دختر. بیا و بشو بانوی همه دوستت دارم ها. از توی خیالهایت بیا روی زمین. بیا چشمهایت را فانوس تاریکی های زمین کن.

آمدم... نه به پا، به جان آمدم لعنتی. آمدم تا بشوم شبیه لانا. شبیه مامان خودم. شبیه بقیه مامان ها. شبیه آنهایی که از خودشان خیلی می گذرند. قبول... قبول... بلد نبودم. حتی ذره ای. حتی بلد نبودم ادایشان را در بیاورم.... من خودم بودم. یک ندای کج و کوله شر و شور با همه دردهای کودکی اش، رنج های نوجوانی اش، تجربه های جوانی اش و حسرت های آن روز ها و امروزش. ترس ها، وحشت ها، بغض ها و آرزوهایش. اما صادق بودم، توانا، شجاع، پرشور، پر امید، شاد، شاد، شاد... هزاربار شاد... و زیبا... به زیبایی زندگی. چرا اینهمه را یادت رفت؟ چرا بلد نبودی قدرم را بدانی؟ ... یک هو خنده ام گرفت.از همه چیز. یک هو یادم امد چرا نوجوان که بودم نخواستم شبیه مادرم باشم.

ترسیدم بیست سال دیگر یک دختر از من بپرسد چرا؟ حیف تو نبود؟

شجاعانه بریدم... باور کن شجاعانه بریدم. بند های عشق تو را بریدن که کار ساده ای نبود. گذشتن از وسوسه آن جنون بی منتها. و دوباره رفتم به خانه خودم. خانه قدیمی خودم. خانه خیال های ام... که تویشان عشق آتشین مزاج تر از این حرف هاست و همه حرف ها بوی عمل می دهد. کسی نمی ترسد. کسی کوتاه نمی آید. کسی جا نمی زند. من توی خیال های خودم می چرخم و هنوز هم چشم که باز کنم تنهایی می کوبد توی صورتم...

تنهایی... تنهایی... تنهایی... شب های تنهایی... روزهای تنهایی... و مرور... مرور سی سال یک زن. از کودکی تا همین حالا.

من:

و حالا این منم... زن آشفته روزهای آونگ. روزهای غوطه خوردن بین زن های کلاسیک دوست داشتنی کودکی هایم. که مرد هایشان از جبهه ها و نبردهای زندگی خونین می آمدند و آنها زخمهایشان را می بستند. بی سوال... زنهای پذیرنده... زن های بخشنده... زنهای تیمار... زنهای نوازش... زنهای گذشت... زنهای همسر... زنهای مادر... زنهای عاشق.... همان ها که توی ذهنم می شوند زن های ساده کامل. که عشقشان و وجودشان در سکوت قدر نهاده می شود و راز شادی شان و ماندنشان و زنده ماندنشان در همین واژه سه حرفی ایست... قدر... قدر... قدر

 ته من یک زن سنتی نشسته است که می خواهد عاشق باشد، می خواهد بشود عشق نه معشوقه. عشقبازی می خواهد نه همخوابگی. بشود بانو... نه یکی شبیه دیگران، کمی کم کمی بیش... که نواخته شود، حمایت شود، دوست داشته شود و عشق را ببارد... می خواهد مادر باشد و همه چیزهایی که حق اوست را داشته باشد.

ته من یک زن امروزی نشسته است که نمی خواهد فداکار باشد، می خواهد فقط و فقط و فقط برای خودش و خوشایند خودش زندگی کند. می خواهد خوش بگذراند، در لحظه رندگی کند و به این فکر کند که چه چیزی همین الان خوشحالش می کند، هر چه که بود. از عشق و دوستت دارم و دونفره شدن می گریزد. از مادر شدن حتی... و برایش مهم نیست کسی باشد، نباشد... با او باشد، با او نباشد... و و و و و  و هزار چیز دیگر....

این دو تا زن روبروی هم ایستاده اند و به روی هم شمشیر کشیده اند و دارند همدیگر را خونین و مالین می کنند و من نشسته ام دارم بیرحمانه این مبارزه را نگاه می کنم...

دروغ نمی گویم. هرگز دروغ نگفته ام. دلم می خواهد آن زن سنتی مبارزه را ببرد و دنیا را دوباره شبیه قدیم تر ها کند. شبیه فیلم های سیاه و سفید. شبیه عشق هایی که بوی شرم می دادند و سر ضرب از اتاق خواب های کدر بی رنگ و رو سر در نمی آوردند... شبیه روزهای سیندرلا... اما می ترسم. می ترسم سیندرلا بازی را ببرد... خیلی می ترسم اگر اینطوری بشود جواب دلشکستگی ها و اشک هایش را چطوری بدهم.... آن هم در روزگار رابطه های موازی... روزهای بی تعهد... روزهای دروغ... روزهای دوستت دارم های پوککککککککک.... روزهای همخوابگی های مکرر بی معنی.

  • ندا میری

گهگداری دلم می گیرد، انگار که تمام سنگ های زمین را دانه دانه روی سینه من چیده باشند... شاید کم، شاید دیر، اما سخت می گیرد، خیلی سخت. این قلب در به در را می گویم... این چی؟ قلب؟ ... لعنت به نگاه های آدمها وقتی می گویم قلبم درد می کند، وقتی می گویم قلبم می گیرد... همه طوری نگاهم می کنند که خودم باورم می شود چیزی جز یک تلمبه خون در میان قفسه سینه ام نیست... بعد با یک وقار کاملا ساختگی و خنده دار به خودم تلقین می کنم هر کسی جای تو بود احساساتش خدشه دار می شد، قلبش می شکست، کوفت می گرفت و زهر مار می شد، نکه تو آدم سنگدلی باشی، نکه تو احساساتت مرده باشد... ای گه به گور همه این مزخرفاتی که توی سرم می چرخند و ثانیه ای رهایم نمی کنند. 


یکی می گوید آدم ها را نباید تنها گذاشت باید وایساد و دستشان را گرفت، نباید گذاشت در خودشان و دردهایشان غرق شوند، نباید گذاشت بمیرند. این گریه ها را ببین. کور که نیستی دختر، ببین... من هم عین یک قاطر نفهم همه را نگاه می کنم، می بینم به خدای یگانه اما انگار نه انگار... نه دلم می ریزد نه هیچ جای دیگرم... یک کم بغضم می گیرد تهش. دلم می خواهد دست اینها را بگیرم پرتشان کنم توی یکی از آن شبهای جنون. بعد ببینم معنای ماندن را چقدر بلدند؟ 


می دانم که حتی هنوز هم دلم می خواهد می توانستم این دستهای دراز شده به سمتم را بگیرم، هنوز هم دلم می خواهد با اولین تماس این انگشت ها، دستهایم بسوزند، هنوز هم دلم می خواهد سلول به سول تنم از هر آغوش کشیدنی آتش بگیرد... اما هیچ... هیچ... هیچ... خداوندا من از این هیچ بیشتر از هر چیز دیگری توی دنیا می ترسم... بیشتر از هر چیز دیگری... و این هیچ خیلی ساده به من می گوید رها کن این گره های انسان دوستی مخرب را، دلسوزی بی سرانجام را که در انتهای همین کوره راه خاکی نه نجات تو را در پی دارد و نه نجات او را.... این هیچ لعنتی خیلی صادقانه تر از همه مشاوره ها به من می گوید اینجا ته خط است ... ته خط... حالا گیرم که این دو دست مردانه محکم تورا در بر کشیده اند و این چشمها سیل آسا بر سر و صورتت می بارند... که بمان که بمان تا بخوانمت... که بمان هرگز کسی اینچنین دیوانه وار تو را نخواهد پرستید.... و تو خوب می دانی خیلی هم بیراه نمی گوید. این هیچ لعنتی می آید خودی نشان می دهد و لبخند نصف ونیمه ای روی لب هایت می نشاند و تو می گویی: شاید، اما آرامتر خواهم زیست....
این هیچ لعنتی از کجا رسید؟

  • ندا میری

توی "ریچل ازدواج می کند" دو بار ریچل، کیم را در آغوش می کشد. یکبار وقتی صبح عروسی، کیم با صورت زخمی، چشمهای کبود و سر و وضع آشفته می رسد خانه و می رود پشت در اتاق ریچل... و یکی دیگر وقتی فردا صبح دارد خانه را به مقصد بازپروری ترک می کند... همه چیزهای بین این دو تا آغوش برای تو


تمام سازها، نواها، آواز ها و رقص ها... حلقه گل نارنجی دور گردن سیدنی، گل های روی کت مرد ها، گل های دست ساقدوش ها... سخنرانی ریچل برای سیدنی... آوازی که سیدنی برای ریچل می خواند... صدای شاتر ها و نور فلاش ها... غذاها و نوشیدنی ها... پیش بند های عروس و داماد... عینک صورتی دوست سیدنی.... کیک آبی رنگ شکل فیل با طعم لیمو... دستهای روی چاقو... پیراهن هاوایی جوزف گونزالس... رقاصه های زیبا با آن لباس های براق و پرهای رنگین... خنده های کایرا... خواهرانگی های ریچل و کیم... رقص دونفره ریچل و سیدنی... و البته شادی، عشق، امید و سرخوشی جاری در هوا .... 


و ... و هر آنچه به کیم مربوط می شود... 

آن زیبایی درجه یکش... تمام خنده های خارق العاده نفسگیرش... ساری آبی و طلایی اش... گل های طلایی پشت موهایش... گوشواره های نقره ای، یاسی و طلایی رنگش... لحظه به لحظه سیکار کشیدن هایش... لحظه پرشکوه فانوس روشن کردنش... زخم های روی صورتش... اشکهایی که توی حمام می ریزد... شادی و اندوه توامانش... تمام نگاه هایی که به مادرش می اندازد... آن نگاه خیره اش که پشت ماشین مادرش می ماند... سکوتش.. و تنهایی اش... 


همه اینها تقدیم به تو باد که می دانم قدر دانه دانه شان را می دانی.... عزیز خوب روزهای وحشت من


ندا.م

  • ندا میری

خواهران مگدالن... مارگارت:

اندکی از همه زن های آن کثافت خانه را در خود دارد. تمام احساسات زنانه از سکوت تا فریاد... وحشت، ریسک، ایمان، انتقامجویی، مادرانگی، مبارزه، پذیرندگی، معصومیت و هزار چیز دیگر... و تمام اینها به زنانه ترین شکل ممکن. مارگارت قربانی ترین دختر آن مجموعه شاید باشد... او اصلا به جرم قربانی شدن به آن خانه فرستاده شده است.

یک جایی از فیلم از در پشتی که اتفاقی باز مانده بیرون می رود. می تواند فرار کند. با یک اتومبیل مواجه می شود و برای راننده اش دست تکان می دهد، در واقع از او کمک می خواهد که او را از اینجا دور کند... مرد او را فاحشه می خواند، یک فاحشه خوب... و می گوید از فاحشه های خوب خوشم می آید. در واقع این تنها کاری است که آن راننده برای مارگارت می تواند بکند. دنیای پیش روی او را به خاطرش می آورد... مارگارت مکث می کند و به داخل بر می گردد. اینجا نقطه عطف است... هزار بار از آن روز با خودم فکر کرده ام یک زنی، اصلا هر زنی در موقعیت اینچنینی چه می کند. پناه می برد به همان خانه مفلوک مصیبت زده که همه چیزش را می شناسد؟ حتی رنج هایش را.... یا که سوار ماشین یک ناشناس فرار می کند به جایی که نمی داند کجاست و می پذیرد که هر روز و هر ساعت قربانی باشد و طعمه باشد و لاشه بشود؟...

بین همه دختر ها انتخاب دختر این صحنه مارگارت است... شاید چون قرار است نماینده همه زن های آن صومعه و حتی بیرون آن صومعه باشد.

مارگارتی که در انتظار آمدن کسی ست و وقتی برادرش می آید فریاد می کشد تا بحال کجا بودی؟

خواهران مگدالن... رز: 

رز آرام، رز پذیرنده، .... رز مادر شدن را تجربه کرده است... یعنی نه ماه در درون خودش زندگی را حمل کرده است. موجودی را از خون خودش تغذیه کرده است. رز درد پستانهای پر شیرش را در سکوت گریسته است... پستانهایی که می توانستند لبهای نوزاد عزیزش را داغ کنند و بر وجود کوچکش زندگی ببارند. در حالیکه حالا از آن همه شوق و نعمت، تنها حسرت فرستادن یک کارت برای رز مانده است... ای وای از آن لحظه طغیانش... آرام و بی صدا. باید زن باشی باید مادرانگی را فهمیده باشی که بدانی چه دردی دارد تنها تمنای تو از کودکت این باشد که بگذارند برای او یک کارت تولد بفرستی... آن هم بی نام... همین... و نتوانی... نگذارند.

در رز چیزی فروریخته. چیزی عظیم... او از مرزهایی گذشته که برنادت جذاب و شیطان و خیلی های دیگر نمی شناسند.... نجات رز از آنجا وابسته به آن آنی ست که حقش را در به یاد آوردن فرزندش از او می گیرند. هر مادری در چنین دمی شجاعتش را باز می یابد. شوق و عصیان برنادت در کنار این شجاعت تازه سر باز کرده نجات رز را در پی دارد... که برود.. از آن خانه کذایی برود.... و دوباره مادر بشود. چیزی که بیش از هرچیزی حق اوست و به او می آید.

خواهران مگدالن... برنادت:

برنادت سحر انگیز... که پسر ها را وسوسه می کند. که پسر ها برایش صف می کشند و از لاس زدن کودکانه شان با او غرق شادی و شعف و شهوت می شوند... آن خنده شیرین و آن چشمهای تند که شیطان و هرزه نگاه می کنند... برنادت معصوم دختر بچه هیچ گناهی نمی کند... هیچ... هیچ خطایی نمی کند... هیچ... تنها دارد بازی میکند. بلوغ را مزه می کند. برنادت دارد از زیبایی اش و اغواگری هایش لذت می برد. آخ لعنت... کدام دختری کار مهمتری از اینها دارد؟...

آن خانه اهریمن زده بوگندو بیشترین ظلم را در حق او می کند. دخترانگی برنادت را می کشد. و نفرت آرام آرام می آید می نشیند جای تمام آن دلبری ها و طنازی ها...  آنجایی که دارند موهای او را از ته می تراشند انگار که دارند مسیح را به صلیب می کشند... با ریختن موهای برنادت روی زمین ذره ذره های زنانگی شیرینش نیز فرو می بارند... بخشایندگی های نا تمام اش دارند حرام می شوند... اینها می روند و جای همه شان بیزاری می اید... برنادت دیگر نمی تواند همسر باشد، دیگر نمی تواند مادر باشد. برنادت عصیان می کند و از آن خانه می گریزد... دست رز را هم می گیرد... او آزاد می شود اما هرگز رهایی نمی یابد.... آن دختری که بعد ها در مواجهه با آن خواهران روحانی خشمش را با باز کردن موهایش و پریشان کردنشان آزاد می کند دیگر آن دختر گرم و پرشور روزهای مدرسه نیست... حتی اگر چشم هایش مثل تیله بدرخشند... برنادن محبوب من است.... محبوب همیشه اسیر من 

خواهران مگدالن... و کریسپینا:

از تصویر پایانی "خواهران ماگدالن" بیزارم... آن اتاق آبی تیمارستان و چهره داغان یک زن بیست و چهارساله که انگشتش را توی دهانش فرو می کند و در می آورد و این حرکت را هی تکرار می کند و آن تصویر پشت پنجره را به یادمان می آورد که کریسپینا خدا می داند به چه قول و وعده و تهدیدی به س.ک.س دهانی برای آقای کشیش تن داده است... و فریاد های کمی بعدترش "تو مرد خدا نیستی" به تکرار و ممتدددددد....

وقتی تصمیم می گیرند کریسپینا را منتقل کنند او برای نرفتن جان می کند. عربده می کشد. التماس می کند.... اینجا جایی ست که وحشت می آید و او از هراس اینکه حتی نمی داند به کجا می رود به همان لجنزار پناه می برد... انگار او هم مثل مارگارت نمی خواهد از آن در باز بگذرد....


برای همه مان... ندا.م

  • ندا میری