الفبا

الفبا

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

مهم نیست چقدر بزرگ شده... چقدر  خانم شده... مهم نیست دارد دکتر می شود و کم کم قرار است از این مانتوهای رسمی با پارچه های شق و رق بپوشد. با شلوارهایی که خط اتو دارند... و برود سر کلاس و با آن شوق ناتمامش به پژوهش و علم و با آن صدای ملایمش تدریس کند... حتی مهم نیست فردا روزی که دور هم نیست شکمش بالا می آید و مجبور می شود دست به کمر راه برود. احتمالا لوسی اش صد چندان می شود و ما خریداران لوسی اش هم راه به راه از هم سبقت می گیریم... برای من او هنوز یک حجم گوشتالوست که لپ هایش قابلیت گاز گرفتن دارند. که چال دارند و به هنگام خنده، تماشایشان نفس می گیرد از مخاطب...موضوع این است که برای من کودکی او تمام نمی شود. حتی وقتی در هیات بزرگ تر ها بو می کشد حال و احوال من را و حدس می زند که یک چیزی هست... یک چیزی هست که من از او پنهان می کنم و او سال هاست عادت کرده است به این حجم پنهان کاری.... سال هاست من به دور نگه داشتن او از دغدغه ها و دردسر هایم اصرار کرده ام و او صدایش در نیامده است و به جای گیر دادن و سوال کردن آرام و بی هیاهو دقیقا سربزنگاه قد علم کرده است که من هستم... و همه حواسم به توست. چه بخواهی و چه نخواهی... اجازه اش هم دیگر دست تو نیست... اصلا مهم هم نیست بدانم چه خبر شده... اصلا لازم نیست بدانم چه چیزی یا چه چیزهایی شده اند خوره مغز و روانت... او این ها را نمی پرسد. چرایی ماجرا و جزئیات حادثه برای ش اهمیتی ندارند... او درگیر "حال" من می شود فقط و به این نقطه که برسد، من در برابرش تمام و کمال بی سلاح و سپرم... آنچنان که حتی از خنده هایم هم کاری بر نمی آید. او به چشم هایم نگاه می کند و بی آنکه بگوید "هی! یک چیزیت هست"... می گوید " من دلم گرفته است، بیا"... و این کار را چنان به ظرافت و به اندازه می کند که من همیشه از او جا می مانم.... یک چیزی فراتر از پیوند های خونی ما را کنار هم نگه داشته است. یک شکل کاملی از ایمان به صداقت این حمایت. صداقت این دستی که کودکانه یا مادرانه دراز است مدام...

*

به هر بهانه ای زنگ می زند. از گرفتن شماره تلفن آرایشگاه تا پرسیدن اینکه برای مهمانی آخر هفته دیگر، چه بپوشد. می دانم ول نمی کند تا نروم. باید بروم بنشینم روبرویش و او توی تخم چشم های من ببیند نمی ترسم. او با شوخ طبعی و غش غش خنده گول نمی خورد. دست آخر کوتاه می آیم. نهار را با هم می خوریم. هنوز راضی نشده... با هم می رویم خرید... هنوز کفایت نکرده است... شام را پای یک سفره می نشینیم... زیرچشمی دارد نگاهم می کند... نگاهش می کنم و آرام می گویم "چیز خاصی نیست. درگیر یک موضوع کاری ام"... این پا و آن پا می کند و می گوید "اینجا نشد جای دیگری. فکر و خیال نکنی ها" ... چه جمله آشنایی... شبیه همان چیزی ست که آن مردکه گردن کلفت می گفت. خنده ام می گیرد... در آنی همه وحشتی که از شنیدن همین کلمات ثابت در جانم نشسته بود به جسارت بدل می شود... دختر بچه نیم وجبی که خودش از صدای ترقه های بی خطر چهارشنبه سوری هم می ترسد، یادم می اندازد حق ندارم بترسم...

پیش از خواب آرام می گوید: "باز هم شد... دوباره بروم دکتر؟"... می دانم با خودش خیلی کلنجار رفته است که حالا وقتش نیست... می دانم هزار بار بگویم، نگویم کرده است... اما او می داند نگفتن نداریم... او می داند یک جایی طی تقسیم وظایفمان با هم طی کرده ایم همه این ها را... همانجایی که قرار گذاشتیم من حق ندارم بترسم... و من مست می شوم که برای او محرمیت آغوش من مرزی ندارد.... دستش را می گیرم

*

خانم اولیویا وایلد (کیت) در این فیلم جدیدش – رفقای هم پیاله – تازه با دوست پسرش بهم زده و همان شب با یک عده از دوستان رفته خوشگذرانی. آن میان لوک که از قضا رفیق محرم و مرهمش هم هست می آید طرفش که نازش بدهد و بپرسد چه شده... بهم ریختگی کیت از سر و صورتش می بارد و از پشت خنده های زیبایش در همان حال مستی، پیاپی به صورت مخاطب سیلی می زند... می گوید: "نمی خواهم دلداری بدهی... به تو اجازه نمی دهم دلداری بدهی... من جوانم هنوز"... و یادش می رود تاکید کند حسابی خوشگل هم هست...  

                                                                                                            ندا. م

  • ندا میری

صدا... صدا... صدا...

ریشه وسواس و دلبستگی ام به صدا ها را که می گیرم، می رسد به نوجوانی ام و آن کاست "چیدن سپیده دم" و پیوند شب های من با صدای شاعر وقتی به واژه های آن شاعره آلمانی جان می داد...

"گاه آرزو می‌کنم زورقی باشم برای تو؛
تا بدان‌جا برمت که می‌خواهی.

زورقی توانا
به تحمل باری که بر دوش داری.

زورقی که هیچگاه واژگون نشود؛
به هر اندازه‌یی که ناآرام باشی؛
یا دریای زندگی‌ات متلاطم باشد؛
دریایی که در آن می‌رانی."

گویا شاعر در مرحله نخست ترجمه، واژه ها را از آلمانی به فارسی برگردانده بود و حالا در راستای تکامل کلمات، آنها را زمزمه می کرد. خط به خط اشعار در حنجره اش قرقره می شدند و بر دانه به دانه ترکیب ها، جامه غرور و عظمت آوای مرد می نشست و جهان نرم شاعره در گذار از این گلوی پرخون و این آوای پر جان به هیات حماسه پرشوری در می آمد... لالایی نوجوانی من صدای او بود... صدای غرا، بم، گیرا و زنده او...

از همان روز ها بود که در رویاهای من مردی آفریده شد که می خواند

"و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست
هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد

و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم می کند"

در حالی که من چشم هایم را می بندم و پوست تنم را به نوازش صدای او می سپارم... و هزار تغزل مرغوب مومن را خواب می بینم... در دامان صدایی آلوده به عشق... هنوز... هنوز و همیشه

                                                                                                                ندا. م

  • ندا میری

دارد وقیحانه ور می رود با من... از همین فاصله دو متری، پوست تنم دم به دم گز گز می کند زیر چشمانش... آنقدر ناتوانم زیر هجوم نگاهش که انگار نه انگار یک میز چوبی قطور میان ماست... ته چشمهای ش یک چیزی هست که من را می ترساند. گویا در این فرآیند عریان سازی مغزم، چاقوی تیز گشوده اش دارد دانه دانه لباس های تنم را هم می کند... تکه تکه... ناخودآگاه جمع می شوم. شال ترکمنی را سفت و سخت تر دورم می پیچم... می پرسد "سرد است؟" ... سرد است آقا... زمستان امسال خیلی سرد است... بیشتر از پاییزش حتی... کی بهار می شود پس؟ صدایش را گم می کنم... من می مانم و جهانی هراس در آن اتاق ده، بیست متری... چنگ می اندازم به هوای اتاق بلکه در این حجم فقیر طراوت، چیزی بیابم و حایل کنم میان بازدم او و دم خودم... کاش زمانه انقدر در پس هر سلام محبت آمیزی، شاخ و شانه نشانم نداده بود و حالا کودکانه باور می کردم پشت اینهمه ادعای برادری و دلسوزی کمی همدردی صادقانه نفس می کشد...

*

با مرجان می خوانم... بلند بلند می خوانم... برایم اهمیتی ندارد نگاه این و آن. راستش هیچ وقت نداشته است... این نگاه ها... این قضاوت های خیابانی دورادور، سرگرمی ساده آدم هاست. دلشان خوش می شود انگار در همین خنده های ساده و کنجکاوی بی سرانجام... ایرادش کجاست؟ آن ها که نمی دانند این "کی صدا کرد منو... کی رها کرد منو" دیگر سوال نیست... تمنای مدامی ست که گویا در سراسر تاریخ با آدمی آمده است و فروکش نمی کند شهوتش تا آدمی را مشتاق دایم الاصرار پس کوچه های عاشقیت نگه دارد... تا آدمی در این شراره سوزان از سوزش بسوزد و در خاکستر خودش متولد شود... هزار باره... آنها نمی دانند من دارم با باد پاییزی درد دل می کنم... آنها نمی دانند این ورجه ها و دویدن های دیوانه وار دارند هزار حسرت را از تنم پس می زنند... هزار وحشت را... آنها نمی دانند من دارم خودم را در زمزمه این ترانه نجات می دهم... آنها هیچ چیزی نمی دانند...

*

می گوید نگران نباشید، حلش می کنیم... او نمی داند من نگران حل شدن نیستم دیگر... حالا مساله من حل شدن نیست... این دست برادری... این دست برادری، ایمان من را در میان گرفته است و من این روز ها از هیچ چیزی بیش از این انگولک های تمام نشدنی آلوده بر پیکره ایمانم نمی ترسم... خدا به ایمان من رحم کند... هوای تازه نیاز دارم... و صدای مرجان... پیش از خروج سیخ می شوم توی چشمانش... "برادری کنید آقا"... این را مشدد می گویم و محکم... آنقدر محکم که او از شنیدن بغض ته گلویم جا می ماند...

پی نوشت: یک باری باید از ترانه های نجات دهنده بنویسم...

                                                                                                                     ندا. م

  • ندا میری
زودتر رسیده اند... با دو تا از برادر ها و دو تا از خواهرهایش... یک شال بنفش سرش انداخته.. پر است از پروانه های رنگارنگ با بال های گشوده... آرایش ملایمی دارد و موهای ساده اما آراسته اش از کناره های شالش سرک کشیده اند به روی شانه ها... عاقد که می گوید عروس و داماد بیایند اینجا بنشینند، دستپاچه به خواهرش می گوید روسری ام... روسری ام... و یک روسری سفید ساتن و گیپور از توی کیفش در می آورد و می اندازد روی سرش... سپید می نشیند روبروی عاقد... قلبم می گیرد.

عاقد آغاز نکرده هنوز که دختر کوچیکه می زند زیر گریه. چه گریه ای... هق هق هزار ساله باشد انگار. می دانم دلش به وصلت رضا ست. این ها اشک های فقدان اند. دست همسرش می رود دور شانه اش... آرام جان برسد انگار. صدای ناله اش ارام می شود. اشک هایش قطع نمی شوند. نرم می شوند اما... شبنم شبنم می نشینند روی پوست سحرگاهی اش. گریه ندارم، شکر خدا! دستی که نباشد شانه آدم را فشار بدهد، بی اشکی غنیمت است. عاقد بار اول را خوانده است... همه مات و مبهوت مانده اند. سکوت اتاق خرخره ام را می گیرد... رسا می گویم "عروس رفته گل بچینه"

عروس را از گل و گلاب و زیر لفظی می گذرانم... ارام به بله می رسد... زیر لبی می گوید بله... به نجوا می گوید. می بینم برادرش با دوربین موبایل تند و سریع و ضربتی عکس می گیرد... در میان آتش قلبم با خودم کلنجار می روم کاش دوربین آورده بودم. عروس ها باید از اشک هایشان پای سفره عقد مدرک داشته باشند... دختر کوچیکه ارام می زند به پهلویم... شیرینی... ندا شیرینی... طعم خاک گرفته زبانم... خامه و توت فرنگی تازه اش نمی کند... یک آن نگاهم می افتد به آینه روبرو... اه! مرده شور لبخند چرک نمایشی ات را ببرد... گیرم هوای خاکی این اتاق را تازه کند، خودم که می شناسمش این کرشمه ناموزون قلابی را.

پای دفتر و توی سند ازدواج را امضا می کنم.. به عنوان شاهد آخر. زیر چشمی به شناسنامه همسر مرحوم داماد که هنوز روی میز است، نگاه می کنم. عاقد شناسنامه را می برد سمت داماد... "شناسنامه مرحومه"... روی هوا می قاپمش. مال من باشد؟... کسی اعتراضی ندارد.

همین... نه کل کشیدنی در کار است... نه نور و برق فلاش دوربینی و رقص چاقویی... حلقه هایی که بدون هیچ بوسه ای رد و بدل می شوند و تمام... موقع خداحافظی دور از چشم همه داماد را بغل می کنم. زیر گوشش می گویم مواظبش باش... مواظب دلش باش... زهر پاشیده اند به جانم انگار... تیز می گویم نمی گذرم اگر دلش را بشکنی... نمی دانم می شنود یا نمی شنود... می دانم اما چشم هایم را می شناسد...

کلید خانه ام... کلید خانه ام... می خواهم هجوم ببرم به حجم غلیظ خلوتم... غربت این عروس را... جای خالی آن عروس را دریا دریا گریه کنم... 

                                                                                                               ندا. م

  • ندا میری