الفبا

الفبا

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است


تصویری را تصور کن که لم داده ای روی کاناپه اتاق نشیمن، پاهایت را روی میز مربع شکل وسط اتاق ولو کرده ای، یک لیوان چای در دستت داری، یک ظرف شیشه ای رنگی پر از مویز سیاه روی میز کنار جاسیگاری ست... از ته سیگار توی جا سیگاری هنوز دود مختصری بلند می شود... درب حمام باز می شود و دختر کوچک تو از در بیرون می آید...

 I'm talking about your dream girl now

یک حوله سفید بزرگ دور خودش پیچیده، از موهای خیسش آب می چکد، رد پاهای برهنه اش روی زمین می ماند، صورتش می درخشد. خودش می داند این اوقات در منتهای زیبایی ست... سرت بر می گردد و نگاهش می کنی و تند تند اسنپ شات می گیری... می دانی، خوب می دانی این تصویر های یکه و تماشایی توی زندگی آدم خیلی اتفاق نمی افتند. مگر یک مرد چند بار توی زندگی اش اینطوری از ته اندرونی های قلبش به یک دختر دلبسته می شود؟ چقدر ممکن است فرصت این را بیابد که لحظه از حمام در آمدنش را تماشا کند آنهم در اوج زیبایی و طراوت و سادگی، تمام عریان و تمام پوشیده... بدون هیچ زیور و زینتی... خیس

می دانی خوبی اش این است تو قدر این نماها را می دانی. تو واقفی به اعجاز این دقیقه ها... و اینطوری است که همین چیزهای به ظاهر پیش پا افتاده، رابطه عاشقانه تو را اوج می دهند. ویژه می کنند... آنهم در روزهایی که آدم ها یادشان رفته از با هم بودن هایشان خیلی لذت ببرند. خیلی. خیلی.

جزئیات هر باهم نشستنی را باید بلعید...

وقتی قرار است بروید مهمانی، به جای ولو شدن جلوی تلویزیون حداقل یک بار بیایی روی تخت اتاق خواب لم بدهی و حاضر شدنش را نگاه کنی... که چطوری انگشت هایش را روی پوست صورتش می کشد و کرم پودر را محو و محو تر می کند... تجسم حس تماس مو های قلم موی پودر و روژ گونه و سایه با پوستش... هضم جادوی آن لحظه ای که دارد گوشواره هایش را می اندازد. اینکه وقتی دارد با بستن گردنبندش کلنجار می رود، بلند شوی، بروی جلوتر، شره موهای بلندش را توی دستهایت بگیری ببری بالا و بدهی دستش، بعد دودستی قفل گلوبندش را ببندی و پیش از فرو ریختن موهایش پشت ناخنت را آرام بکشی روی گردنش...

یا که یک شبی که می رود توی آشپزخانه بروی دنبالش از پشت سر بغلش کنی، بلندش کنی بنشانی اش روی کابینت و بگویی امشب من آشپزی می کنم... تو فقط بنشین... تو فقط نگاه کن... تو فقط باش... و وقتی دارد ایراد می گیرد یا غر می زند عصبانی نشوی و به جای کل کل کردن بی هوا گونه اش را ببوسی... یک شب... فقط یک شب

یک روزی بروی کنارش بنشینی و مجبورش کنی با تو منچ بازی کند... یا مثلا مار پله... یا هر بازی دیگری که هر دویتان را یاد بچگی ها بیاندازد. وسط بازی تقلب کنی، حرصش را در بیاوری، بگذاری عصبانی شود، بگذاری قاطی کند و بهت مشت و لگد بزند...

موهایش را شانه کنی. موهایش را شانه کنی. موهایش را شانه کنی. با مهربانی و آرامش و بازیگوشی... اجازه بدهی دست بیاندازد توی موهایت و پریشانشان کند... کاش بدت نیاید که دستمال برداری و بگیری جلوی دماغ فین فینی اش... ناخن هایش را لاک بزنی. یک طوری که از صدف ناخنها بیرون بزند و آتشی اش کند. پاهایش را بگذاری روی پاهای چنبره زده ات و زیر پاهایش را بگیری و برایش لاک بزنی... یک لاک آبی جیغ... یا مثلا یک قرمز وحشی... بگذار لذتش را ببرد... بگذار حس کند این تایم کوتاه لاک زدن تمام حواست متوجه اوست... متوجه انگشت های کوچکش...

و یادت باشد هرگز این کار ها را برای همه زن های زندگی ات نکنی. اینها یکه تر و انحصاری تر از آنند که خدای ناکرده تقسیمشان کنی بین چند نفر... مبادا حتی یک دانه اش را حرام یکی از این آدم گذری ها بکنی، یا آدم اشتباهی ها، قلابی ها... و من می دانم نگاه تیز و نکته سنج تو خودش به وقتش می فهمد... فقط نگذار خیلی دیر بشود... اینها مال جوانی است. مال وقتی که هنوز محافظه کار نشده ای، وقتی ترسیدن نمی دانی... اینها مال جوانی ست... مگر عرضه داشته باشی جوانی را بگیری توی مشتت و با خودت بکشی توی تمام سالهای زندگی ات...

و راستی حتما یادت باشد ها وقتی خواب است بیدار باشی و بنشینی بالای سرش و نگاهش کنی. یک باری این را خواهد فهمید و از شعف تمام سلول های قلبش خواهند درخشید... لذت تماشا کردنش در خواب، بوسیدن و لمسش در خواب را به هر دویتان هدیه بده... قسم می خورم می شود جاودانه ترین قاب زندگی ات. وقتی چشم هایش را در اولین تماس انگشتانت با صورتش جمع می کند...   

   ندا. م

لیزا: من دارم... من یک دانه از اینها دارم

ندا: کاش بمیری لیزا...

  • ندا میری

" اسمم لیزاست... دلیل اینکه چرا نویسنده عوضی این وبلاگ اسمم را گذاشته لیزا، نمی دانم. فقط می دانم اسمم لیزاست. یک جورای خاصی تنهام، یعنی خودم با خودم می چرخم. یعنی آدم همچی بالاسری طوری تو زندگی ام نیست. اصلش اینکه یعنی عاشق نیستم و عاشق هم ندارم... نوجوانم... قشنگم... هم شادم و هم اندوهگین... و مهمترین چیزی که توی زندگی ام دارم رویاست. شبانه روز در حال رویا بافتنم. درواقع فکر کنم من ان قسمت از صاحب وبلاگم که گوشت و خون ندارد هیچ... کلش خیال است... و اینطوری ست که من همه چیز دارم. همه چیز، بجز آرزو...نمی دانم این خوب ست یا نه که به یه آدمی همه چیز بدهی اما ازش آرزو را بگیری... اما خب اصلش من هم که آدم نیستم... من رویام و همه رویاها همه چی دارند... حتی درد، حتی زخم، حتی خون... حالا شاید فقط زخمهاشون شیک تر باشد... خیال بودن خوب ست... خیال بودن را دوست دارم... کسی به آدم کاری ندارد، کسی آدم را جدی نمی گیرد... خیال بودن یعنی تو قصه هایت را ان شکلی می نویسی که دلت می خواهد... یعنی هر شب یه کسی هست که سرت رو سینه اش باشد... یعنی همیشه عاشقی... یعنی هر وقت دلت خواست واسه هرچیزی در زندگی ات گریه می کنی و هر شکلی دلت خواست از گریه دست می کشی، حالا با ناز سرانگشت های یک مهربانی یا با یک تکان ناگهانی قابل افتخار درون خودت... رویا بودن خوب است.... رویا بودن را دوست دارم... اما این صاحب وبلاگ شبیه من فکر نمی کند... خیلی همه چیزش واقعی شده این روزها. همه اش دنبال فیزیک است و لمس و بعد و صدا و حجم و اینها... راستش فکر کنم واسه همین هم اوضاعش بهم ریخته ست... واسه اینکه من را گم کرده... لیزا را... و یادش رفته می شود چشم هایش را ببندد و هر چیزی را آن شکلی که دلش می خواهد تصور کند. مثلا یک گندمزار بزرگ بی انتها را ببیند که از نم باران خیس شده و تهش یک جنتلمن تمام عیار که آدم را کمی هم یاد دارسی می اندازد ایستاده و قرار است به زودی او را مهمان چیزی شبیه آن عشقبازی ممنوع و مخفی Match point  کند... در حالیکه زمین خیس است و باران تند و وحشیانه می بارد... "

اه... خفه شو لیزا... خفه شو لیزا... حوصله تخیل ندارم... اصلا حالم از تو و همه رویا ها بهم می خورد... خون می خواهم... خون... نمی فهمی؟

پی نوشت 1: اسمش لیزا ست چون از آن مدلی که جیک جیلنهال توی "عشق و سایر دارو ها" می گوید "لیزا" و روی "ی" لیزا سکته می دهد خوشم می آید.

پی نوشت 2: از این به بعد نصفی از پست های این وبلاگ را لیزا می نویسد...

  • ندا میری

همیشه دلم یک آدمی را می خواسته که با او در بی حجاب ترین دقایقم به گفتگو بنشینم. خودشکافی را به منتهای حدودش برسانم. برایش بی وقفه بهانه کنم و بی مکث گریه... و حتی ثانیه ای به این فکر نکنم که الان توی سرش چه می گذرد؟ یا فردا چطوری نگاهم می کند. دانه دانه این واژه ها را پرتاب می کند توی صورتم؟ کلمه به کلمه اش را می کند پتک؟ یا که نه اصلا، نه این همه... فقط اینکه بخاطر این بیرون ریزی ها عوض می شود؟ شبیه یکی دیگر می شود؟ خودش را می کند شکل یکی که خودش نیست؟ قهر می کند؟ می رنجد؟

جای خالی یک آدم این جنسی در سراسر زندگی من برجسته بوده... یک آدمی که بشود خیلی چیزها را برایش گفت. بی دغدغه... بی دغدغه... و او فقط بنشیند و گوش دهد و هیچ کار بیشتری هم نکند. حتی دستش را دراز نکند که قطره های اشکم را بچیند. آن وقت این همه آت و آشغال توی سرم تلنبار نمی شد که دلم را سنگین کند و هوایم را گس...

و یک صدایی مدام با من هست که می گوید این همه رفیق و شفیق از جان عزیزتر داری دختر... همین الان حتی، پیچیده توی سرم و دارد نام همه شان را به ترتیب ردیف می کند و من می دانم... می دانم... این تقصیر هیچکس نیست و کلی آغوش باز همین دور و بر است و کافی ست سر بگردانم... زبان من الکن است... ناتوانی من است این گشایش تنهایی ها و ریزش خوره ها... درست تر این است که بگویم دلم یک آدمی را می خواهد که حضورش جادو کند و قفل ها را بگشاید... یک به یک. و من ناخواسته سرریز کنم. بی اراده شروع کنم از به دنیا آمدنم تا همین امروز حرف بزنم... تعریف کنم... هی تعریف کنم... تا یک جایی برسد که بگویم آخیش...

و این درد من تنها نیست...

ندا. م


  • ندا میری

وقتی مانیکا و چندلر دارند ازدواج می کنند، راس می رود پیش چندلر و بهش می گوید تو بهترین رفیق منی اما اگر یک وقتی خواهرم را به هر طریقی آزرده کنی، می ایم سراغت و بهت یک لگد حسابی می زنم...

خیلی وقت ها دلم خواسته یک برادر داشتم... بزرگتر یا کوچکتر... اگر این روز ها بود حتما من با آرامش بیشتری فقط فکرم پی لباس عروس تو بود و رنگ آرایش و دسته گلت. خیالم راحت بود که یک کسی هست که داماد را می کشد کنار و در گوشش می گوید: " تو مثل برادر منی... داری عزیز دلم را می بری، به حرمت عشقت و مهربانی ات نوش جانت باشد... اما امان از آن روزی که دلش را بلرزانی و چشمانش را تر کنی... دیگر حساب برادری و رفاقت را نمی کنم. می کشمت یک گوشه ای و حسابی گوشت را می کشم.... "

آدمیزاد دلش پناه می خواهد. دلش یک کسی را می خواهد که بی ترس و واهمه از قضاوت و منت و سوء استفاده اش برود توی بغلش ولو شود و گریه کند... راز های مگو را بشکافد... درد ها را بگوید... و ترس ها را. آدمیزاد دلش به همین خیال تختی های حتی گاهی کاذب و الکی خوش است.

دیروز تو رنجیده بودی و داشتی غر غر می کردی و راستش این اولین باری بود که من حتی گوش نمی دادم داری چه می گویی و تمام حواسم معطوف به چشم ها و لبهای مرد آینده ات بود که ببینم چطوری واکنش نشان می دهند. چقدر بلدند تو را آرام کنند. این شاه داماد ما چه چیز در چنته دارد برای کشیدن ناز تو و خریدن بهانه هایت... به جان خریدن می داند هیچ؟

امروز یک آن حس کردم قلبم دارد می ایستد. حس کردم پشتم تیر می کشد و دارم خیلی آرام به استقبال یک سکته ناگهانی می روم. نفسم بالا نمی آمد و برای یک ثانیه توی زندگی ام احساس کردم دلم می خواهد بمیرم... که صدای هق هق تو از اتاق بغلی آمد... راستش همه چیز پرید... میل و ترس همزمانم از مرگ... و تنها چیزی که خودنمایی می کرد این بود که تو هستی و داری برای غصه امروز من و اندوه این روزهای خودت با صدای بلند گریه می کنی... و همین کافی بود که یادم بیاید چقدر کار دارم. چقدر کار داریم... و این زندگی حالا حالا ها به من و تو بدهکاری دارد و تا وقتی حسابش را صاف صاف نکند حق ندارد با ما از این شوخی ها بکند.

... مهم نیست کسی نباشد که آغوش بگشاید "بیا خودت را خالی کن... بیا مرا مهمان اشک ها و دقایق تلخت کن"... مهم نیست که خودخواهی اطرافیان و بی توجهی شان چقدر زجرآور شده... مهم نیست جواب همه مهربانی های ما حرف های تلخ و زننده باشد... مهم نیست برادر نداری که برود گوش مرد آینده ات را بکشد... اینها چه اهمیتی دارند وقتی تو داری استارت یک زندگی عاشقانه را با نهایت ایمان می زنی و من دارم همه آرزوهای عالم را خرجت می کنم؟ ... امروز به این گل پسرمان گفتم "مواظب نغمه باش... همین. کل حرفم همین است... نه بیش و نه کم" جوابش بماند برای خودم. این یکی فقط مال من است.... همینقدر بدان که جوابش به نرمی بال تمام پرندگان جهان بود و به سختی سنگ همه کوهستان های عالم... 

ندا. م

  • ندا میری