بی نیاز می شوی پسر مریم را
به عزیزی که آنچنان در تاریخ مذاهب غرق است که از یاد برده خدایی را که همین نزدیکی است ..... پای آن بوته گل
من
آن تبری را که رسالتش شکستن چوبینه های فریب است
شکسته ام
به بهانه سنگین بت شکنی
و تمام لحظه های گلستانی ابراهیم را به شعله های اندیشیدنی مدام
به آتش کشیده ام
به همان بهانه سنگین بت شکنی
فردای من و تو
از مشرق کدام معجزه طلوع می کند؟
این ماشینهای گوشتی پروار از اعتقاد و چربی
و
عشق
عشق
عشق
مسموم
مسموم
مسموم
می شنوی؟
صدای خنده های خداوندم
تنت را می لرزاند
تو اما
کر
تو اما
کور
خدای من به خدای تو می خندد
بگذر
بگذر از تمام باورهای پوسیده تاریخی ات
و ایمان بیاور
به خداوندی که تمام تبرها و شمشیر های دو سر را در سایه بت شکنی متلاشی می کند
چشمهایت را
به نور عشق
عشق
عشق
که بگشایی
بی نیاز می شوی پسر مریم را
بیاد بیاور
مسیح را که می گرید بر فراز جهل حواریون امروز جهود فردا روز هرچه بادا باد
انجا که شفای کوردلی را در قفای شفای کور چشمی کفن کرده اند .......
از: ندا. م
- ۸۶/۰۲/۲۴