الفبا

الفبا

هیچ...

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۱، ۰۵:۱۲ ق.ظ

گهگداری دلم می گیرد، انگار که تمام سنگ های زمین را دانه دانه روی سینه من چیده باشند... شاید کم، شاید دیر، اما سخت می گیرد، خیلی سخت. این قلب در به در را می گویم... این چی؟ قلب؟ ... لعنت به نگاه های آدمها وقتی می گویم قلبم درد می کند، وقتی می گویم قلبم می گیرد... همه طوری نگاهم می کنند که خودم باورم می شود چیزی جز یک تلمبه خون در میان قفسه سینه ام نیست... بعد با یک وقار کاملا ساختگی و خنده دار به خودم تلقین می کنم هر کسی جای تو بود احساساتش خدشه دار می شد، قلبش می شکست، کوفت می گرفت و زهر مار می شد، نکه تو آدم سنگدلی باشی، نکه تو احساساتت مرده باشد... ای گه به گور همه این مزخرفاتی که توی سرم می چرخند و ثانیه ای رهایم نمی کنند. 


یکی می گوید آدم ها را نباید تنها گذاشت باید وایساد و دستشان را گرفت، نباید گذاشت در خودشان و دردهایشان غرق شوند، نباید گذاشت بمیرند. این گریه ها را ببین. کور که نیستی دختر، ببین... من هم عین یک قاطر نفهم همه را نگاه می کنم، می بینم به خدای یگانه اما انگار نه انگار... نه دلم می ریزد نه هیچ جای دیگرم... یک کم بغضم می گیرد تهش. دلم می خواهد دست اینها را بگیرم پرتشان کنم توی یکی از آن شبهای جنون. بعد ببینم معنای ماندن را چقدر بلدند؟ 


می دانم که حتی هنوز هم دلم می خواهد می توانستم این دستهای دراز شده به سمتم را بگیرم، هنوز هم دلم می خواهد با اولین تماس این انگشت ها، دستهایم بسوزند، هنوز هم دلم می خواهد سلول به سول تنم از هر آغوش کشیدنی آتش بگیرد... اما هیچ... هیچ... هیچ... خداوندا من از این هیچ بیشتر از هر چیز دیگری توی دنیا می ترسم... بیشتر از هر چیز دیگری... و این هیچ خیلی ساده به من می گوید رها کن این گره های انسان دوستی مخرب را، دلسوزی بی سرانجام را که در انتهای همین کوره راه خاکی نه نجات تو را در پی دارد و نه نجات او را.... این هیچ لعنتی خیلی صادقانه تر از همه مشاوره ها به من می گوید اینجا ته خط است ... ته خط... حالا گیرم که این دو دست مردانه محکم تورا در بر کشیده اند و این چشمها سیل آسا بر سر و صورتت می بارند... که بمان که بمان تا بخوانمت... که بمان هرگز کسی اینچنین دیوانه وار تو را نخواهد پرستید.... و تو خوب می دانی خیلی هم بیراه نمی گوید. این هیچ لعنتی می آید خودی نشان می دهد و لبخند نصف ونیمه ای روی لب هایت می نشاند و تو می گویی: شاید، اما آرامتر خواهم زیست....
این هیچ لعنتی از کجا رسید؟

  • ندا میری

نظرات (۱)

سلام موفق باشید.
از گشتن توی وبلاگ شما لذت می برم



سپاسگزارم... ممنون از شما
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی