... کاش لیزا بمیرد...
" اسمم لیزاست... دلیل اینکه چرا نویسنده عوضی این وبلاگ اسمم را گذاشته لیزا، نمی دانم. فقط می دانم اسمم لیزاست. یک جورای خاصی تنهام، یعنی خودم با خودم می چرخم. یعنی آدم همچی بالاسری طوری تو زندگی ام نیست. اصلش اینکه یعنی عاشق نیستم و عاشق هم ندارم... نوجوانم... قشنگم... هم شادم و هم اندوهگین... و مهمترین چیزی که توی زندگی ام دارم رویاست. شبانه روز در حال رویا بافتنم. درواقع فکر کنم من ان قسمت از صاحب وبلاگم که گوشت و خون ندارد هیچ... کلش خیال است... و اینطوری ست که من همه چیز دارم. همه چیز، بجز آرزو...نمی دانم این خوب ست یا نه که به یه آدمی همه چیز بدهی اما ازش آرزو را بگیری... اما خب اصلش من هم که آدم نیستم... من رویام و همه رویاها همه چی دارند... حتی درد، حتی زخم، حتی خون... حالا شاید فقط زخمهاشون شیک تر باشد... خیال بودن خوب ست... خیال بودن را دوست دارم... کسی به آدم کاری ندارد، کسی آدم را جدی نمی گیرد... خیال بودن یعنی تو قصه هایت را ان شکلی می نویسی که دلت می خواهد... یعنی هر شب یه کسی هست که سرت رو سینه اش باشد... یعنی همیشه عاشقی... یعنی هر وقت دلت خواست واسه هرچیزی در زندگی ات گریه می کنی و هر شکلی دلت خواست از گریه دست می کشی، حالا با ناز سرانگشت های یک مهربانی یا با یک تکان ناگهانی قابل افتخار درون خودت... رویا بودن خوب است.... رویا بودن را دوست دارم... اما این صاحب وبلاگ شبیه من فکر نمی کند... خیلی همه چیزش واقعی شده این روزها. همه اش دنبال فیزیک است و لمس و بعد و صدا و حجم و اینها... راستش فکر کنم واسه همین هم اوضاعش بهم ریخته ست... واسه اینکه من را گم کرده... لیزا را... و یادش رفته می شود چشم هایش را ببندد و هر چیزی را آن شکلی که دلش می خواهد تصور کند. مثلا یک گندمزار بزرگ بی انتها را ببیند که از نم باران خیس شده و تهش یک جنتلمن تمام عیار که آدم را کمی هم یاد دارسی می اندازد ایستاده و قرار است به زودی او را مهمان چیزی شبیه آن عشقبازی ممنوع و مخفی Match point کند... در حالیکه زمین خیس است و باران تند و وحشیانه می بارد... "
اه... خفه شو لیزا... خفه شو لیزا... حوصله تخیل ندارم... اصلا حالم از تو و همه رویا ها بهم می خورد... خون می خواهم... خون... نمی فهمی؟
پی نوشت 1: اسمش لیزا ست چون از آن مدلی که جیک جیلنهال توی "عشق و سایر دارو ها" می گوید "لیزا" و روی "ی" لیزا سکته می دهد خوشم می آید.
پی نوشت 2: از این به بعد نصفی از پست های این وبلاگ را لیزا می نویسد...
- ۹۱/۰۶/۲۶
ندا: هووووو خودم قشنگترم... خودم عزیز ترم... ببین من گریه بلدم... گریه... خیلی گرونه ها
لیزا: دروغ می گه نارسیس جون اصن هم بلد نیست... گولشو نخور این فقط می خنده... همش... بیا خودم می برمت سفر به ناشناخته ترین گوشه های زمین