الفبا

الفبا

... کاش لیزا بمیرد...

يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۱، ۰۷:۱۰ ق.ظ

" اسمم لیزاست... دلیل اینکه چرا نویسنده عوضی این وبلاگ اسمم را گذاشته لیزا، نمی دانم. فقط می دانم اسمم لیزاست. یک جورای خاصی تنهام، یعنی خودم با خودم می چرخم. یعنی آدم همچی بالاسری طوری تو زندگی ام نیست. اصلش اینکه یعنی عاشق نیستم و عاشق هم ندارم... نوجوانم... قشنگم... هم شادم و هم اندوهگین... و مهمترین چیزی که توی زندگی ام دارم رویاست. شبانه روز در حال رویا بافتنم. درواقع فکر کنم من ان قسمت از صاحب وبلاگم که گوشت و خون ندارد هیچ... کلش خیال است... و اینطوری ست که من همه چیز دارم. همه چیز، بجز آرزو...نمی دانم این خوب ست یا نه که به یه آدمی همه چیز بدهی اما ازش آرزو را بگیری... اما خب اصلش من هم که آدم نیستم... من رویام و همه رویاها همه چی دارند... حتی درد، حتی زخم، حتی خون... حالا شاید فقط زخمهاشون شیک تر باشد... خیال بودن خوب ست... خیال بودن را دوست دارم... کسی به آدم کاری ندارد، کسی آدم را جدی نمی گیرد... خیال بودن یعنی تو قصه هایت را ان شکلی می نویسی که دلت می خواهد... یعنی هر شب یه کسی هست که سرت رو سینه اش باشد... یعنی همیشه عاشقی... یعنی هر وقت دلت خواست واسه هرچیزی در زندگی ات گریه می کنی و هر شکلی دلت خواست از گریه دست می کشی، حالا با ناز سرانگشت های یک مهربانی یا با یک تکان ناگهانی قابل افتخار درون خودت... رویا بودن خوب است.... رویا بودن را دوست دارم... اما این صاحب وبلاگ شبیه من فکر نمی کند... خیلی همه چیزش واقعی شده این روزها. همه اش دنبال فیزیک است و لمس و بعد و صدا و حجم و اینها... راستش فکر کنم واسه همین هم اوضاعش بهم ریخته ست... واسه اینکه من را گم کرده... لیزا را... و یادش رفته می شود چشم هایش را ببندد و هر چیزی را آن شکلی که دلش می خواهد تصور کند. مثلا یک گندمزار بزرگ بی انتها را ببیند که از نم باران خیس شده و تهش یک جنتلمن تمام عیار که آدم را کمی هم یاد دارسی می اندازد ایستاده و قرار است به زودی او را مهمان چیزی شبیه آن عشقبازی ممنوع و مخفی Match point  کند... در حالیکه زمین خیس است و باران تند و وحشیانه می بارد... "

اه... خفه شو لیزا... خفه شو لیزا... حوصله تخیل ندارم... اصلا حالم از تو و همه رویا ها بهم می خورد... خون می خواهم... خون... نمی فهمی؟

پی نوشت 1: اسمش لیزا ست چون از آن مدلی که جیک جیلنهال توی "عشق و سایر دارو ها" می گوید "لیزا" و روی "ی" لیزا سکته می دهد خوشم می آید.

پی نوشت 2: از این به بعد نصفی از پست های این وبلاگ را لیزا می نویسد...

  • ندا میری

نظرات (۸)

وای الان واسه خودت رقیب تراشیدی؟ اونم چه رقیبی. بخش خیالپرداز ندا یعنی زندگی. بهت بگم من عاشق لیزام




ندا: هووووو خودم قشنگترم... خودم عزیز ترم... ببین من گریه بلدم... گریه... خیلی گرونه ها

لیزا: دروغ می گه نارسیس جون اصن هم بلد نیست... گولشو نخور این فقط می خنده... همش... بیا خودم می برمت سفر به ناشناخته ترین گوشه های زمین
مـحکــم باش
وقتی خیلی نرم شوی
همه خـَمـَت می کنند
حتی کسی که انتظار نداری





والا ما خسته شدیم از استحکام... دلمون می خواد نرم بشیم... دلمون می خواد خم بشیم
لیزا خانم
اول از همه تکلیف خودت رو با دیوانگی های ندا مشخص کن
انگلیسی هستی ؟ رابطه ت با جانی جان جانان چطوره ؟ و . . . . . .
دوم هم بگم ها ، هر کاری کنی نمی تونی ندا رو کمرنگ کنی ها ، اون مالک هفت آسمان این الفبا کده ست




ندا: اره حالشو بگیرین... این دختره خیالاتی رو... چته اصلا! از من دیوونه تره ها... تازه شبا همه اش با جانی می رقصه... گاهی هم می بینمش داره دستاشو هی تکون می ده و میکی ماوسی پلک می زنه و من نگاش می کنم با خودم می گم این داره واسه کی دلبری می کنه بعد می فهمم هه خانم فکر کرده داره با فاسبندر شام می خوره


لیزا: حسودی نکن ندا... من با جانی می رقصم و تو عینک کائوچویی می زنی می شینی کتاب می خونی یا وبگردی می کنی یا فیلم می بینی... خودت ببین به کدوممون بیشتر خوش می گذره؟
  • همان همسایه ی مجازی!
  • می دانی؛ یک وقت هایی هست که آدمیزادی جماعت یک چیزهایی را می خواند که دنباله دار می شوند توی سرش، هی بهشان فکر می کند، ور می رود، دیوانه می شود! این "لیزا"ی تو از آن چیزهاست؛ و حالا، من، توی این قصه دست و پا می زنم که همه چیز داشتنِ بی آرزو بهتر است یا زخم های نه خیلی "شیک" و بغض های زیاد و آرزوهای رنگی اما... یک وقت هایی هست آدمیزادی باید یک گوشه بنشیند هی هی خیال ببافد هی هی خوش شود عین دیوانه ها حالش را ببرد! و این، از آن وقت های خوب است حالا...




    ندا:
    این کامنت های تو خوبن... عین یادداشت هات که میام می خونم و هی می خونم و هی می خونم ... من از بچگیم خیلی خیالپرداز بودم... همه خیال هامو ریختم یه جا و به درد رسیدم و لیزا به دنیا اومد... حالا شدیم ندا و لیزا... ندا درد ها و زخم های غیر شیکشو به دوش می کشه و شادی های ساده و کوچیک و بزرگ زندگی رو مزه می کنه و می ره سر کار و کتاب می خونه و فیلم می بینه و شیطونی می کنه و هی آرزو می کنه... هی آرزو می کنه... هی آرزو می کنه
    لیزا می شینه خیال می بافه... لیزا همیشه عاشقه... لیزا هیچوقت تنها نمی مونه... لیزا زخماش شیکن... کلا زندگیش عین کمدی رمانتیکاست... از بهترین هاش... اما آرزو نداره... لیزا اصلا اومده دنیا که یاد ندا بندازه زندگی بی آرزو خیلی خزه! همونقدر که زندگی بدون زخم خیلی چیز آشغالی می شه

    لیزا:
    هیچم آشغال نیست... هیچم خز نیست... من به دنیا اومدم دستتو بگیرم بدبخت که از پس زخم های غیر شیکت بر بیای... برو روتو کم کن. الان هم وقت ندارم با تو بحث کنم دارم کایت سواری می کنم با اون آقاجذابه که تو ارباب حلقه ها بود... همون که خودت می دونی
    هی " لیزا " !!!!!
    حواست باشه ها ، تو هرچی که باشی ، شیک باشی و خوشگل ، با جانی برقصی و عاشق و . . . . ؛ از هر جنسی که باشی ، باز هم جنس درجه یک و اورجینال نیستی ، به زلالی و خالصی " ندا " نیستی . " ندا " ناب و بی نظیره .
    ولی خدایی بهت احتیاج داره ، احتیاج داره تا کامل ترش کنی ، تا آروم ش کنی .
    کنارش باش تا اونجایی که ما رفقاش (!!!!! -هستیم ؟- !!!!!) نمی تونیم باشیم ، توی خلوت و کنج دنج ش ، باشی و به حرفاش گوش کنی و نازش رو بکشی و غر هاشو به جون بخری.
    Long Life Liza ( L.L.L) و جاوید باد ندا




    ندا: هووووووووووووو لیزا اینارو با توئه ها
    لیزا: من؟ من هستم، مواظبتم، باهات می مونم
  • همان همسایه ی مجازی!
  • زندگی بدون زخم چیز "آشغال"ی در نمی آید، اما "جذاب" نمی شود حتمنی؛ و خب، چیزی که جذاب نباشد، حتی اگر آن موقع نه، آرام آرام به کسالت و خمیازه تکیه می زند!
    آرزو چیز خوبی است اما؛ "جذاب" می ماند زندگی و خب، به سختی هایش می ارزد، کیف می دهد. می دانی، در گوشی نیست این حرف، دوست نداشتم "لیزا" باشم، یا اصلنی حتی "لیزا"یم این یک قلم آرزو را باید داشته باشد حتمنی؛ آرزوی بوسیدن آن نفری که دوستش دارد... این، یک لذت تمام نشدنی است، انتظارش و وقوعش...

    پی نوشت 1: و این ها هی هی خیال بافتن های من است پای حرف های تو!
    پی نوشت 2: عجیب این خیال بافی های تو مرا یاد "هفتاد و دو ساله" می اندازد، عجیب!




    ندا: زندگی بدون آرزو تحمل کردنی نیست
    لیزا: ببین ندا، تنها جایی که به تو حسودی می کنم وقت هایی است که داری آرزو می کنی...
    ندا: تازه هنوز نمی دانی آن لحظه آرزو کردن چقدر لحظه عزیزی ست... وقتی از ته دلت می گذرد که یک چیزی را چقدر می خواهی.... چه قدر!
    لیزا: آخه من همه چی دارم... آرزوی چی بکنم؟ خب من هر چی بخواهم در لحظه دارم... من خیالم... خیال آدم ها جای خالی ندارد که
    ندا: ببین یاد بگیر توی خیال هایت همه چیز به دست نیاید. بدست نیاور، از دست بده... اصلا گاهی خیال هایت را سیاه کن... کمی... بعد یاد می گیری آرزوی چیزی را داشتن یعنی چی...
    من لیزا را دوست دارم، مخصوصا اگه بودنش باعث بشه بهانه ها و چیز های دوست داشتنی را که شرایط آنها را محو می کنه را بارها و بارها بارور کنه و مراقبش باشه تا بتونه از نو زاده بشه و هر بار پر انرژی تر اینجوری خیلی اتفاقای خوب را با خودش همراه میاره. تازه من یک رویایی دارم که وقتایی که لازمه در گوشم زمزمه می کنه که من نمی دونم چه کار می خوای بکنی فقط می دونم که چیزهایی که به تو تعلق داره را باید داشته باشی...




    ندا هم لیزا را دوست داره... گوشتو بیار : اصلا بدون لیزا نمی تونه زندگی کنه ندا
    خیلی وقتا رودخونه افکارم به جهانگیری میل میکنه. البته موسیقی شرط لازمه. حتما باید اون لحظه یه تاج بیست متری به شکل پیچک سرم باشه و قصرم باید به شکل شیر و کنار و هم اندازه شیرکوه باشه. تقریبا هیچ رحمی هم در کار نیست. انگلیس که باید بره ته اقیانوس؛) یادم میاد ده دوازده سالم که بود دعایی که از خودم در آورده بودم و تو سجده آخر هر نماز میخوندم این بود که الهی هبنی قوتا و جمالا عظیما. 
    از کجا معلوم اگه این رویاها واقعی میشد همین قدر حال میداد. شاید خوبیش به اینه که من تو اون رویاها شبیه من تو زندگی خودم نیستم. من که به زور سالی یکی دو بار از دست کسی عصبانی میشم و فقط مواظبم دعوا نشه. من خودمو دو برابر دوست دارم.:)

    پاسخ:
    کی تو رویاهاش شکل واقعیتِ زندگیشه؟ اونطوری که اصن رویا معنی نداره دیگه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی