الفبا

الفبا

فاتح تاریخی من ....

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۲۲ ق.ظ


آدم ها اتاق اتاقند... انگار که خانه های قدیمی. پر از اتاق های تو در تو و راهرو های طویل و پلکان های زیبا. پر از پنجره های ریز ریز با شیشه های مشجر رنگی. پر از دالان هایی که صدا می زنند از من عبور کن... کشف کن انتهای مرا... حیاط دارند، حیاط آدم ها همان گستره ای ست که اول بار به آن بر می خوریم. اکثر آدم ها حیاطشان را می آرایند. گل و درخت می کارند. حوض و باغچه اش را صفا می دهند... در مواجهه نخست پا به حیاط همدیگر می گذاریم. وارد شدن به حیاط کار سختی نیست. کافی ست در بزنی. صاحبخانه در را باز می کند... عین اینکه بگویی سلام و بگوید سلام... به همین سادگی.

توی اکثر حیاط ها سکو هست... سکوهایی که می شود روی آنها نشست و استراحتی کرد. گپ های ساده. آدم های گذری هر روزه. که می بینی، یک سلامی می دهند، حالی می پرسند و می روند... همین. نه بیش و نه کم.

کم کم می رسیم به هشتی و تالار و نشیمن و ... خیلی ها وارد این اتاق ها می شوند. توی تالار ها به خصوص. از همکار و همسایه و آشنا و فک و فامیل دور تر و ... دور همی می کنند. چای می نوشند. گپ می زنند. در و دیوار ها را تماشا می کنند. پشتی ها را، فرش ها را، نقره ها را... گچبری ها و آینه کاری ها را، مقرنس ها، نقاش های روی چوب و شیشه...من به تالار ها می گویم اتاق های زیبایی. همه چیز سر جای خودش است. از درد و زاری و خرابکاری هم اصولا خبری نیست. اینجا اتاق نمایش است... اتاق جلوه گری.

نشیمن ها ساده ترند و خودمانی تر. خیلی برای تماشا نیستند. جای گفتگوهای صمیمانه ترند. نشیمن ها بیشتر پاتوق دوست های نزدیک تر است. که آدم باهاشان بیشتر حال می کند، باهاشان کمی خاطره دارد...

کم کم کار به اتاق ها می رسد... اتاق های تو در تو که درب هایشان دانه دانه باز می شوند... گاهی به تناسب موقعیت و ماجرا کسی وارد اتاق اول می شود... وارد هر اتاق که بشوی باید حسابی آن اتاق را بجوری، باید دیوارهایش، پای پنجره هایش، لای درز هایش، زیر و روی اثاثیه اش را حسابی زیر و رو کنی... کلید در بعدی حتما جایی در همین اتاق مخفی شده. آنها که وارد این اتاق ها می شوند پایه های حرف های آدمند. کم کم از هر اتاق که عبور می کنند عین ژنرال هایی که فتح های تازه کرده باشند ستاره می گیرند... اسم شب... هر اسم شبی و هر کلیدی ورود به اتاق های بعدی را رقم می زند... و اینگونه است که خیلی ها دانه دانه حذف می شوند، یا توی یکی از همین اتاقها جا خوش می کنند و تک و توکی هم می روند و می روند و می روند تا از دالان های پر پیچ صاحبخانه عبور کنند، بلکه خود را به شبستان اندرونی برسانند.

شبستان اندرونی برای من درونی ترین نقطه هر خانه است. آنجایی ست که صاحبخانه خودش را رها کرده است و بی واسطه با خدای خودش گریسته است. و فرش های شبستان به دانه دانه این قطره ها تبرک شده اند... شبستان اندرونی خیلی خانه ها عین مسجد دم دست هر رهگذری هست. عبور از اتاق های این خانه ها هم کار هر رهگذری هست... اما خیلی از خانه ها شبستان شان را در کنج ترین و دور ترین گوشه های مساحتشان بنا کرده اند... رسیدن به شبستان این خانه ها کار هر کسی نیست... خیلی ها تابش را ندارند و خیلی ها میلش را... بعضی ها از تک تک اتاق های تو در تو می گذرند و در آنها مکث می کنند، صبوری می کنند، نگاه می کنند، دست می کشند، خاک ها را پاک می کنند... و شایسته ورود به اتاق بعدی می شوند... از این جماعت انگشت شمار هریک توی یکی از این اتاق ها جا خوش می کنند، ماندگار می شوند، رضا می دهند، استپ می کنند... در سراسر عمر شاید هرگز پیش نیاد کسی تا پای در اتاق محارم برسد و شاید باری، فقط باری پیش آید کسی وارد شبستان روح آدم شود... کاش قدرش را حسابی بداند... دستش را بکشد روی تمام زوایای این اتاق کوچک، شعاع های نورش را بیابد... مدخلشان را... و بو بکشد... آنچنان بو بکشد که رازهای سر به مهر و اشک چشم ها و خونهای چکیده از زخم های نمازگزار این محراب را انگار که هوا، تنفس کند... و یادش بماند این نقطه ای از زمین است که کسی جز او تا بحال کشف نکرده است... یادش بماند... یادش بماند... یادش بماند و با خیال راحت برود شاه نشین خانه را تصاحب کند... 

ندا.م

  • ندا میری

نظرات (۴)

خیلی که دلم برات تنگ میشه اینجا دنبالت می گردم ندا




هی... داری می ری... داری می ری... دوباره داری می ری. حاضرم دلم براتون تنگ بشه اما خیالم راحت باشه جایی هستین و اونجوری هستین که می خواستین باشین... اما اینکه ببینم صداهاتون می لرزه وقتی دارین حرف می زنین از روزاتون و شباتون... دلم درد می گیره... اینجا بهت نمی گم مواظب خودت باش. باید صدامو بشنوی وقتی دارم می گم مواظب خودت باش که بدونی از چه عمق غریبی این صدا داره میاد و فقط یک جمله ساده پشت سر مسافر نیست
یک ساعت که آفتاب بتابد خاطرات آن همه شبهای بارانی از یاد میرود.این است حکایت آدمها.





نه... نه لزوما... ما که از آن بدبختای خاطره بازیم. والا
  • همان همسایه ی مجازی!
  • انگارکی آدم ها هم شکل خانه هایشان می شوند آرام آرام؛ سی چهل متری همه چیز "میکس"! نمی دانم، تو بگو تلخم، سیاهم، چه می دانم... اما خیلی از آدم ها شکل خانه ای شده اند که اتاق خوابش از وسط هال معلوم است و دستشویی اش چسبیده به پذیرایی... همینقدر کوچک شده اند خانه ها، آدم ها...

    پی نوشت: خانه ات را دوست داشتم؛ شبیه حالایی ها نبود... حیاط داشت، دل داشت، صدا و عکس و نور هم داشت... شیشه های رنگی داشت توی این قحطی رنگ... خیال بافی داشت خیلی و، همینش خوب بود اصلنی... بابتش ممنونم زیاد...




    ... من از خیلی قدیم ها می آیم ... شاید از قصه های خیلی قدیمی... اینطوریه که همه جای خانه ام بوی خاطره و خیال و رویا می دهد...

    پی نوشت: راست می گی خانه ها کوچک شده اند.... تو هم تو هم... جای خواب و خوراک و مهمان و رفع حاجت و گریه و رقص و خنده و همخوابگی و بیداری و همه چیز یکی شده... یکی... آدم ها شده اند اتاق های کوچک... بی پنجره
    پی نوشت 2: گفته بودم خوب همسایه ای هستی؟
    خیلی دلم می خواد بدونم کجا سهم منه ؟
    خیلی دلم می خواد توی نشیمن بشینم روبروی تو و لیزا ؛ چایی بخوریم و گپ بزنیم . اسم شب بگیرم و اسم شب بگم .
    روزی روزگاری ، عزیزی و مهربانی ، آروم و زیبا حرفی زد که خیلی به دلم نشست " آدم ها باید توی حوادث کنار هم باشند و باهم تجربه کنند و از میون این حادثه ها بگذرند تا باهم صمیمی تر و بهتر بشند ؛ تا کمی بیشتر بهم نزدیک بشند "
    - البته مفهوم حرف ش این بودهــــا :) -
    ندا ، بهترین باشی - بهتر از امروزهات -
    لیزا ، تو هم خوب باش و حواست به ندا باشه ، براش زیاد آرزوهای خوب خوب کن




    اسم شب ها گفتنی نیستند... کشف کردنی اند... و آن آدمی که گفت آدم های توی حوادث نزدیک می شوند هنوز هم همان را می گوید... آدمها باهم حادثه و حادثه و حادثه می گذرانند و رفاقتشان روز به روز نزدیکتر و محکم تر می شود... تا جایی که شادی هم را می خندند و غم هم را بغض می کنند...
    پی نوشت: این را یک وقتی گفتم که یه ذره حسودی کرده بودی ها... اما راستش این را جا انداختم که کاش آدم حسودی هم می کند، درست و خوبش را بکند... به به دانه از آن درجه یک هایش حسودی بکند. اینطوری حسودی هم قشنگ می شود
    زنده باشی... یک دانه از ژتون های آرزو کردنم را همین الان خرجت کردم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی