الفبا

الفبا

و شما پناه های مدام... زن شماره پنج

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۱، ۰۳:۲۹ ب.ظ

پنج: ماریان / شین

  • برای اینکه مجبورم
  • آیا این کار رو فقط بخاطر من می کنی؟
  • بخاطر تو ماریان... و جو و جویی

ماری... ماری "شین" از جنس من نیست. من شبیه زن های رونده ام. من آبم... ماری اما زن خاک است... زن زمین... زن بستر... زن ریشه... ریشه های عمیق... ماری زن ماندن است... زن همیشه ماندن.

ماریان با من شاید فرسخ ها فاصله داشته باشد... نمی دانم. راستش انقدر ستایش ماری در من درونی شده است که فقط می توانم آرزو کنم زن گمشده ای در درون خودم داشته باشم که بتواند آن شکلی مرد رویاهای اش را نگاه کند، با او دست بدهد و وداع کند... رفتنش را به تماشا بنشیند در حالی که چشم هایش آبستن همه حسرت های زمینند و آرام بگوید او مرد خوبی بود... او می داند شین شمایل تمام و کمال مرد رویاهای همه زنان زمین است، همه زنهای زمین...

یک شبی ماری دارد برای جویی حرف می زند و به او می گوید صلاح نیست تو شین را اینقدر دوست داشته باشی، او بالاخره روزی از اینجا می رود. اگر زیاد به او انس بگیری ان وقت از رفتنش ناراحت می شوی... دقیقا بعد از آن لحظه ای که شین زیر باران ایستاده و ماری پنجره را باز می کند و به او می گوید اگر بیش از این در باران بماند، سرما می خورد... لعنت به آن نگاه سراسر تمنای ماری... تمنای بی صدای جاری

تنها چیزی که به آن یقین دارم اینکه ماری در قلب من گوشه منحصر به فردی دارد... در اندرونی ترین اتاق های ذهنم. شاید جایی امده از کودکی هایم. تصویری شبیه مادرم...

لحظه های خاموش و فاخر میان ماریان و شین من را یاد نداشته هایم می اندازد... یاد کوتاه قدی هایم... یاد همه ناتوانی هایم... یاد اینکه چقدر از تصویر خدایگان خود دورم... یاد اینکه در کشف نشده ترین زوایای روح و قلبم زنی نشسته است از گل ماریان... یاد اینکه چه شد که آن خود خودم را آنقدر گم کردم که تنها از ماری، برایم الهه ای باقی ماند شایسته پرستیدن... و وحشتی عمیق که انکار همه باور های قدیمی و اصیل را در پی داشت و گریزی آنچنان همه جانبه که حتی برای نوشتن قصه های خیالی ام هم جرات نکنم زنی شبیه ماری بیافرینم. زنی از جنس ماری...

و اینگونه است که از دامان این عشق ممنوع و مظلوم و مطهر من صاحب یکی از ماندگار ترین تصویرهای تمام عمرم می شوم...

ماریان الکل روی زخم شین می ریزد... جویی او را صدا می زند و به او می گوید من خیلی شین را دوست دارم، من به اندازه پدرم او را دوست دارم. اشکالی که ندارد؟... و ماریان به او می گوید نه، همه دوستش دارند... و سوالی که در پی می آید جواب ساده ای دارد... برای شین، ماریان و من و تو و همه ما... "ببینم مامان تو هم اونو دوست داری؟"... شین از پشت میز بلند می شود و به سمت در خروجی می رود و نمی شنود ماری در جواب جویی چه می گوید... ماریان از اتاق پسرش بیرون می آید و شین را نمی یابد. نگاهی به دور و بر اتاق می اندازد و می رود سمت در خروجی. در را باز می کند و به تاریکی بیرون خیره می شود... جو در  اتاق خوابشان را می گشاید و ماری را نگاه می کند و به او می گوید "بگو چته ماری؟ "... "جو... دلم گرفته"... و من با هر بار شنیدن صدای زهره شکوفنده روی صورت محزون و شکوهمند جین آرتور در خودم می شکنم... می شکنم... م ی ش ک ن م

پی نوشت: همه دقایق این عشق معصوم و پاکیزه و خموش و تمام زمزمه های صامت ماریان، برای کاوه که قدرش را از همه ما بهتر می داند... برای او روزی برسد که به زن رویاهایش وعده دهد دیگر خطری او را تهدید نمی کند.

                                                                                                                        ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۴)

من شین رو دوبله ندیدم




من شین به زبان اصلی رو هم خیلی دوست دارم.... اونجوری که جین آرتور می گه "then we'll never see u again "....
من خیلی ماریان م، یا شایدم خیلی میثاق، نمی دونم. ولی اونیم که می مونم. حتی پای همین رویای وامانده ی موندن.




من که همیشه می گم میثاق از اوناست که همیشه هست... همیشه
این نوشته ها شدن خوراک هر روز من. عین غذا. عین آب



ای وای تموم بشن چه کنیم اون وقت؟
  • بی اسم، بی رسم
  • اگر قرار بود انتخاب کنم یکی از اینها برای من باشد و توی تقدیمش نوشته شود برای (بی اسم، بی رسم) انتخابم این بود. این اصلا ربطی به ماری ندارد. یک چیزی را می دانم و ان اینکه وقتی دختری بنویسد جایی امده از کودکی هایم. تصویری شبیه مادرم این یعنی خیلی چیزها. و برای منی که تو را خوب می شناسم و می دونم چقدر از همه حسرت ها و عقده های زمین دوری این جمله خیلی معنا دارد
    خواندن همه زن نوشته های تو به طرز عجیبی من را دگرگون می کند بانو




    ماریان من را یاد بزرگترین حسرت و مقدس ترین خاطره زندگی ام می اندازد... و این یعنی خیلی چیزها... تنها چیزی که باقی می ماند اینکه پس کی می خواهی هم اسم پیدا کنی هم رسم... ای بابا. آدم به این نکته سنجی و ریز بینی که خودش را پشت نقاب ها و لفافه ها نمی پیچد... خیالت هم راحت این نوشته به آدم درستش تقدیم شده...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی