الفبا

الفبا

و شما پناه های مدام... زن شماره شش

چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۱، ۰۱:۵۲ ق.ظ

شش: سیما / شوکران

یک روزی من نشستم پشت فرمان ماشینم و زدم به دل اتوبان. طوری می راندم که الان از یادآوری اش وحشت می کنم. یادم هست صدای هایده توی ماشینم پیچیده بود و فریاد غریب "امیدم را مگیر از من خدایا... دل تنگ مرا نشکن خدایا... خدایا"... و برای اولین بار توی این سال های اخیر یکی از دیوانه وارترین گریه های عمرم را کردم و بلند بلند داد زدم "آی خدا... آی خدا..." و تصویر خانم ریاحی، همه آن لحظه ها از جلوی چشمان من کنار نرفت... تصویر بی کسی سیما... هیچ چیزی به قدر بی کسی درد تلخی نیست... هیچکس از بی کسی آدم نباید سوء استفاده کند یا که آن را به رویش بیاورد. بخصوص که محرم آدم باشد. اینجا جایی ست که سخت ترین آدم ها هم می شکنند... بی کسی تلخ سیما سال هاست پناه همه لحظه های بی کسی های همه ماست...

دلم نیامد این نوشته را با یادآوری آن روز آغاز نکنم. روزی که دلم می خواهد هیچ وقت از یادم نرود. با همه زهرش و دردش و رنج عجیبش... آن تصویر خودم را دوست دارم. تصویر شکستن همه جانبه خودم. تصویری که در سراسر زندگی ام جای دیگری شبیه اش را که هیچ، حول و حوشش را هم ندارم... من در آن هجوم دیوانه وار و همه جانبه تنهایی و دل شکستگی از بین همه زن های تاریخ سینما، یاد سیما کردم. یاد ضجه های سیما... یاد همه هول و هراسش در آن راه پله قدیمی وقتی باقالی پلو به دست روبروی پدرش ایستاده و دارد استنتاج می شود... یاد وقتی از بیمارستان زنگ می زند و به شوق می گوید مرخصی گرفته ام، می خواهم با شوهرم بروم بیرون... یاد آن گلف سبز یشمی ... یاد ترانه سر چهار راه گلوبندک مهرداد حتی... یاد آن نگاه بی تفاوت و سر بالا انداختنش وقتی از شوهر سابقش حرف می زند... یاد آن لوسی شیرین لبهایش توی ماشین صالح علا... یاد همه بغض های پنهانش... یاد "من و دلخوری؟ اختیار دارین آقا..." ... یاد آنجا که می گوید پس حتما یک سری به بیمارشان می زنند... یاد آن دسته گل کوچک رز گل بهی و آن هفت تا سکه تمام بهار آزادی روی کانتر آشپزخانه... یاد آن پیام ضیط شده... یاد حرف محمود که "اصلا فکر نمی کردم تو موضوع را انقدر جدی بگیری"... یاد ترکیب سبزی و سیگار و اشک و تلفن... یاد ان روسری مشکی با گل های قرمز... یاد آن خنده های شب اول توی ماشین محمود... یاد چیپس قورباغه، یاد اوه اوه گفتنش... یاد آن پتوی چهارخانه... یاد انجایی که می گوید کاش داداشم زنده بود... یاد آن پارکینگ نفرینی... " من فقط می خوام مادر بشم... "... یاد وقتی که رفت تا حقش را و انتقامش را بگیرد و وقتی پایش رسید به آن اتاق خواب و آن تختخواب چوبی قهوه ای رنگ با روتختی سفید، بوی بنزین و تهوع در پی اش، یادش آورد یک چیزی توی شکمش دارد وول می خورد... یاد آن شبی که سیما رفته بود خانه پدرش و رفت توی آشپزخانه به هوای اماده کردن شام، خودش را از تیر رس نگاه پدر دور کرد و پدرش داشت از بچه هایی حرف می زد که در عالم ذر منتظرند تا سیما آنها را به دنیا بیاورد، بزرگ کند، تربیت کند... و سیما عق می زد... رنج یکی از همین ها را عق می زد... مادرانگی را عق می زد... و هیچکس نبود که آغوش گشوده این لحظه های تلخ تنها شود. حتی پدرش. همان بنده خدای تریاکی که وقتی حس کرد محمود دارد ناموسش را لکه دار می کند، کوبید توی گوشش... این سیلی ها اما کجای درد سیما را درمان کردند... پناه کدام تنهایی و بی کسی اش شدند...  

و

یاد آن چادر لعنتی... آن چادر لعنتی... که سیما انداخت سرش و رفت دم خانه محمود، که او را پیدا کند. با همان چادر زهرماری... تلفنی با محمود حرف زد و او تهدیدش کرد که می رود سراغ پدرش. سیما آسیمه سر بلند شد و زد به جاده و همین که تنها شد گفت ای خدا... سیما به پشت خانه پدرش رسید و به در کوبید... التماس کرد که در را باز کند. او را به روح عزیز، مادرش قسم داد... به روح مجید برادرش... و پدر گفت برو... برو گمشو از این خانه... "از این خونه برو بیرون تا نکشتمت"... و سیما همچنان تمنا کرد... گریست و تمنا کرد... "بکش ولی بذار بیام تو"...   

من با سیما زندگی می کنم. گاهی می نشینم و برای خودم سیما را تجسم می کنم که بچه اش را به دنیا آورده، که بافتنی اش را توی خانه محمود جا نگذاشته، تمامش کرده. یک پلیور آبی برای دخترش که اسمش چیزی شبیه آرزوست... دلم می خواهد باور کنم یک نمایی به همین عظمت، در اوج همان گریه های بی نقص آخر فیلم به داد سیما رسیده... وقتی بی خداحافظی از خانه محمود بیرون زد و گریخت به اتوبان... و در تنهایی شبانه اش زار زد... سیما دل کنده بود... رفت که برود... که برود... بیخیال همه چیز... فقط برود... آن اشک ها شاید عصاره درد های همه ما بودند...

پی نوشت یک: دیدن دوباره شوکران یادم انداخت اسم رزیتا غفاری، ترانه بود... ترانه خانم. یک کسی می گفت اکثر مواقع بازی ها به نفع کسی که حلقه به دستش دارد، تمام می شود... چه اهمیت دارد وقتی تمام حافظه ما سهم آن زن بلند قد لاغر اندامی می شود که با روپوش و مقنعه سورمه ای از عمق تصویر به سمت مان امد و ما دانستیم خانم ریاحی سوپروایزر بخش است...

پی نوشت دو: تک تک لحظه های ویران شدن سیما برای امید... که قدر گریستن را خیلی خوب می داند

                                                                                                                ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۴)

من تازه یکی دو ماهه این وبلاگ رو کشف کردم. حقیقتا خوندنی می نویسی. وقتی می آیم دلم می خواهد هی توی وبلاگت بچرخم. ادم را معتاد می کنی. معتاد




خیلی هم خوشحالم... ایشالا رهایی هم نداشته باشه اعتیادت اصن... والا
  • صوفیا نصرالهی
  • چرا ندا؟ چرا انقدر عاشق این یکی شدم؟ اینو از همه اونایی که نوشتی تا حالا بیشتر دوست دارم! بنظرت مازوخیسم گریه و بغض و خودآزاری دارم که وقتی این یکی اشکمو در میاره و راه نفسمو تنگ میکنه انقدر عاشقش میشم؟
    سیما ریاحی...یکی از عجیبترین شخصیتهای زن سینمای ایران برای منه...و چه عجیب ندا! چه عجیب که به ذهنم نرسیده بود تا حالا که یه بخشی از تو چقدر شبیه سیماست...اون بخش ظاهر جلوی بقیه و باطن ظریف پنهان...
    آره قطعا سیما نمیتونست برای من باشه ولی انقدر خوب و عزیز و دوستداشتنی بود که حالمو جا آوردی.




    حالا چرا منو ریختی رو دایره؟... من؟ کی؟ سیما؟
  • مخاطب سابقا خاموش
  • این پناه های مدام همه شون خیلی خوب بودن ندا. باید اعتراف کنم خیلی درک نمیکنم، اما خوشم اومد.
    و اینکه بالاخره برات کامنت گذاشتم (:




    سابقا خاموش یعنی قراره دیگه خاموش نمونه... آره؟ و اینکه بالاخره کار خوبی کردی... باز هم بکن از این ناپرهیزی ها... مرسی
    با خودم قرار گذاشتم همۀ پناه های مدامو آخرش با هم بخونم ... بعد هرکدوم از انتخابا انقدر خوب بود که مجبور شدم همون موقع بخونم و نوشته ها حتی بهتر از انتخابا... و این یکیو انقدر محشر نوشته بودی که من بعد از اینهمه سال ...نتونم کامنت نذارم... سیما از اوناست که آدم با دیدنش کیف می کنه که آخ جون منم یه زنم و احساسات زنانۀ سیما رو می فهمم... حتی اگر آخرش مجبور بشم بروم که بروم...وای که این نوشته تو باید قاب کرد...




    ماندانا... خوشحالم که وسوسه شدی همه رو بخونی و صبر نکنی تا تموم بشن... بعد بیشتر خوشحالم که وسوسه شدی کامنت بذاری بعد اینهمه سال... و منو حسابی ذوقزده کنی... مرسی دختر نازنین... مرسی از تو
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی