الفبا

الفبا

نوشته خون می خواهد... خون خودمان را

چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۰۳ ب.ظ

 

نوشته خون می خواهد... خودافشاگری خون نوشته است...

آخیش... بالاخره یک کسی پیدا شد که این را علنی و بی واهمه گفت. ترسو ها نباید بنویسند. اصلا و ابدا. ترسو ها واژه ها را حرام می کنند. ترسو ها ذائقه مخاطب را خراب می کنند، سلیقه آدم را تنزل می دهند. از خواندن ترسو ها باید گریخت...

ما مدام در حال ویرایش و سانسور خودمانیم. در محل کارمان، توی خیابان، در جمع های بزرگ و کوچک، پیش رفقایمان... در آغوش خانواده هایمان... حتی در خلوتمان توی بغل خودمان... و این خود سانسوری های مداوم کثیف، ما را ذره ذره می کاهند. گم می شویم... نابود می شویم... آن وقت فرض کن بعد از اینهمه دروغگویی مشمئز کننده روزانه، آدم بنشیند پشت لپتاپش و دست هایش روی کیبورد برقصند و ذهنش را آزاد کند و خودش را بپاشد بیرون... و نیروهای شیطانی دست به کار شوند و ترمز آدم را بکشند، ننویس ها در ذهن آدم جان بگیرند و قلم آدم را لق کنند... تهش یک چیزی آفریده شود که باید یک راست برود توی سطل آشغال... و ما این را حتی نفهمیم. حتی درجه دری وری بودن این چند صد کلمه را هم دیگر نفهمیم... باغی پر از گل های مصنوعی... آن کس که می خواند هم نفهمد... مرض همه گیر است دیگر... عادت است، عادت... عادت پنهان کردن خود، می رسد به عادت دوست داشتن مزخرف هایی که از دل پوشیدگی های تهوع آور آفریده شده اند... چیزهایی که قشنگند... ظاهرا خیلی قشنگند... و مریضند... دچار مرض خودفریبی نویسنده و خواننده...

مگر کجا و چقدر به ما فرصت داده است زندگی که گم و گور نباشیم؟ که اینهمه نقاب خودساخته مشمئز کننده را از روی صورت هایمان (صورتک هایمان دیگر) برداریم... که راست راست خودمان باشیم؟ که از مرز های تلخ و خفه این استبداد بشری رها بشویم و عریان زندگی کنیم... بی هراس از قضاوت و درک آدم ها... آزاد... آخ که چقدر به لجن کشیده شده است این چهار حرف مقدس در بند خوانش های پرعقده و پر حسرت ما... ما که هنوز عرضه نداریم خودمان را از خودمان آزاد کنیم و آن وقت هر چند وقت یک بار در هاله مبارزات اجتماعی و سیاسی داد آزادی خواهی سر می دهیم... ما... همه ما محقران وحشت زده تاریخ خودمان...

یک باری در نوجوانی ام در یک شب وحشت زده، دانستم نوشتن من را نجات می دهد... دانستم منجی من این حروف در هم اند که از دل اصطکاک مداد و کاغذ، من را از من می کشند بیرون و آزاد می کنند... آن وقت ها که هنوز تفاوت شخصی نویسی را با گونه های دیگر نوشتن نمی فهمیدم (تفاوت دارند مگر؟ جز این است که در هر چه که می نویسیم گوشه هایی از خودمان را آشکار می کنیم؟ حالا گیرم زیر لفافه قصه و نام های قلابی... که خودمان را و خواننده مان را گول بزنیم)... آن وقت ها که شب ها می خزیدم به رختخوابم و در دفترچه های روزانه خاطره می نوشتم... آن وقت ها که کسی قرار نبود من را بخواند و من هنوز از خودم نمی ترسیدم... از مواجهه با خودم که روی سپیدی کاغذ سیاه می شود... آن وقت ها بود که من دانستم نوشتن من را نجات می دهد... از همان روز ها یک جدال بزرگ در من جان گرفت. جدال میان این میل نا تمام به لختی و این وحشت کذایی از کشف شدن توسط دیگری... جنگ میان عریانی و پوشیدگی...

اصلا نمی دانم همه این همهمه مشوش را چرا نوشته ام... احتمالا دارم به خودم اعتراض می کنم... به خودم غر می زنم... چیزی جز این نمی تواند باشد... دارم به خودم گوشزد می کنم که حق ندارم از خودافشاگری بترسم... نه حالا و نه هیچ وقت دیگری... دارم با خودم همین جا... توی همین وبلاگ کوچک که خانه روزهای شادی و حزن من است با خودم پیمان می بندم یک روزی اگر رسید که من از این آدم مهم ها شدم که عکس محل نوشتن شان برای دیگران جالب می شود (هه! آدمیزاد چه رویاهایی که ندارد) یادم بماند حق ندارم فرصت بدهم هیچ چیزی، هیچ وحشتی بر عریان شدن در لحظه های متبرک نوشتنم غلبه کند... حق ندارم.

پی نوشت یک: عزیزی دارم که مایه امید من است... همیشه بوده... چرا نمی توانم این روز ها مایه امیدش باشم؟ لعنت به من که عرضه ندارم تو را بخندانم که هیچ... تو را می گریانم و حتی دستم به نوازش چشمانت نمی رسد.  

پی نوشت دو: تیفانی تازگی ها می آید روی کیبوردم ولو می شود که مرا ناز کن و دیگر این قصه من را عصبانی نمی کند... خوشم می آید.

پی نوشت سه: این گوشه آن جایی از خانه هنوز چیده نشده من است که من می نویسم...

                                                                                                                  ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۸)

  • سید آریا قریشی
  • روزی روزگاری بود. خیلی دور هم نبود - شما فرض کن سه چهار ماه پیش. حالم هیچ خوب نبود. داشتم خفه می‌شدم. به هر کی می‌رسیدم یقه‌اش رو می‌گرفتم و چهار کلمه باهاش حرف می‌زدم بلکه آروم شم و نمی‌شدم. بعدش دو تا از دوستام بهم توصیه کردن که بنویسم. اگه نمی‌تونم حرفم رو به کسی بزنم، واسه خودم بنویسم. به هیچکی هم نشونشون ندم. یه سری نوشته‌های خصوصی برای خود خودم. بلکه یه جوری بتونم به قول پولاد کیمیایی تو اعتراض این همه حیوون کوچیک بدبو رو از سرم بندازم بیرون. پیشنهاد معرکه‌ای بود. به هر دوشون قول دادم که این کار رو خواهم کرد. تازه خیلی هم احساس شجاعت می‌کردم. به این فکر می‌کردم که وقتی نوشتنم تموم شد، نوشته‌هام رو به اون دو نفر هم نشون می‌دم. ولی بعدش که شروع کردم به نوشتن... این ذهن لعنتی خودسانسورگر من حتی بهم اجازه نمی‌داد که واسه خودم هم اعتراف کنم. د آخه عوضی! آخه لعنتی پفیوز بی‌شرف! یعنی تو این‌قدر ترسویی که واسه خودت هم نمی‌تونی حرف بزنی؟ وقتی رفتی یه کنجی که می‌دونی هیچ آدمی نیست که حرفتو بشنوه و ذهنتو بخونه، بازم می‌ترسی واس خودت درد دل کنی؟ که بری ته ته وجودت رو نگاه کنی و نبش قبر کنی که اون اعماق چی داره می‌گذره؟ نوشتم. زیاد هم نوشتم. یه سری از حرف‌ها و نوشته‌ها رو به دوستام نشون دادم و یه سری رو نه. ولی باز هم نشد. نتونستم چیزی رو بنویسم که باید می‌نوشتم. هیچی بدتر از خودسانسوری نیست. هر چی بدبختی می‌کشیم، حتی تنهایی که یکی از بزرگ‌ترین دردهاست، از خودسانسوری شروع می‌شه...

    پاسخ:
    پاسخ:
    آدم اصن باید تو هر بار نوشتن یه گوشه هایی از خودش رو نبش قبر کنه... باید بتونه ورنه که...
    گوشه ی قشنگیه.

    پاسخ:
    پاسخ:
    بهترین گوشه دنیاست واسه من
    گاهی هم بخاطر ترس از قضاوت شدن نیست که یواشکی میشیم ودچار سانسور...گاهی آدم دوس داره یه خلوت ها وحوادثی خاص خودش وکلمه هاش باشه وجایی مثلاً توی همین فضای مجازی آشنای خودمون...جای دنج..

    با بخش قضاوتهایی که نوشتی کلی موافقم...

    پاسخ:
    پاسخ:
    اره آرام معلومه که آدم برای خودش یک گوشه های یواشکی داره که اصن فاش کردنی نیستن... اون ها به کنار... من نگران اون دست هایی ام که همه ش در حال خساست کردنن تو خرج کردن خودشون که مبادا فلان و بهمان...
  • مـــــــ . فـــــــــــــــــــ
  • نوشتن برای من از 10سال قبل شروع شد ، از روزی که عاشق همکلاسی م شدم و نتونستم بهش بگم ؛ از روزی که دست و دلم لرزید و دیدم واژه ای ندارم که عشق م رو ابراز کنم . دست به قلم - کیبورد - بردم و نوشتم . اوایل فینگیلیش بود توی یه گوشه دنج پرشین بلاگ و بعدش اومدم بلاگر و بلاگفا . دقیقا توی روزی که - بعد 4سال نوشتن و حرف نزدن - حس م رو فهمید ، یه شیر پاک خورده ای هکم کرد و رکیک ترین واژه ها رو روی صدر صفحه م گذاشت . فهمیدم که یه دوران از زندگی م تموم شده . روزها گذشت و اون عشق سالهای سادگی همسر رفیقم شد . یه بلاگ دیگه ساختم و باز هم نوشتم . نوشتم و نوشتم ، توی وورد پرس نوشتم ، فیلتر شد ، توی بلاگفا نوشتم و باز هم توی حساس ترین روزها هک شدم و تمام آرشیو نوشته های 10 ساله م به باد رفت . باز هم دورانی تموم شده بود برام .
    الان هم دیگه نمی نویسم ، حرف زیاد دارم ، پر خشم و مهربونی ، گریه و لب خند ، نفرت و عشق م - روی فیس بوک م می بینی و می خونی گاهی -
    نمی دونم چرا اینا رو برای تو نوشتم ، شاید نوعی اعتراف بود :) ، ولی کاملا موافقم باهات که خودسانسوری در وقت نوشتم به شدیدترین شکل ممکن بروز پیدا می کنه .
    - - - - -
    پ.ن : کنج دنج خوبی داری ، خوش به حال ت . ناب ترین حس ها رو داشته باشی توی این کنج دنج

    پاسخ:
    پاسخ:
    خوش به حال کشیشا... گوش دادن به اعتراف آدما چه می چسبه ها... اونم عاشقانه هاش
    نوشتن برای من از خیلی سال پیش جدی بود. یعنی جدی شد.البته خط خطی‌های یه بچه 12-13 رو هیچکس جدی نمی‌گیره. اما برای خودم خیلی جدی و مهم بود. هی نوشتم، نوشتم، نوشتم. خیلی زیاد. از سالهای آخر دبیرستان بود که شروع کردم به رها نوشتن. بی بند و بست. جوری بود که دفترچه‌های نوشته‌هام همیشه پنهان بود و اغلب مثه یه گنج توی کیفم. تا یه روز که دیگه حالم از همه‌ی حرف‌ها و کلمه‌ها و نوشته‌ها بهم خورد. کپه کردمشون (12-13 تا دفترچه از اون اول) وسط حیاط خونه‌ دانشجویی. یه کبریت و خلاص. بعدش یه نفس راحت کشیدم و گفتم خلاص. دیگه نمی‌نویسم. حتی خاطره‌ی روزانه. تا یه مدت خوب بود، اما کم کم حجم کلماتی که تو سرم وول می‌خورد منو به وحشت انداخت....
    پ.ن: اون کنج خوراکگ نوشتنه. به سبک مورد علاقه‌ی من. با دفتر و خودکار.

    پاسخ:
    پاسخ:
    فک کن من عکس مداد هامو عمومی کنم... حتی از این فاصله دور... شخصی نویسی های من حتما باید با مداد نوشته شن... بی برو برگرد
    تو نوشته بد هم داری؟

    پاسخ:
    پاسخ:
    الان به فرض که جواب سوالت بله هم باشه به نظر خودت من بله می گم؟؟؟؟ اونم من؟ اصن مگه من به این راحتیا بله می گم....
  • ــزهراطولابیـــ
  • من اگه یه نویسنده ی نقاشِ موزیسین خوبی بودم با دنیا هیچ کاری نداشتم. فقط یه گوشه برام کافی بود

    پاسخ:
    پاسخ:
    به نظرم بتونی از یک دانه گوشه مرغوب به گوشی محبوبت برسیا... ازت بر میاد... اصن باید بربیاد
    "نوشته خون می خواهد... خودافشاگری خون نوشته است..."
    تو این کار استادی بوخوداااا... 
    پاسخ:
    متشکرم یه مقدار زیادی :) 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی