الفبا

الفبا

آتیش آتیش چه خوبه...

يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۰۱ ق.ظ

دیشب خواب دیدم همه چی رو بهم گفتی. اشتباه نکنا! منظورم الان نیست. الان که دیگه اصن دیره. دیگه گذشته از وقت گفتن... الان دیگه وقتی نمونده اصن... کل ساعتاش رو بشماری بذاری رو هم به چند روز هم نمی کشه... الان شکل این مسافرهای آویزون از قطاریم و بدرقه کننده هاشون... اونا که دارن محکم همو می بوسن و می دونن همین الاناس که سوت قطار بزنه و آروم آروم راه بیوفته... حتی ممکنه فرصت نکنن بوسه نهایی رو درست و حسابی تموم کنن... اینکه من تو قطارم و تو توی ایستگاه یا برعکسش هم که فرقی نمی کنه... اصل ماجرا اون تلق تلقه ست... که از چرخای قطار بلند می شه. بعد هی تند تر می شه... هی دور تر می شه... تا گم می شه... ورنه اینکه تو داری می ری و من می مونم یا که من دارم می رم و تو می مونی هیچ فرقی با هم ندارن... باور کن ندارن... ولی اگه تو دوست داری افتخار پاکار این رابطه موندن، مال تو باشه و شرمندگی الی الابد رفتن و ول کردن مال من... حرفی نیست... اون که تو قطاره منم. منتظرم سوتو بکشه و من انقدر غرق تو باشم که نفهمم و بعد بکنه... چرخ هاشو از ریل بکنه و من رو از تو... قشنگ یه جوری که لب پایینم بین دندونات یه لحظه گیر کنه.. و اون "آخ" آخر جلوشو بگیره... جلوی چکیدنشو... جلوی شکستنشو... هه! باز هم اون که می ره منم... کاش یکی بیاد این نفرین همیشه تو راهی و همیشه سر راهی و همیشه مسافر و باقی این کوفت و زهرمار ها رو از رو من برداره... جاش یه طلسم کت و کلفت بچسبونه رو پیشونیم. وسط پیشونیم... یه چی تو مایه های سرسپرده... بعد من پزشو بدم که ببین ببین من هم بلدم... من هم از این کارهایی که شما ها همه تون فک می کردین بلد نیستم، بلدم... بهم میاد نه؟... میاد...

بگذریم... داشتم می گفتم دیشب خوابتو دیدم... شکل بیداری هامون نبود... پر از فاصله بود... ازت پرسیدم. جواب دادی این بار. راست و مستقیم. نه شکل اون بار که نوازش موهامو بهانه کردی و گفتی الان حرفشو نزنیم... تو گفتی و من شنیدم. قشنگ انگار بگی یکی بود و یکی نبود و من بودم و او بود و... بعدش با هم یک قهوه خوردیم، یک کم شوخی کردیم و دو تایی از پشت میز بلند شدیم، دست دادیم و رفتیم.... خداحافظ و خداحافظ... و هیچی نشد. هیچی از این چیزایی که شدن، نشد... محقر بود. خیلی محقر بود. یه جوری حالمو بد کرد... وقتی صبح بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود که زدم تو صورتم... آب پاشیدم به خودم... موبایلمو چک کردم... چت باکسمون رو چک کردم... خواستم مطمئن بشم خواب دیدم... اون خداحافظی زیادی محترمانه و رفاقتی تو اون اتاق نیمه تاریک، اون وجب به وجب فاصله ها همه دروغ بودن. خواب بودن... خواستم مطمئن شم تو نگفتی و من انگار نخواسته باشم که بگی، دیگه نپرسیدم.... و رسید به اینجا... به الان... به ایستگاه... به قطار... حالا تو می زنی به خیابون و جاده و خودت رو گم و گور می کنی تو تاریکی شب ها و من پناه می برم به میز شش ضلعی و صندلی سفت با روکش مخمل بنفش و لپتاپ اچ پی و مایکروسافت ورد 2013...

هه... انقده دلم می خواد الان لپتو بکشم و بگم راستی راستی خاطرخواهی بلد نبودی؟ راستی راستی نمی دونی الان، نه یعنی بعدش چی می شه؟ وقتی سوت رو بزنن و مه بیاد و همه تصویر ها رو بدزده؟ ... سلطان یادته؟...

می سوزونتت... می سوزونتت... عیب نداره اما. خودت یه بار گفتی منو از اتیش نترسون خوشگله... کلا آتیش خوبه... کلا آتیش خیلی خوبه...

                                                                                                                       ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۳)

تو از رنج کشیدن لذت می بری این خطرناکه

پاسخ:
پاسخ:
من از رنج دوست داشتن لذت می برم که از اوجب واجباته...
من فقط الان دلم می خواد این متن ودل تو رو یه جا بغل کنم...

پاسخ:
پاسخ:
آخخخخااااااخخخ.... بغل خوبه... اصن بهترین چیزه این بغل
آره بهت میاد. زیاد.

پاسخ:
پاسخ:
چرا فکر می کنم می دونم تو کی هستی؟ ینی حس می کنم گفتی بهم... گفتی بهم؟
کاش یه روزی برسه که همه... همه با اسم و رسم خودشون و بلند بلند حرف بزنن... هر چی می خوان بگن :)

و مرس که فک می کنی بهم میاد... خودمم می دونم تازه ش
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی