الفبا

الفبا

کودک کوچک من...

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۰۱ ب.ظ

مهم نیست چقدر بزرگ شده... چقدر  خانم شده... مهم نیست دارد دکتر می شود و کم کم قرار است از این مانتوهای رسمی با پارچه های شق و رق بپوشد. با شلوارهایی که خط اتو دارند... و برود سر کلاس و با آن شوق ناتمامش به پژوهش و علم و با آن صدای ملایمش تدریس کند... حتی مهم نیست فردا روزی که دور هم نیست شکمش بالا می آید و مجبور می شود دست به کمر راه برود. احتمالا لوسی اش صد چندان می شود و ما خریداران لوسی اش هم راه به راه از هم سبقت می گیریم... برای من او هنوز یک حجم گوشتالوست که لپ هایش قابلیت گاز گرفتن دارند. که چال دارند و به هنگام خنده، تماشایشان نفس می گیرد از مخاطب...موضوع این است که برای من کودکی او تمام نمی شود. حتی وقتی در هیات بزرگ تر ها بو می کشد حال و احوال من را و حدس می زند که یک چیزی هست... یک چیزی هست که من از او پنهان می کنم و او سال هاست عادت کرده است به این حجم پنهان کاری.... سال هاست من به دور نگه داشتن او از دغدغه ها و دردسر هایم اصرار کرده ام و او صدایش در نیامده است و به جای گیر دادن و سوال کردن آرام و بی هیاهو دقیقا سربزنگاه قد علم کرده است که من هستم... و همه حواسم به توست. چه بخواهی و چه نخواهی... اجازه اش هم دیگر دست تو نیست... اصلا مهم هم نیست بدانم چه خبر شده... اصلا لازم نیست بدانم چه چیزی یا چه چیزهایی شده اند خوره مغز و روانت... او این ها را نمی پرسد. چرایی ماجرا و جزئیات حادثه برای ش اهمیتی ندارند... او درگیر "حال" من می شود فقط و به این نقطه که برسد، من در برابرش تمام و کمال بی سلاح و سپرم... آنچنان که حتی از خنده هایم هم کاری بر نمی آید. او به چشم هایم نگاه می کند و بی آنکه بگوید "هی! یک چیزیت هست"... می گوید " من دلم گرفته است، بیا"... و این کار را چنان به ظرافت و به اندازه می کند که من همیشه از او جا می مانم.... یک چیزی فراتر از پیوند های خونی ما را کنار هم نگه داشته است. یک شکل کاملی از ایمان به صداقت این حمایت. صداقت این دستی که کودکانه یا مادرانه دراز است مدام...

*

به هر بهانه ای زنگ می زند. از گرفتن شماره تلفن آرایشگاه تا پرسیدن اینکه برای مهمانی آخر هفته دیگر، چه بپوشد. می دانم ول نمی کند تا نروم. باید بروم بنشینم روبرویش و او توی تخم چشم های من ببیند نمی ترسم. او با شوخ طبعی و غش غش خنده گول نمی خورد. دست آخر کوتاه می آیم. نهار را با هم می خوریم. هنوز راضی نشده... با هم می رویم خرید... هنوز کفایت نکرده است... شام را پای یک سفره می نشینیم... زیرچشمی دارد نگاهم می کند... نگاهش می کنم و آرام می گویم "چیز خاصی نیست. درگیر یک موضوع کاری ام"... این پا و آن پا می کند و می گوید "اینجا نشد جای دیگری. فکر و خیال نکنی ها" ... چه جمله آشنایی... شبیه همان چیزی ست که آن مردکه گردن کلفت می گفت. خنده ام می گیرد... در آنی همه وحشتی که از شنیدن همین کلمات ثابت در جانم نشسته بود به جسارت بدل می شود... دختر بچه نیم وجبی که خودش از صدای ترقه های بی خطر چهارشنبه سوری هم می ترسد، یادم می اندازد حق ندارم بترسم...

پیش از خواب آرام می گوید: "باز هم شد... دوباره بروم دکتر؟"... می دانم با خودش خیلی کلنجار رفته است که حالا وقتش نیست... می دانم هزار بار بگویم، نگویم کرده است... اما او می داند نگفتن نداریم... او می داند یک جایی طی تقسیم وظایفمان با هم طی کرده ایم همه این ها را... همانجایی که قرار گذاشتیم من حق ندارم بترسم... و من مست می شوم که برای او محرمیت آغوش من مرزی ندارد.... دستش را می گیرم

*

خانم اولیویا وایلد (کیت) در این فیلم جدیدش – رفقای هم پیاله – تازه با دوست پسرش بهم زده و همان شب با یک عده از دوستان رفته خوشگذرانی. آن میان لوک که از قضا رفیق محرم و مرهمش هم هست می آید طرفش که نازش بدهد و بپرسد چه شده... بهم ریختگی کیت از سر و صورتش می بارد و از پشت خنده های زیبایش در همان حال مستی، پیاپی به صورت مخاطب سیلی می زند... می گوید: "نمی خواهم دلداری بدهی... به تو اجازه نمی دهم دلداری بدهی... من جوانم هنوز"... و یادش می رود تاکید کند حسابی خوشگل هم هست...  

                                                                                                            ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۷)

گاهی هم دست ببرید تو این تقسیم وظایفتون بد نیست

پاسخ:
پاسخ:
نه آقا! هرکسی را بهر کاری ساختند.... قدیمیا گفتن
این غینمت فراونی که نوشتی از هم خونی هم هست. پرفسور و درس خوانده می گوید ژنتیک و این همانندی DNA ها و ایسک و ایگرگ ها. زیر گذری اش می شود هم خونی. یعنی مدرکش دست من نیست اما وقتی این همه زندگی و نسل و آدم تکرارش کرده اند، اثباتش بدیهی به نظر می آید. فراترش اما قند مکرر می شود، یه چیزی در ردیف تحریرات این پُست. شیرین بود.

پاسخ:
پاسخ:
از هم خونی که حتما هست.... اما امان از آن فراترش... دست شما هم درد نکند. سلام شما را می رسانیم
http://www.wikiseda.com/play?id=5533&bitrate=default

پاسخ:
پاسخ:
اولندش غمگین نباشا... احتمالا در اثر دوری من جو اندوهگینی بر فضای جمع سایه انداخته است... ما زوذی می آییم و همه تان را پر از خوشالی می کنیم... والا!
بعدشم مرسی و تف به روت به سبک اون کامنت های پناه های من...
  • ترانه بهاری
  • چی شد ؟!



    پاسخ:
    پاسخ:
    میام... به شکل ننگینی دستم قفله :)))))
    ندا
    برات فال گرفتم؛
    حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شِنُفتنم هوس است
    طمع خام بین، که قصه‌ی فاش از رقیبان نهفتنم هوس است
    شب قدری چنین عزیز و شریف با تو تا روز خفتنم هوس است
    وَه که دُر‌دانه‌ای چنین نازک در شب تار سُفتنم هوس است
    ای صبا! امشبم مدد فرمای که سحرگه شکفتنم هوس است
    از برای شَرَف به نوک مژه خاک راه تو رُفتنم هوس است
    همچو حافظ به رَغم مدعیان شعر رِندانه گفتنم هوس است

    یلدات مبارک

    پاسخ:
    پاسخ:
    سال های طولانیه شب یلدا من فال همه رو می گیرم... راستش نمی دونم از سر چیه اما یا دستم به گرفتن فال برا خودم نمی ره... یا که از خستگی آخر کار یک فال دل پریشی به خودم میوفته که بیا و ببین... دستت درد نکنه... دیشب از یه عزیزی... از یه خیلی عزیزی خواستم فال منو بگیره و اون چه برام اومد بهم کلی کیف داد... حالا هم اینجا و لطف تو و ... مرسی نازنینم
  • وحید جلالی
  • حسودی می کنیم

    پاسخ:
    پاسخ:
    خیلی لطفا!
  • سرگارسن کافه تریا
  • سلام، دوستی داشتم اسمش "ندا" بود و از قضا رسمش "میری"، خوب هم می نوشت، مانند شما. اما از سرزمین دور بود، خیلی دور.
    هرکجا هست خدا نگهش دارد.
    خوب می نویسید، موفق باشید.

    پاسخ:
    پاسخ:
    خدا نگهدارش باشد ایشالا.... مطمئنید خودم نبودم؟ اینهمه اشتراک زیاده دیگه! طاقت ندارم اینهمه با یک کسی شریک باشم خب
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی