الفبا

الفبا

جاده هایی که به تو ختم می شوند...

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۲۰ ب.ظ

توی فرودگاه بین آدم ها می چرخم. همیشه زود می رسم. خیلی پیش از آنکه کانتر پروازم باز شده باشد. یک چرخ بر می دارم و بارهایم را می چینم و یک گوشه انتظار می کشم. کانتر که باز می شود ضربتی بارها را تحویل می دهم و تاکید می کنم صندلی ام کنار پنجره باشد و بعد از گرفتن کارت پروازم به جای آنکه احساس خلاصی کنم، فکر می کنم تازه شروع شده است. حالا باید بروم توی سالن ترانزیت چرخ بزنم... توی یکی از کافه های فرودگاه ولو بشوم و چای یا قهوه بنوشم و سر فرصت مردم را دید بزنم... نگاه های مشتاق مسافران... و آن میان حدس بزنم چه کسی دارد به خانه برمی گردد و چه کسی دارد از خانه فرار می کند... این میل تماشای آدم ها... این میل تماشای آدم ها و به اشتیاق کاویدنشان از سر عادت و تفنن نیست. گاهی فکر می کنم یک نعمت است... یک لذت... 

به هنگام رفتن حالم خوش است... به هنگام بازگشتن هم... بخش مهمی از زندگی ام شده اند... بخش مهمی از من... این گریختن ها و بازگشتن ها... فرار از کشور و شهر و خانه و خودم... و  بازگشتن... برگشتن به همه اینها... دیگر حتی انتظار این را ندارم این میان معجزه ای رخ بدهد که این حجم گریزان از مرکز را، شسته و رفته، سبک و نرم و صیقلی دوباره به مرکز باز گرداند... دیگر از میانه ها هیچ انتظاری ندارم انگار... همه چیز در همان رفتن و در همان بازگشتن حادث می شود... در حرکت... در عبور... در گذر از منی که دلش می خواهد بکند و در گذر از منی که شهوت برگشتن کلافه اش می کند...

سفر بزرگترین آرزوی همیشه من بوده. آنقدر بزرگ و آنقدر مدام که گویا تجسم من از خوشبختی باشد. برای آدم خانه پرستی چون من، این بی قراری مدام عجیب به نظر می رسد... آنقدری که گاهی با خودم فکر می کنم یک جایی یک کسی "خانه" را از من ربوده است و من را در دستان یک عطش نا تمام رها کرده است و حالا حیران و سرگشته، آواره جاده های زمین و زمان شده ام... و رفتن و برگشتن آنچنان در هم و در من تنیده اند که دیگر توفیری از هم ندارند... شاید یک چیزی این میان فقط دارد از خودش به خودش پناه می برد...

و می ترسم... می ترسم در ازدحام این الفرار ناتمام نیابم ش... جا بمانم از او... از آن نیمه گمشده ای که مدام می خواندم... آن رخداد بزرگ که خود را، خانه را، کاشانه را به شوقش رها کنم...

                                                                                                                      ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۳)

بیست و چند سال آخر عمر دیگر ونیز را ترک نکرد شاید چون در آن روزگار کسی دورتر و طولانی تر از وی سفری نکرده بود. مردم به جبران عددهای بزرگی که در داستانِ سفرهایش برای شان می گفت مارکوی هزار هزاری لقب اش داده بودند. تمام حرف های اش را هیچ وقت باور نکردند، بخشی را از خیال دانستند و قسمتی را دروغ و اغراق. گفتند برای رستگاری روح خود چنان گفته هایی را از سفرنامه اش پس بگیرد، مارکو گفته بود " از آن چه دیده ام، بیش از نیمی نگفته ام."
همیشه به مسافر بودن.

پاسخ:
پاسخ:
من هم وقتی یه عمری گذروندم به جاده ها، به ریل ها، به آسمون... می نویسم یه عالمه شو... و احتمالا یه عالمه ش هم بمونه :) هم اینکه خودم نخوام همه شو بگم... هم اینکه نا و حوصله ش نباشه...
داشتم به عکس جسا و عکس خودت این بغل نگاه میکردم. نیمه بازی لبای منتظر یه چیزی گفتن دوتاتون و حال مضطرب چشما و چیزای دیگه که ما میدونیم و خودت بهتر از ما میدونی. خلاصه که شباهت داره زیاد میشه خانوم

پاسخ:
پاسخ:
باقیشون هم تازه خیلی زیادن... از اون خنده زبون پشت دندونیا تا همه حیرونی ها و همه دست به چمدونیا و همه اون من به کمکت احتیاج ندارم ها و همه و همه هزار چیای دیگه ای که فقط من و جسا بلدیم تازه شم :))))) از لباس پوشیدنامونم هیچی نمی گم اصن
ندا
پست بزار
همه ش پست بزار
باش؛فقط باش
خیلی طولانی شد نبودنت

پاسخ:
پاسخ:
سفر بودم پریسا... هستم خانوم... هر جا برم باز بر می گردم همین جا :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی