الفبا

الفبا

من امتداد تو ام...

يكشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۱۲ ق.ظ

شب آخر سخت‌ترین تجربه بود. زیاد بود برای بیست و پنج سالگی‌ام. زیاد است برای پنجاه‌سالگی‌ام حتی. زیاد است برای همیشه‌ام. اصلا همین که یک جایی از خاطرات من همچین تجربه‌ای نوشته‌اند، سند بی‌رحمی دنیاست... و سن و سال، کم و زیاد نمی‌کند عمق درد و دهشتش را. دکتر ممنوع کرده بود حتی آب بنوشد. اوضاع خراب بود. از ته چشم‌هایش می‌خواندم. آخ! چشم‌هایش. همان فانوس‌های سگ‌مصبِ همیشه مستِ خود ساقیِ هزار تماشاچی! سو رفته باشد انگار از آن پیمانه‌های همیشه لبریزِ هفت‌خط. تف به گور همه پیشرفت‌های علم. وقتی هنوز هم چاره ندارد دردهای بی درمانِ آدمی. وقتی هنوز هم داروهای شیمی درمانی موهای افشانِ زن‌ها را دسته دسته می‌ریزند. آقای دکتر؟ هیچ دوایی نیست که موهایش را نریزد؟ نگاهش کن آخر؟ حیف این پشته پرخم و تابِ شب‌نشانه نیست؟ جوابش چه بود؟ سلامتی‌اش واجب‌تر است. انگار با خر طرف باشد! انگار من نمی‌دانم این را. لعنتی خب خودش را توی آینه نگاه کند و قلبش بگیرد مگر آن سلول‌های بی‌پدر مادر وقیح‌تر نمی‌شوند به گرفتن جانش که جانانِ ماست؟ اما موهایش نریختند. اینکه به لطف داروهای سوئیسی آن‌چنانی بود یا زورشان بیشتر بود به کیفیتِ زیبایی ندانستیم هیچ‌وقت. ارثیه ما بود از مادر. همان موها... هنوز هم که دست می‌برم به سرم انگار همان نازِ شب آخر باشد که کشیدم از وجود بی‌منتش. لاغراندام و فرتوت خزیده بود به آن لباس نارنجیِ سبک. نه از آن نارنجی‌ها که فرکانس‌شان می‌کوبد توی چشم. پیش از هر رنگ دیگری... آرام، آسوده، نرم. عین گل‌های اول بهار که هنوز رد انگشتانِ زمستان به پیراهنشان هست. تشنه بود. تشنگی امان می‌برد از آدم. از آدمی حتی به طاقت او. تشنه بودم. به تشنگیِ او لابد. ورنه که پارچ شیشه‌ای با انبوه یخ‌هایش خودنمایی که چه عرض کنم، هیاهو می‌کرد به چشمانم. انگار عربده بزند بنوش مرا لامصب! تو را که ممنوع نکرده‌اند از نوشیدن. دستم نمی‌رفت اما. اینجا همان‌جایی ست که وسوسه‌ها ناکام می‌مانند. همان نقطه‌ای که دیگر بلند بالاترینِ زن‌ها از نعوظِ ناخواسته و صرفا فیزیولوژیک آش و لاش‌ترین و دم‌دستی‌ترین مردهای عالم هم جا می‌مانند بس که معشوقه اولی شده است بر خود. بر من. بر منی که تمام قد به تماشای او حیران شده‌ام. همان لحظه‌‌ی ایاک اعبد و ایاک استعین... و من آن شب و آن ساعت تمام چشم شده بودم. نگاهش می‌کردم. جانم را. جانانم را. نگاه می‌کردم کان آرامِ جانم می‌رود.

گفت تشنه نیستی؟ تشنه بودم. تشنه بودم آن آنی را که آب بدهم دستش و او سر بکشد و من سر بروم. ممنوع بود. همه‌چیز آن شب ممنوع بود انگار بجز دوست داشتنش. گفت درد دارم دختر. تصور کن سوزن زده باشند به پرده پرده گوشت و خونِ تنم. از این حرف‌ها بلد نبود. درد را یواشکی می‌گذراند. اولین بار بود صدایش را، آن صدای مخملی را به گفتن درد دارم می‌شنیدم. حیران بودم. بلاتکلیفِ مطلق. یک‌هو احساس کردم یک چیزی دارد از تن او بیرون می‌زند و من را احاطه می‌کند. انگار آخرین وصیت‌های زنی به نگاه پاشیده شود روی میراثش مثلا. لبخند زدم. مثل خودش که همیشه لبخند می‌زد. آن‌شب به حرف گذشت. کلش. به مگوترینها. نداشتیم؟ داشتیم. حتی مادر و دختر ترین‌ها هم مگو دارند. این به آن نگفته از سر حیا و آن به این نگفته از سر پررو می‌شود مثلا. زد به روزهای جوانی‌اش. زد به آن‌روزهایی که ورپریده بود و ورپریدگی چقدر به او می‌آمد. همانقدری که وقار این سالها. لعنتی آنچنان کامل بود در عین هزار تناقض که هوس می‌کردی هزار باره عاشقش بشوی. هربار عاشق یک ورش! هربار اسیر یک کدام از آن هزار زنِ وجودش که در کمال تعجب هیچ ربطی به آن یکی نداشت. در تنش صدها تصویر نشانده باشند انگار. صدها خاطره از صدها عشق‌بازیِ نخستین بار تابستانی در ارتفاعاتِ گیلان. همانقدر بکر.. همانقدر رویایی. پرسیدم هیچ‌وقت دلت نخواست برگردی عقب‌تر و نگذاری برود؟ حیف بود به خدا. گفت رفتنی می‌رود. اصلا باید برود. نمی‌شد. ننوشته بودند سرنوشت‌مان را به هم. پرسیدم هیچ‌وقت هوس نکردی پیدایش کنی؟ حالی؟ احوالی؟ شیطنتی؟ چایی بنوشی در یک کافه دورافتاده دور از چشم ما و بابا؟ چشم‌هایش رفتند و بازگشتند. گفت نه. سهم من از او همان سال‌های بیست و چند سالگی بود... و اسمش را آورد. برای اولین بار بعد از سال‌ها و پلک زد و انگار خورشید آشتی کند با زمین. آمد. همه آن برقِ رفته باز آمد به آنی... و خاصیت عشق این است. باقی حرف‌های هزار شاعر شوخی بوده‌اند در برابر آن ثانیه‌ای که یک نام می‌تواند زندگی را در چشم‌های زنی در حال احتضار اینگونه غرا و خوانا بتاباند.

پرستار آمد و پاره کرد آن دقایقِ نستعلیقِ کتابتِ نزدیکی ما را. پرسیدم تا کی نمی‌تواند آب بنوشد؟ گفت تا دستور دکتر برسد که بعید می‌دانم امشب باشد. احتمالا باید برود توی اتاقِ عمل. آماده‌اش کن کم کم. آماده‌اش کنم؟ چطوری؟ همیشه او مرا آماده کرده بود. دخترشی؟ فرصت نداد من جواب بدهم. نگاهش را انداخت به پرستار و گفت دختر بزرگِ من است. و این بزرگ را آن‌قدر بزرگ گفت که من بزرگ شدم. پرستار فشارش را گرفت. درجه حرارت بدنش را. تب نداشت. همه چیز گویا در نرمی و آرامی قرار یافته باشند. نگاهش می‌کردم. دوباره روی لبش خنده نشسته بود. آن‌جا نبود و آن‌جا بود. بیست ساله شده بود دوباره انگار. خاصیت یادآوری عاشقانه‌های کهنه نبود فقط. خیالش راحت بود که نامش را گفته. اینجا. این آخرین شبِ او و آخرین شبِ ما. امانتش را پیچیده لابلای ململ آوای معطرش و سپرده دست من. دست من. دست دخترش. دختر بزرگش. خیره شده بودم گیج زدنِ سرشار از خیالاتِ خوشش را. پرستار آرام گفت چقدر شبیه مادرت هستی. خنده‌ات، مدل حرف‌زدنت. چشمهایت. تمام بود. کار تمام بود. اولین بار نبود که می‌شنیدم چقدر شبیه او هستم اما این بار فرق می‌کرد. غریبه‌ای او را در مرزهای ماندن و رفتن، در آخرین تقلای ذهن و قلبش دیده بود. آن خنده خردسوز و آن برقِ متبرک را... تمام زبانم شکرانه شد به ناگهان. ژنتیک اگر نبود جهان چه چیزهایی را گم می‌کرد. چه خواب‌هایی را. چه خیال‎‎هایی را. نمی‌ترسیدم دیگر. یک روزی، یک جایی پسری برای من لابد همان شعری را خواهد خواند در ستایش سگِ وحشی چشم‌هایم که او برای او خوانده بود و آن لحظه، مادرم در جهان دوباره جاری خواهد شد. پرستار از اتاق بیرون رفت. می‌توانستم. حالا می‌توانستم یک لیوانِ پر از خنک‌ترین آبِ عالم بدهم دستش و بنشینم نوشیدنش را نگاه کنم و سیراب شوم... با همان چشم‌ها... وای! من او را با چشم‌های خودش نگریسته‌ام... و این انحصاری‌ترین سهمی بوده است که از عالم برده‌ام. 

ندا. م
  • ندا میری

نظرات (۸)

بهترین نوشته ای بود که اینجا خواندم. مثل افسانه نوشته بودی حکایت حقیقت را، غرا و خوانا.
پاسخ:
از بهترین نوشته بودم... خودش که بهترین بود به کنار. آن شب از دل همان خیلی سختی‌اش، بهترین دوتایی‌مان بود
حظ بردم....
توصیفتان از یک فرشته عالی بود.
پاسخ:
لابد از خوبی فرشته جانمون باشه و از لطف تو :)
نیم فاصله رو راه انداختی
پاسخ:
هفت فاز عادتم داد بالاخره!
سلام واای چند روز نبودم، فیس بوک دی اکتیو؟؟
پاسخ:
ور داهاتیم عود کرده! هوس خلوتی کردم و جهان بی تکنولوژی که نمی شه (پس لااقل کم تکنولوژی)
آدم‌هایی که راحت از مرگ می‌نویسند همیشه هراسانم می‌کنند. گویی خبری از آن همه رنج و مشقت پشت آن تجربه‌ای که گذرانده‌اند ندارند.ترسم نه از این که خودشان قاصد مرگ باشند یا حتی ملک‌الموت (که اگر این‌گونه بود مرگ چه گوارا بود از دست آنان که می‌شناسمشان). ترسم بیشتر از آن است که رفتن و رها کردن را به همین راحتی بپذیرند. هنگامی که خسته می‌شوند به یک ضربه میز بازی را خراب کنند و خداحافظی کنند. 

پ.ن:خداوند مادرت رو در منتهای نور و کرمش مهمان کنه ندا.  گقتن این جمله‌ی به ظاهر تکراری از سخت‌ترین کارهای دنیاست.هم از این رو که به وقوعش باور دارم هم از این رو که تلخ‌ترین اتفاق دنیا را به ساده‌ترین شکل می‌خواهد برگزار کند.
پاسخ:
کی گفته راحت نوشته می شن اینا... 
مامانه مهمون همون منتها و اینای نور و کرم خداست. می دونم. این تنها چیزیه که می دونم انگار
از یه جایی به بعد سختگیر شدم درباره این سابجکت مادر و فرزندی... و هربار که مینویسی ازش یه تیک میذارم کنار همه سختگیری هام... دلم یه چیزی خواست که باشه به وقتش بگم برات... روح عزیزش پر از نور بمونه و حضورش تا همیشه کنارت... زیبا جان.
پاسخ:
قربون سخت گیریت بشم! تو بیا کنار من اصن هی تیک بزن :*
ندا! "مرگ" در نوشته های تو همیشه شاعرانه ترین لحظه ها را تجربه می کند...آخ ندا! که این اشک های من فقط میان نوشته های تو راه میفتند همیشه...
روح مامان عزیزت شاد....
پاسخ:
مرسی اولا برای این حرف قشنگا و دوما اینکه خودم برخلاف نوشته هامم. خنده در بیارم بیشتر :))) ماچ بهت هم سومنشه

ندای عزیز،ندای عزیز

پاسخ:
خودتی ازاینا که گفتی به من :*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی